قبلاً مأموریتهای زیادی رفته بودم، ولی تا آن روز همسرم را آنگونه دلواپس ندیده بودم. شاید هم تشویش خاطرش به خاطر رفتار من بود که سعی داشتم از مأموریتم بو نبرد و همین امر او را نگرانتر میکرد. در حالی که با چشمش بدرقهام میکرد، سری برایش تکان دادم و گفتم:
– برمیگردم، ان شاء الله!
چند لحظه بعد، خسرو (غفاری با ماشین خودش جلو پایم سبز شد. قرار گذاشته بودیم که در آن صبح زود، برای محرمانه بودن عملیات، حتی از ماشین اداره برای رفتن به آشیانه هواپیما، استفاده نکنیم. از اینرو خسرو ماشین شخصیاش را آورده بود. سوار شدم و به طرف گردان پروازی به راه افتادیم. پس از احوالپرسی، خسرو نکات ضروری دیشب را که در توجیه گوشزد شده بود، تذکر داد:
– قاسم! یادت هست که جناب بابایی چی گفته؟ اگر در خاک عراق تهدید موشکی شدیم، حتماً باید برگردیم. مسئولیت هر دو فروند هواپیما با توست، هر وقت احساس کردی که تهدیدی هست اعلام کن تا مأموریت را لغو کنیم.
نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود. جثة غولآسای دو هواپیمای مجهز به انواع بمب در درون آشیانهها، انتظار چهار خلبان را میکشید تا پا در رکاب آنها گذارند و خواب خوش صبحگاهی را بر اهالی بغداد، بهویژه صدام حسين – به تلافی بر هم زدن آرامش شبانه هموطنانمان – از آنان سلب کنند.
غرش هواپیماها، سکوت صبحگاهی را در هم شکست، آرام، آرام روی «رمپ»[1] پروازی خزیدیم و بدون اینکه با برج مراقبت تماس بگیریم، به ابتدای باند رفتیم. ابتدا هواپیمای من و خسرو که شماره یک بود، از زمین برخاست و سپس هواپیمای شماره ۲ بال در بال ما قرار گرفت و به سمت غرب کشور به پرواز درآمدیم.
کمی اوج گرفتیم، انوار طلایی خورشید، هر چند هنوز بر پهنه زمین پخش نشده بود، ولی از آن بالا برای ما قابل رؤیت بود که از افق سر بیرون میآورد و همهجا را روشن میکرد. در پایین، همهجا در آرامش کامل بود. خیلی دقیق و طبق نقشه مسیرمان را ادامه میدادیم و هر چه به مرز نزدیکتر میشدیم، ارتفاعمان را کم میکردیم. وقتی از مرز رد شدیم، ارتفاع را به ۳۰ متر تقلیل دادیم.
ضمن اینکه شماره ۲ را میپاپیدم، ششدانگ حواسم را به دستگاه E.C.M[2] دوخته بودم تا چنانچه تهدیدی مشاهده کردم، بتوانم آن را خنثی کنم.
خسرو غفاری لیدر دسته پروازی بود و من کابین عقب او بودم. انتظار داشتم که با ورودمان به محدوده شهر بغداد، رادارهای دشمن ما را خواهند یافت و بلافاصله پدافندشان عکسالعمل نشان خواهد داد. ولی برخلاف تصورم هیچ علامتی مبنی بر اینکه در برد رادار دشمن قرار گرفتهایم مشاهده نکردم. این میتوانست دو دلیل داشته باشد :
۱- ارتفاع ما بیش از حد پایین بود و رادار در ارتفاع پست قادر به شناسایی نیست؛
۲ – دشمن ممکن بود، متوجه حضورمان شده، ولی رادارهایش را برای اغوای ما خاموش کرده باشد.
درست به دوازده کیلومتری شهر بغداد رسیده بودیم، یک دقیقه دیگر لازم بود تا طبق برنامه روی هدف برسیم. در این حال دیدم هواپیما تکانی خورد و یکپارچه آتش شد و موتورها خاموش شد. بلافاصله صدای شماره ۲ در رادیو پیچید:
– شماره یک هواپیما آتش گرفته، بپرید بیرون!
با خونسردی به خسرو گفتم:
– خسرو! هواپیما را زدند، سعی کن موتورها را روشن کنی.
– دسته گاز جواب نمیدهد، دارم سعی میکنم.
– هواپیما داره سقوط می کنه، ارتفاع به ۳۰۰ پا رسیده؟
– موقعیت چیه؟
– ۱۲ کیلومتر به هدف، بين بعقوبه و بغداد.
در این حال شماره ۲ چرخی زد و گفت:
– شماره یک، اوضاع خیلی وخیم است، هر چه سریعتر هواپیما را … ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب