یکی از افسران عراقی که نظارهگر کتک خوردن محرم بود، به طرف آسایشگاه آمد تا ببیند چه کسی است که جرأت فحش و ناسزا گفتن به صدام حسین را به خود داده است. آن دوست خلبان که گویی خون جلو چشمانش را گرفته بود، تیغی برداشت و رگ دست خودش را برید؛ ناگهان خون فوران کرد. افسر عراقی وقتی این صحنه را دید، کمی خشمش فروکش کرد و با دستپاچگی مرتب میگفت:
– چرا این کار را کردی؟!
آن دوست خلبان در جوابش گفت:
– اگر به هموطن من دست بزنید، جلو شما شاهرگ خودم را خواهم زد. اگر پشت این در بسته نبودم گلوی شما را میجویدم و …
افسر عراقی همینطور هاج و واج مانده بود و نمیدانست چکار کند. سرانجام دستور داد تا پزشکیاری آمد و دست او را پانسمان کرد و کماندوها هم از زدن ولدخانی دست کشیدند.
با عمل شجاعانه آن روز ایشان، ولدخانی از مرگ نجات پیدا کرد. چرا که آنها به قصد کشت او را میزدند و معلوم نبود که جان سالم از مهلکه در کند. اثر ضرب و جرح چنان بر تن ولدخانی نشسته بود که تا مدتها برای جابهجاییاش از پتو استفاده میکردیم و حتی برای بردن به دستشویی و رفع حاجت، او را داخل پتو میگذاشتیم و مثل برانکارد چهار طرفش را گرفته اینطرف و آنطرف میبردیم.
* * *
نیروهای صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. چون قبلاً از ما ثبتنام به عمل آورده بودند، کاغذهای مخصوصی دادند تا برای خانواده نامه بنویسیم. پس از گذشت آن مدت، تحویل دادن آن برگ که میتوانستم روی آن سلامتیام را به خانوادهام خبر دهم، بهترین چیز با ارزش برایم محسوب میشد. هرچند خانوادهام طوری که بعدها فهمیدم از اسارتم مطلع بودند[1]، ولی تا آن زمان هیچ مکاتبهای با آنها نداشتم.
کاغذ را گرفتم و به گوشهای از آسایشگاه رفتم و در افکارم غرق شدم. چه میتوانستم بنویسم، از آنهمه ناملایمات که در آن یک برگ کاغذ جای بگیرد. دوست داشتم هر آنچه در دل داشتم و در این مدت در دلم مانده بود، بنویسم، ولی غیرممکن بود، نه آن برگ کاغذ گنجایش آن را داشت و نه صلاح بود، بازگو کردن آنهمه رنج و سختی برای همسرم که پس از اسارت من با دو فرزند خردسال، آنقدر مرارت کشیده که دستکمی از من نداشته است. هرقدر بیشتر فکر میکردم، از حجم مطالبی که به ذهنم میرسید و درصدد نوشتن آن برمیآمدم، کاسته میشد. سرانجام قلم را روی صفحه کاغذ به جریان انداختم:
«همسرم! خدای آنجا و اینجا یکی است. اسارتم خواست و مشیت خداوند بوده است. آنچه کردیم جز انجاموظیفه و ادای دین نبود. هر طور باشد به لطف خدا میگذرد. تمام اندیشهام در اینجا به یاد شما پر میشود، مواظب خودت و بچهها باش!»
نخستین نامه را در همین حد نوشتم و به صلیب سرخ دادم. هرچند با تأخیر به دست همسرم رسیده بود، ولی رسیده بود و جوابش پس از مدتی به دستم رسید. از آن پس نامههای بعدی را نوشتم و در یکی از نامهها به نظرم رسید خبر اسارت یکی از همکاران را به صورت رمز به خانوادهام بگویم تا به همسر ایشان برساند.
احمد فلاحی از جمله خلبانانی بود که در زندان مهجر نگهداری میشد و جزء مفقودین محسوب میشد. حتی صلیب سرخ هم، از ایشان و تعدادی دیگر از خلبانان ثبتنام نکرده بود و یا بهتر بگویم بیخبر بود. قبل از اسارت، از فلاحی یک دست مبل خریده بودم، همین نکته سر نخ خوبی بود تا همسرم را متوجه اسیر بودن او کنم. لذا نوشتم:
«احمد آقای مبلفروش را از قول من سلام برسانید. »
وقتی نامه به دست همسرم میرسد و این بخش را میخواند، متوجه میشود. نامه را به همسر فلاحی نشان میدهد و ایشان هم از نگرانی بیرون میآید.
* * *
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
[1] – یک ساعت و نیم پس از به اسارت درآمدن من و همپروازیام (خسرو غفاری) رادیو عراق اعلام میکند که خلبانهای ایرانی که آمده بودند بغداد را بزنند، اسیر شدهاند و به زودی مصاحبه خواهند کرد. خواهر جناب سرهنگ جوانمردی (یکی از خلبانان) صدا را ضبط میکند و نوار آن را برای همسرم میفرستد و بدین طریق او را از اسارت من باخبر میکند.
انتهای مطلب