صبح زود به طرف مرز حرکتمان دادند. هر چند از اینکه به خاک میهن بازمیگشتیم خوشحال بودیم ولی احساسی از غم و شادی وجودمان را احاطه کرده بود. چگونه با خانواده روبهرو شویم، در نبود ما چه اتفاقاتی افتاده! چه کسی زنده است و چه کسی در قید حیات انیست؟ هزار فکر و خیال به ذهنمان رخنه میکرد. هر کس در حال و هوای خودش بود و با خود خلوت کرده بود و به آینده مینگریست. یکدفعه اتوبوس حامل ما از حرکت بازایستاد. با تعجب به هم نگاه کردیم، چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد ؟! چرا اتوبوس را متوقف کردند؟! وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: اتوبوس خراب است. شک و تردید به جانمان رخنه کرد. چون هیچ آثاری از خرابی در ماشین نمیدیدیم، فکر کردیم که از مبادله ما پشیمان شدهاند. مدتی معطلمان کردند و سپس اتوبوس دیگری را که وضع ظاهری بهتری داشت، آوردند و ما را سوار کردند. فهمیدیم که وضع ظاهری نامناسب اتوبوس قبلی باعث شده تا برای حفظ آبرو اقدام به تعویض آن کنند.
* * *
به مرز خسروی رسیدیم. بوی عطر وطن مشام را نوازش میداد. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران که باد ملایمی هم آن را تکان میداد احساس غرور را در وجودمان زنده میکرد. دیدن مسئولان و نیروهای نظامی خودی که به رتق و فتق مبادله آزادگان مشغول بودند، به وجدمان آورده بود. جز سیل اشک که ناخودآگاه از چشمانمان به روی گونههایمان سرازیر شده بود، هیچ کار دیگری نمیتوانستیم بکنیم و تنها خود را به موج عاطفههای هموطنانمان سپرده بودیم که برای دیدن ما لحظهشماری میکردند و مدتها در مرز انتظارمان را کشیده بودند.
به پادگان اسلامآباد و از آنجا به کرمانشاه انتقالمان دادند. خوشحالی و پایکوبی هموطنان در استقبال از ما حکایت از محبت سرشار آنها نسبت به رزمندگان اسلام داشت. از اینکه جزو چنین ملتی خون گرم و قدرشناس بودم به خود میبالیدم. احساس خستگی اسارت چندساله با دیدن این هم شور و شعف گویی به یکباره از وجودم رخت بربسته بود. احساس سبکبالی میکردم و از اینکه توانسته بودم در دوران اسارت لحظهای از آرمانم چشم نپوشم و مغلوب دشمن نشوم احساس غرور میکردم.
با هواپیمای «سی – ۱۳۰» نیروی هوایی ما را از کرمانشاه به تهران منتقل کردند. بین زمین و آسمان از طریق بیسیم هواپیما مرا خواستند. تعجب کردم، چی کسی ممکن است باشد! همسرم با برج مراقبت تماس گرفته بود و آنها نیز از طریق بیسیم هواپیما ارتباط داده بودند و توانستم از داخل هواپیما با همسرم صحبت کنم. صدا کمی ضعیف بود ولی خبر سلامتیام را پشت بیسیم به او دادم.
وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. جمعیت استقبالکننده جلو در ازدحام کرده بود. اتوبوسها آماده بودند تا ما را بر آنها سوار کنند. که یکدفعه صدایی مرا متوجه جمعیت کرد:
– محمد! محمد!
وقتی نگاه کردم همسرم و برادر همسرم را دیدم. دختر کوچکی را روی دست بلند کرده و به من نشان میدادند که با حدس قریب به يقين فهمیدم دخترم «حوراء» است. خنده و گریه همزمان به سراغم آمد. اشک در چشمانم حلقه زده بود و تصویر تنها ثمر وجودیام را از پس شبنم اشکها، تیره و تار میدیدم. خدای من چه دختر قشنگی!
باید چند روزی در قرنطینه میماندیم. پس از دو روز به طرف ستاد نیروی هوایی حرکتمان دادند. استقبال با شکوهی از ما به عمل آمد. بستگانم نیز از شیراز آمده بودند و از آنجا به منزل رهسپار شادیم و در میان شادی و شعف اطرافيان که با اسپند، گل و گلاب و قران به استقبالم آمده بودند و …ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب