– اینجا کشور دوم شماست. نگران نباشید اینجا زندگی نرمال است. اما در هوا با هم دشمنیم، ولی در روی زمین با هم دوستیم.
من و خسرو سکوت اختیار کرده بودیم و ترجیح میدادیم تماشاچی باشیم تا اینکه سخنی بگوییم. از آنجا ما را به اتاق فرمانده پایگاه بردند. از همانجا بازجوییها هر چند غیررسمی، ولی شروع شد.
*****
زمانی که فهمیدم اسیر شدهام، خدا را به کمک طلبیدم و بلافاصله این دعا از صمیم قلب در ذهنم نقش بست و به زبان جاری کردم: «خدایا! از تو میخواهم اول آبرویم را حفظ کنی بعد بدنم را، زیرا اگر قرار است آبرویم برود، چه بهتر که پیش از آن بدنم از بین برود.» از همان لحظه به بعد خدا را حامی و نگهبان خود یافتم و مصداق این آیه شریفه را با تمام وجودم حس کردم: «و إذا سئلک عبادی عنی فانی قريب أجيب دعوة الداع إذا دعان فليستجيبوا لي و اليؤمنوا بي لعلهم یرشدون» (چون بندگان من، از دوری و نزدیکی من از تو پرسند، بدانند که من به آنها نزدیک خواهم بود. هر که مرا خواند، دعایش را اجابت کنم. پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند تا به سعادت راه یابند.)[1]
هر چه زمان میگذشت، برایم روشن میشد که لطف الهی شامل حالم شده و مرا در مواجهه با مسائل هدایت میکند. یکی از الطاف الهی همراه بودن با خلبان شجاعی چون خسرو بود که هم از من قدیمیتر بود و هم آدم کارکشته و پختهای بود. خسرو فردی صریح لهجه و رک گو بود. هیچ ترسی از عراقیها در دل او راه نمییافت و همین قوت قلب خوبی برای من هم بود که چنین همراه قرص و محکمی دارم.
ترجیح دادم در بازجویی اولیه که توسط فرمانده پایگاه الرشيد صورت گرفت، ساکت بمانم تا خسرو پاسخگو باشد. چون هم فرمانده دسته پروازی بود و هم از من ارشدتر.
فرمانده پایگاه پرسید:
– چند تا خلبان دارید؟
خسرو جواب داد:
– به اندازه کافی.
– مثلاً چه تعداد؟
– رادیو بیبیسی گفته….. نفر
– از خودت بگو نه رادیو بیبیسی
– حتماً آنها بیشتر خبر دارند.
هر چه سؤال میکرد، خسرو جوابی به آنها میداد که یا غلط باشد و یا اینکه به گونهای آنها را گمراه کند. جوابهایی را که خسرو میداد، درست به خاطر سپردم تا اگر در بازجوییهای آینده از من هم سؤال کردند، همانها را بگویم تا آنها خیال کنند به اطلاعات درستی دست یافتهاند. همانها فرمانده برای تأیید حرفهای خسرو، از من نیز میپرسید. من هم هر چه خسرو گفته بود تأیید میکردم.
چشمانمان را بستند و سوار ماشین کردند. حدود نیم ساعت ما را اینطرف و آنطرف چرخاندند. نمیدانستیم که میخواهند کجا ببرند، ولی بعدها فهمیدم که از پایگاه الرشید ما را به وزارت دفاع بردهاند.
در وزارت دفاع مرا به اتاقی بردند که تعداد زیادی از افسران نیروی زمینی عراق آنجا بودند. هر یک سؤالی از من میپرسید. وقتی با جوابهای دوپهلویم مواجه میشدند، میگفتند:
– این اطلاعات تو درست نیست!
– شما از کجا میدانید درست نیست؟ حتماً درستش را میدانید، پس چرا از من سؤال میکنید.
– خلبانی که به بغداد میآید باید خیلی بیشتر از اینها اطلاعات داشته باشد!
– من همینقدر اطلاعات دارم. نوبت پروازم بود، آمدم، از چیز دیگری خبر ندارم.
یکی از آنها پرسید:…ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب