مثلاً میپرسند: «تیمسار، شما چند درصد جانباز هستید؟» یا اینکه از نحوه مداوای پای من میپرسند و اینکه: «شما چطور با دو پای مجروح زود برگشتید سر خدمت و خیلی هم ثمربخش بودید؟»
یا اینکه میپرسند: «جانبازی شما از طرف ارتش محاسبه و منظور شده یا از طریق بنیاد جانبازان..؟ »
باید بگویم، من با درجه سرگردی در پادگان مریوان فرمانده گردان۱۱۲ بودم و همچنین فرمانده کل پادگان بودم. زمانی که این مسئولیت را داشتم گردان را تبدیل به تيپ سوم لشکر۲۸ سنندج کردم.
احساس میکنم با شرایط موجود و با آنچه دیگران سؤال میکنند و خودم انتظار داشتم، درباره من ادای مطلب نشده است و این موضوع روی دوشم سنگینی میکند. وقتی به گذشته فکر میکنم و مسئولیتهای سنگینی را که داشتم مرور میکنم این بار سنگینتر میشود.
در هر قسمتی از کردستان جنگزده با شرایط ناجوری که حاکم بر آنجا بود نیاز میشد دخالت میکردم. حتی در مواردی که به من مربوط نمیشد، یعنی در وظایف مسئولین شهری و منطقهای در باب خدماترسانی دخالت میکردم تا جو را به نفع نظام تغییر دهم و از تبلیغ ضدانقلاب علیه نظام کم کنم.
سعی میکردم مردم بیگناه را که نقشی در درگیریهای مسلحانه نداشتند از صحنه خارج کنم تا صدمه نبینند. در آن شرایط سرد زمستان بهزحمت سعی میکردیم نفت به آنها برسانیم. شرایط سخت بود. در شهرها هم سوخت جیرهبندی شده بود اما به هر صورت سعی میکردیم از طریق روابط و دوستی و بهانه، به هر طریقی که امکان داشت به هر خانواده حداقل شش لیتر نفت برسانیم درحالیکه جادهها از برف و کولاک بسته میشد یا جاده ازنظر تأمین جانی امنیت نداشت.
ظرف بیست لیتری نفت را بین سه خانواده تقسیم میکردیم. یکی از بزرگترین افتخارات من این بود در زمان جنگ با هوای سرد کردستان سعی میکردم نگذارم به کردهایی که نقشی در مبارزه علیه نظام نداشتند سخت بگذرد.
البته این کارها در شرایطی بود که حتی نیروهای خودمان مجبور بودند جیره جنگی را روی کول تا پایگاه حمل کنند. جادهها را باز میکردیم. امنیت کلیه جادهها را تأمین میکردیم. جادههای خاکی روستاها را قبل از اینکه اهالی روستا عازم شهر شوند توسط مهندسی لشگر مینروبی میکردیم.
ضدانقلاب میدانست صبح قبل از اینکه پرسنل نظامی عازم شهرهای اطراف شوند یا برای تأمین جادهها به محل پستهای خود راهی شوند، روستاییان با تراکتور و وانتبار عازم شهر میشوند ولی بااینحال جادهها را مینگذاری میکردند تا روحیه نظامیان را خسته و فرسوده کنند.
بیشترین فعالیت ضدانقلاب در شب بود. این یک قانون شده بود که روزها جادهها و تأمین امنیت آن به عهده نظامیان بود و شبها فعالیت ضدانقلاب شروع میشد. دستور اکید دادهشده بود که نظامیان حق تردد در شبها را نداشته باشند و فقط در پایگاه خود و تأمین امنیت پایگاه نقش داشته باشند. البته بیشترین حملات از طرف ضدانقلاب به پایگاهها در شب صورت میگرفت اما کمینها در روز انجام میشد که تردد صورت میگرفت.
جنگ بود باید با دشمن بیرحمانه مقابله میکردیم. دشمن فرقی نمیکند داخلی باشد یا از خارج تحمیلشده باشد. ما در کردستان بهصورت علنی با سه جبهه درنبرد بودیم. اولین جبهه با کشور عراق بود که بهصورت رسمی به ما تحمیلشده بود و کل کشور را در برمیگرفت.
نبرد در جبهه بهجای خود، نیروهای ارتش با آن درگیر بودند، بمباران توسط هواپیماها و موشکباران شهرها توسط دشمن خارجی بهصورت عادت و عادی شده بود. این بهصورت جنگ کلاسیک اجرا میشد که ارتش با این نحوه مبارزه شکلگرفته است. البته جنگهای چریکی و جنگهای کوهستانی و انواع آن از وظایف دیگر ارتش است.
دوم، علاوه بر دشمن خارجی، ضدانقلاب داخلی بود که بنام کرد در گروههای منحله دموکرات و کومله نفوذ کرده، علیه نظام میجنگیدند. مقدار زیادی از نیرو و توان رزمی ارتش صرف مبارزه با این گروهکها میشد. حساب اینها با مردم عادی و ساده کردستان جدا بود، بهشدت با آنها مقابله میکردیم.
اما جبهه سوم که از هردو اینها به ما نزدیکتر و خطرناکتر بود هوای سرد و زمستانهای طولانی و پربرف همراه با کولاک منطقه غرب کشور بود که نیروهای ما را خسته میکرد و صدماتی که از این جبهه متحمل میشدیم از دوتای دیگر اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود. بهمنهای سهمگینی که سرازیر میشد کلیه ادوات جنگی مستقر در پایگاهها و سنگرها را مدفون میکرد باید با تحمل زحمات زیاد بیرون میکشیدیم.
در چنین شرایط و جو حاکم بر کردستان و منطقه مریوان، گلوله خمپارهای که از طرف گروههای منحله شلیک شده بود نزدیک من منفجر شد و از هر دو پا مجروح شدم. استخوانهای ساق پا خرد شدند.
بالاخره جوش خوردند اما چون خیلی زود برگشتم سر خدمت هنوز محکم جوش نخورده بودند فشار آمد کج جوش خوردند. الآن درحرکت مشکل دارم با عصا حرکت میکنم. جوانتر بودم زیاد نشان نمیداد یا سعی میکردم تحمل کنم، اما روزبهروز بر شدت درد اضافه شد تا جایی که بدون عصا قادر به حرکت نیستم.
چون خودم بهشخصه پیگیر نشدم و کسی هم اهمیت نداده، گویی اصلاً در جنگ نبودهام! هیچ ترتیب اثری به خدمات چندین سالهام داده نشده انگارنهانگار فرمانده چند لشکر و فرمانده قرارگاه نبودم و در جنگ هم مجروح نشدهام!
در طراحی عملیات دست راست فرمانده نیرو بودم. خودم انتظاری ندارم اما نمیدانم جواب آنها را که از من در این مورد میپرسند چه بدهم؟ از این موضوع تعجب میکنم، با تعصب و عرقی که به ارتش داشتم خودم را راضی میکنم اما گاهی فکر میکنم آیا این عشق و تعصب یکطرفه بوده؟ یعنی ارتش در قبال خدمات من مسئولیتی نداشته است؟
واقعیت امر این است که در بسیاری موارد از گفتن خیلی حقایق چشمپوشی میکنم، چون وقتی از کاستیها میگویم مثلاینکه لباس خودم را پاره میکنم! اما از طرفی میبینم اگر گفته نشود همهچیز سانسور میشود خودمان با این خودسانسوری لطمه به بدنه ارتش میزنیم. این موضوع را که میخواهم بگویم تاکنون جایی تعریف نکردهام اما خیلیها درباره آن از من سؤال میکنند و من طفره میروم.
حالا که نوشته میشود بهطور مختصر بیان میکنم. وقتی فرمانده قرارگاه بودم احساس کردم افرادی که در قرارگاه حضور دارند و با من همکاری میکنند و بهاصطلاح در رأس امور هستند حدود چهل سرهنگ بودند که مسائل را جدی نمیگرفتند. طوری رفتار میکردند انگار به ییلاق و تفریح آمدهاند. این رفتار با روحیه من سازگار نبود. شاید اگر شخص دیگری فرمانده قرارگاه بود برایش عادی جلوه میکرد، اما من متفاوت بودم. البته قرارگاه تا خط مرزی و سومار کیلومترها فاصله داشت اما بالاخره قرارگاه عملیاتی بود.
با گروهی از افراد که در جنگهای چریکی و نامنظم خدمت میکردند هماهنگ کردم. شبی به قرارگاه شبیخون بزنند و نیروهای ما را خلع سلاح کنند! تا حواسشان را جمع کنند.
این کار صورت گرفت. قرارگاه خلع سلاح شد و کار تا حدود زیادی بیخ پیدا کرد و خیلیها با من ضد شدند و شایعاتی را دامن زدند که این آدم شرور، به خاطر درجه و ترفيع خودش این کارها را میکند. درحالیکه همین درجه سرتیپی را هم در خانه آوردند و به من دادند. با همه این تفاصیل، تمام آرزوی من این است که این ارتش پابرجا و قوی باقی بماند. مردم ارتش را دوست دارند.
ارتش با همه ناملایماتی که در حقش میشود آنجا که لازم بوده توان خود را به کار بسته و از این کشور حراست کرده، کوتاهی نکرده است. در همین ارتش افسرانی بودند که اگر مرا کنار آنها قرار میدادند بهقدری رشادت و لیاقت داشتند که من خجالت میکشیدم کنار آنها بایستم، همان افسرانی که در دوره قبل رشد پیدا کردند.
دانشکده افسری ما با دانشکدههای مهم جهانی برابری میکرد. در این دانشکده دوره دیدند و آموزشهای سطح بالای نظامی را به پایان رساندند. وقتی دیدیم ما را نمیخواهند ما هم قید آن را زدیم، نخواستیم. بیشتر واحدهایی که در آنها خدمت کردم، اوضاع خوبی نداشتند و جمعوجورشان کردم. گردانها را تیپ، تیپها را به لشگر ارتقاء دادم.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوجی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب