نزدیکیهای صبح بود که وضعیت منطقه به هم ریخت. عراق مجدداً پاتک کرده بود، آنها قصد داشتند به هر ترتیبی که شده تنگ چزابه را که شاهراه کلیدی منطقه بود، تصرف کنند. دشمن به قدری در آن منطقه جنایت کرده بود که نمیتوان آنها را برشمرد حتی برابر گزارشهای دریافتی و اطلاعات واصله، در تنگ چزابه، فرماندهان دشمن دستور تیرباران اسرای ایرانی را صادر کرده بودند تا خشم خود را اینگونه فروکش نمایند. صدام شخصاً عملیات منطقه تنگ چزابه را هدایت میکرد، لذا بیرحمی و قساوت به حد اعلای خود رسیده بود و کشتار زیادی از طرفین درگیر در منطقه شده بود. تنگ چزابه زمین محدودی داشت و بارش گلولههای توپخانه طرفین و دیگر سلاحها واقعاً هر جنبندهای را از بین میبرد. زمانی که در حال نوشتن این وقایع بودم، چند روزی دلم گرفته و قلبم به درد آمده بود زیرا به یاد همرزمانم در زیر آن آتش سنگین در تنگ چزابه میافتادم که چگونه جان باختند. برای مجروحینی که حتی نمیشد به آنان کمک کرد، به یاد آن همه محرومیتها، مطمئن هستم کسانی که از آن مهلکه جان سالم به در بردهاند، هیچگاه صحنههای وحشتناک آن روزها و شبها را فراموش نخواهند کرد. مگر میتوان با قلم آن همه مشقات و سختیها را در تنگ چزابه نوشت؟ من به جرئت میتوانم بگویم؛ مردانی که در آنجا شجاعانه برای کشورشان جنگیدند و به شهادت رسیدند و با آرامشی خاص در تپههای شنی و رملی تنگ چزابه آرمیدند، در تمام طول تاریخ ایران به بیباکی، دلیری و تعهد و ایمان به سرزمینشان شهرت خواهند داشت. دشمن زمانی میتوانست در تنگ چزابه پیشروی کند که از روی اجساد رزمندگان اسلام بگذرد. زمانی که یکی از خاکریزهای ما درهمان روزهای اول درگیریها در تنگ چزابه به دست نیروهای دشمن افتاد، همه نفرات تا آخر ایستاده بودند و دیگر کسی باقی نمانده بود که از خاکریز دفاع کند، زیرا همه سربازان، درجهداران واحدهای تیپ2 زنجان، در زیر مرگبارترین آتشها مجروح شده و یا به شهادت رسیده بودند. در آن شرایط بود که دشمن خاکریز را تصرف کرد. البته نیروهای زیادی هم از دشمن در منطقه کشته شده بودند و اجساد آنان زمین را پوشانده بود. این واقعیت تنگ چزابه بود که ما شاهد و ناظر آن روزگار تلخ بودهایم و با یاد آن ایام، غم وجودمان را فرا میگیرد.
بالأخره بعد از 15 روز جنگ شدید، وضعیت در تنگ چزابه تثبیت شد و هرگونه حرکت دشمن زیر نظر یگانهای در خط قرار گرفت. نیروهای دشمن هم که تار و مار شده بودند، عقبنشینی کرده و به طرف پاسگاه سوبله رفتند تا یگانهایشان را باز سازی کنند. به هر جهت، روزگار بسیار سخت و مشقت باری را سپری کرده بودیم که شاید کمتر کسی بتواند درک کند. از طرفی به واسطه شرایط بد منطقه حضور نفرات در منطقه بسیار ضروری بود و نمیتوانستند از مرخصی استفاده فرماندهان سعی میکردند نیروهایشان را در منطقه نگه دارند تا آمادگی رزمی یگانشان حفظ شود. من در نیمه دوم آذر ماه به مرخصی رفته بودم و بیش از دو ماه بود که در منطقه حضور داشتم و با توجه به شرایط منطقه و مسئولیتی که داشتم، به خودم اجازه نمیدادم که به مرخصی بروم زیرا تمامی وجودم، فکرم و… در خدمت جنگ و همرزمانم و یگانم بود. اما جنگ که تمام شدنی نبود و هر انسانی نیاز به استراحت دارد. تلاش ما هم شبانهروزی بود. یک ماه حضور در جنگ، حکم 3 ماه خدمت و تلاش را در شرایط عادی داشت. فرمانده گردان در آن روز به من گفته بود به مرخصی بروم تا برای عملیات بعدی که فتحالمبین بود، آمادگی روحی بهتری داشته باشم. ما در آن زمان، معمولاً برگه مرخصی را بعد از ساعت1200 ظهر دریافت میکردیم. من ساعت1300 به پاسگاه فرماندهی گردان رفتم، فرمانده گردان در پاسگاه حضور نداشت. سراغش را گرفتم، سروان خدادوست، رئیس رکن چهارم گردان گفت: جناب سرهنگ در دیدگاه و خط مقدم است. ایشان به من گفت، برو به آتشبار، اگر فرمانده گردان آمد، اطلاع میدهم. من به یگانم بازگشتم و ساعتها بعد خبری نشد. هوا دیگر تاریک شده بود و من هم از رفتن به مرخصی منصرف شدم. صبح روز4/12/60 با فرمانده گردان تماس تلفنی گرفتم و درخصوص مرخصی صحبتهایی کردیم و به ایشان گفتم: روز قبل آمده بودم ولی موفق به دیدار شما نشدم. ایشان به من گفت: ساعت1200 به بعد به پاسگاه فرماندهی گردان بیا و برگه مرخصیات را بگیر. بعد از ظهر به پاسگاه فرماندهی گردان رفتم و این بار هم فرمانده گردان در پاسگاه نبود. از افسران ستاد گردان در مورد برگه مرخصیام جویا شدم که آنان اظهار بیاطلاعی کردند. یکی از افسران گردان طی تماسی با بیسیم در خصوص برگه مرخصی من از ایشان کسب تکلیف کرد، فرمانده گردان هم با عصبانیت پاسخ داد، الآن وقت این صحبتها نیست. من با شنیدن گفتگوها در بیسیم، بسیار عصبی شدم و با عصبانیت به موضع آتشبار برگشتم. با سرگروهبان آتشبار، ستوانیارسوم الماس بازیاران کمی درد دل کردیم. خیلی عصبی بودم، ما با توجه به شرایطی که میگذراندیم، دیگر تحمل اینگونه مسائل و برخوردها را نداشتیم. ساعت2200 به پاسگاه فرمانده گردان رفتم و میدانستم که فرمانده گردان حتماً حضور دارد. به ایشان عرض کردم، جناب سرهنگ قرار بود که من به مرخصی بروم. ایشان در پاسخ به من گفت: مگر نمیبینی چه خبراست؟ گفتم بیش از یک سال است که در این منطقه هستیم و هر روز هم جنگ است، ما که تمام عمر خودمان را در این جا میگذرانیم و ترک خانه و کاشانه کردهایم، خانوادههای ما نگران هستند و ما هم کسانی را داریم که چشم انتظارمان هستند. من فقط به خاطر آنها مرخصی میخواهم، نه خودم. فرمانده گردان دستور داد تا برگ مرخصی من را نزدش ببرند و امضا کند. وقتی برگ مرخصی را میخواست امضا کند، از من پرسید، الآن میخواهی بروی یا فردا؟ تعجب کردم، گفتم: جناب سرهنگ الآن ساعت ده و نیم شب است، ولی او گفت: میتوانی الآن هم بروی! گفتم اشکالی ندارد همین الآن میروم. وقتی برگه مرخصی را گرفتم، نگاهی به تاریخ رفت و برگشت انداختم، دیدم فرمانده گردان همان شب را هم که 5/1 ساعت از آن روز باقیمانده را نیز جزو مرخصی من محسوب کرده است. برگشتم و پرسیدم جناب سرهنگ الآن ساعت ده و نیم شب است که برگه مرخصی را دریافت کردهام آیا این روز را هم جزء مرخصی حساب میکنید؟ گفت: بله! من خیلی ناراحت و عصبی شدم اما خودم را کنترل کردم و خویشتن داری کردم. بعد از آن همه تلاش و فداکاری و… دیدم، همرزمانم قدر شناسی نمیکنند چه رسد به دیگران. چیزی نگفتم و پاسگاه فرمانده گردان را با ناراحتی ترک کردم. در حال رفتن بودم که جناب سروان انوشیروان خدادوست من را صدا زد و گفت: جناب اصلانی، جناب سرهنگ آجوری گفت یک روز دیرتر بیا. گفتم دیرتر! من همان تاریخی که در برگهام ثبت شده به منطقه خواهم آمد و به تصمیم فرماندهم احتراممیگذارم. این مسائلی را که بازگو میکنم جزء ناراحتیهای من نیست، بلکه میخواهم بگویم، تمامی توجهات فرماندهان در آن زمان فقط و فقط معطوف به جنگ بود و فقط به جنگ فکر میکردند. شاید در حال حاضر برای کسی قابل تصور نباشد ولی واقعیاتی بودند که وجود داشتند، حتی از بهترین فرماندهان گاهی اوقات حرکاتی مشاهده میشد که باورکردنی نبود. ما آموخته بودیم که اگر بخواهیم خوشبخت باشیم، باید به شغل خود علاقهمند و عاشق باشیم. همان علاقمندی سختیها را برایمان آسان میکرد. این اصلی است برای یک نظامی، نظامیانی که فقط به عنوان شغل وارد ارتش میشوند و عشقی ندارند، کاملاً در اشتباه هستند زیرا برای تحمل شداید میبایست عاشق بود.
من همان شب با استوار حسن حاجوی به راه افتادیم و با سختی تمام به سوسنگرد رسیدیم. در بین راه چه بر ما گذشت که داستانی طولانی دارد. در بین راه در افکار خودم غرق شده بودم، صدای انفجارات سکوت درونم را درهم میشکست. در افکارم میاندیشیدم که با تمامی حماسههایمان بالأخره به گورستان خواهیم رفت، زندگی در جبهه برای ما تصادفی بود و مرگ هم یک واقعیت. آرزوی مرگم را میکردم، اما میدانستم تا زمانی که زنده هستم، هنوز به آن جایگاهی که باید باشم نرسیدهام.در این گفتگوی درونی خود غرق بودم اما پیش خود میگفتم، قلب ما جایگاه خداوند، و زمینی که روی آن قدم برمی داریم قلمرو خداوند است و اندوهی که تحمل میکنیم درسی است از جانب خداوند، با این افکار و اندیشه آرام گرفتم.
ساعت0700 با سوار و پیاده شدن خودروهایی که در مسیر تردد داشتند، بالأخره به سه راهی خرمشهر- اهواز رسیدیم، یک روز از مرخصیام گذشته بود و روز دوممرخصی، هنوز در اهواز بودم. خیلی خسته بودیم، کنار جاده رزمندگانی را دیدیم که آتشی را بر پا کرده بودند تا گرم شوند. ما هم به جمع آنان اضافه شدیم، بعد از مدتی به طرف ایستگاه راه آهن اهواز رفتیم. فردای آن روز به تهران رسیدیم، وقتی به خانه میرسیدم باید چند روزی را میخوابیدم تا خستگی ناشی از جنگ از من دور میشد ولی برعکس خواب به سراغم نمیآمد و فکر جبهه لحظهای رهایم نمیکرد. اگر هممیخوابیدم، کابوس جبهه به سراغم میآمد و احاطهام میکرد و لحظهای من را به حال خودم نمیگذاشت.
ستوانیکم جمال کریم از حوادث روز جمعه هفتم اسفند ماه میگوید:
ساعت 1735 در آتشبار یکم در حال تیراندازی بودیم، من در حال قدم زدن و کنترل خدمه توپها در مرکز آتشبار بودم، ناگهان یکی از توپهای 175مم آتشبار در حین تیراندازی منفجر شد. به طرف توپ دویدم و گروهبان توکلی و سه نفر سرباز که مجروح شده بودند را به بیمارستان اعزام کردیم. خوشبختانه به دلیل تجربه بالای نفرات از انفجار توپ و رعایت اصول ایمنی تلفات بالایی نداشتیم و آسیب دیدگی مجروحین زیاد نبود.
در تاریخ 12/12/60 نیز در ساعت2300 در حین اجرای مأموریت یک قبضه دیگر از توپهای 175مم خودکششی منفجر شد که خوشبختانه به علت هوشیاری نفرات در آن حادثه هم به کسی آسیبی نرسید. علت انفجار توپها تیراندازی پیاپی و عملیاتهایی بود که در 18 ماه گذشته توپهای آتشبار بدون وقفه شرکت داشته و با آنها تیراندازی کرده بودیم ضمن اینکه تأمین قطعات آنها مقدور نبود. زیرا توپها آمریکایی بودند و به علت تحریم نمیتوانستیم به موقع لوله آنها را عوض کنیم که مشکل آفرین میشدند.
منبع: توپخانه دوربرد در سال 1360 ؛ اصلاني، علی اکبر،1398 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب