بچههایم گاهی گلایه میکنند و میگویند: «پدر، شغل شما باعث شد ما یک دوست از دوران جوانی و نوجوانی نداشته باشیم. تا آمدیم بفهمیم کدام شخص برای دوستی مناسب است و تا خواستیم به او عادت کنیم اسبابکشی کردیم و از آن محل کوچ کردیم.»
حق با آنها بود. پستهایی در رده فرماندهی لشگر که مشغله سنگینی بهحساب میآید باعث میشد از امورات خانوادگی غافل باشم طبیعی است؛ اما من، از همان اولین روز زندگی با همسرم اتمامحجت کردم و گفتم، من قبل از شما، عاشق ارتش هستم. بنابراین اگر تحمل این زندگی را ندارید همین الآن بفرمایید ما پیشقدم نشویم. همسرم همان اول کار شرایط زندگی با من را پذیرفت و همراهم شد.
دهه شصت با همسرم ازدواج کردیم؛ اختر، همسرم تحصیلکرده است و قدرت تشخیص دارد. شاید اگر تحصیلات دانشگاهی نداشت فکر میکردم متوجه مقصود من درباره علاقهام به ارتش که گفتم بیش از هر چیزی است نشده، اما ایشان قدرت تشخیص دارد و با چشم باز شرایط من را پذیرفت و با من ازدواج کرد.
ایشان فارغالتحصیل رشته جغرافيا از دانشگاه اصفهان است و یکی از افتخاراتم، داشتن چنین همسری است که در شرایط جنگی بسیار سخت ایران و عراق با داشتن یک فرزند پسر کوچک، زمانی که به ارومیه منتقل شدیم، بدون کوچکترین شکایت، سختیهای منطقه را به جان خرید. در آن زمان، در یک خانه فرماندهی بسیار بزرگ و ترسناک بدون سوخت و گرمای مناسب، زندگی میکرد و در دبیرستان لعیا به تدریس میپرداخت.
رفتوآمد به مدرسه در برف و سرما بسیار مشکل بود و خودروهای ارتشی جلو خانه پارک بود؛ اما همیشه به او تأکید میکردم که "مبادا از این خودروها استفاده کنی، سعی کن یک روحیه و شخصیتی از خود ارائه کنی که مردم بدانند ما برای مأموریت مقدس دفاع از آنها به این منطقه آمدهایم نه برای رفاه و منافع شخصی و ازایندست چیزها".
میگفتم: آبروی من و شما بسته به کفشهای کهنهای است که با آن به مدرسه میروی. باید طوری رفتار کنی که مردم فکر نکنند از اموال ارتش سوءاستفاده میکنیم. حق نداریم از امکانات ارتش استفاده کنیم تا مردم تصور کنند سوءاستفاده گر هستیم. بلکه ما مرد جنگی باشرفی هستیم که میخواهیم جانمان را فدای مردممان کنیم. البته هرگز این حرفها و رفتاری که داشتیم، از روی تظاهر و ریا نبود.
در پیرانشهر بودیم به من گفتند بیایید در خانههای سازمانی زندگی هم امنیت دارد و هم مخارجی برایتان ندارد.
گفتم، من دوست دارم بین مردم و در شهر زندگی کنم. خانهای اجاره کردیم و ساکن شدیم. بعد از مدتها همسایهها متوجه شدند که همسایهشان فرمانده لشگر است.
پرسنل بومی من وقتی میدیدند فرماندهشان نزدیک خودشان و در شرایط مساوی با آنها زندگی میکند، دلگرم میشدند و اگر احترام میگذاشتند، از روی صدق و علاقه بود نه از روی قاعده نظامی.
مریوان شهری مرزی و جنگزده است، آنجا هم با خانواده کنار مردم زندگی میکردیم. یکی دیگر از این مناطق در لشکر۲۸ سنندج بود که عملیات والفجر چهار هم آنجا انجام شد. زمانی که میخواستیم عملیات را طراحی و به مرحله اجرا بگذاریم بازهم منفیبافی و ندانمکاری و یا کسانی که خود را به ندانمکاری میزدند سطح بالایی از افکار جمعی را تحت تأثیر قرار میداد.
بااینحال، فرماندهان و افسران جوان و پرسنل غیرتمند اعلام کرده بودند که ما یگان خود را در سطح بالای آمادگی حفظ میکنیم. والفجر۴ تنها والفجری است که در سطح گسترده انجام شد و ما منطقه وسیعی از کشور را از دست دشمن آزاد کردیم، سطح تلفات خیلی پایین بود. قبل از عملیات جلسهای با خلبانهایی که در پادگان بودند و در عملیات شرکت داشتند گذاشتم و قرآنی را در میان گذاشتم و گفتم، هرکسی که میخواهد مردانه و شرافتمندانه عمل کند دست روی قران بگذارد قسم یاد کند تا من بعداً مجبور نشوم شخصی را بهعنوان خاطی و کمکار به دادگاه نظامی معرفی کنم. شما خلبان پرندهها هستید و باید ضربه بزنید. در این عملیات چشمها به شما دوختهشده و امید نیروهای رزمنده هستید. یک مورد کوتاهی هم بسیار زیاد است. با این صحبت با پرسنل غیور در والفجر چهار پیروزی از آن ما شد و خلبانان از جان مایه گذاشتند و نیروهای زمینی را حمایت کردند.
یکی دیگر از مناطق مهم و حساس که افتخار همکاری داشتم و اثرگذار بودیم لشگر۳۰ گرگان بود. اول لشگر۳۰ گرگان یکی از تیپهای گارد جاویدان بود. اولین باری که شهید صیاد شیرازی فرمانده نیرو شد گفته بود این تیپ را به چه کسی بدهیم که تبدیل به یک نیروی رزمی کارآمد بکند؟
گفته بودند بدهید به آذرفر. ما رفتیم بررسی کردیم دیدیم تعداد نفرات و امکانات خیلی کم است. گفتیم این اصلاً در حد تیپ هم نیست! همدورهای داشتم به نام کمانگری که در سازمان ملل بهعنوان حافظ صلح همراه من بود. در لبنان و اسرائیل باهم خدمت میکردیم. چون کرد بود فرصت داده نشد بدرخشد. بههرحال کمانگری معاون من در لشکر30 گرگان بود با افراد لایق دیگری، از کلیه امکانات و موجودی استفاده کردیم تا تیپ تبدیل به لشگری کارآمد شد.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوجی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب