من، علمی، نجفی و فلاحی را وارد ساختمانی کردند و چشمانمان را باز کردند. وارد حیاط کوچکی شدیم، تعدادی اسیر که قیافههایشان برایمان آشنا بود به ما زل زده بودند! خدای بزرگ! خوب که دقت کردیم تعدادی از دوستان خلبانمان را دیدیم که تا آن روز تصور میکردیم شهید شدهاند. محمودی، رضا احمدی، سلمان، حدادی و… آخرین باری که آنها را دیده بودیم هفت، هشت سال پیش بود و قیافههایشان خیلی فرق کرده بود.
حال و روز آنها به مراتب بدتر از ما بود، چرا که مدت اسارتشان بیشتر بود و جزو مفقودالاثرهایی بودند که هیچکس از سرنوشتشان خبر نداشت.
در زندان مهجر که بودیم، شنیدیم تعدادی از خلبانان را در چند کیلومتری ما نگهداری میکنند، ولی نمیدانستیم چه کسانی هستند. میگفتند آنها را داخل کیسه انداختهاند و روزی دو بار بیرونشان میآورند و غذا میدهند.
کمی به همدیگر زل زدیم و وقتی خوب جمع آنها را ورانداز کردیم، به شوخی گفتم:
– بچهها اینها کیسهای هان!
آنها نیز ما را شناختند و به استقبالمان آمدند. هر چند انتقال ما از قفسي به قفس دیگر بود ولی لااقل این حسن را داشت که تعداد بیست و چند نفر از دوستانمان را یکجا دیدیم و از سلامتی آنها باخبر شدیم.[1]
* * *
آتشبس اعلام و قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران نیز پذیرفته شده بود. خبرش را از رادیویی که به صورت مخفی در آسایشگاه نگهداری میکردیم و از نگهبانهای عراقی کش رفته بودیم، شنیدیم.
با پذیرش قطعنامه، رفتار عراقیها کمی تغییر کرد. روزی مسئول زندان آمد و گفت: اگر تلویزیون میخواهید برایتان بیاوریم. با مشورتی که با دوستان کردیم، دریافت تلویزیون را در آن اوضاع و شرایط که فیلمهای مبتذل پخش میکرد و ممکن بود با برنامههای سراسر دروغ در تخریب روحیه بچهها تأثیر سوء داشته باشد، از پذیرش آن امتناع کردیم و گفتیم، اگر ممکن است یک یخچال یا کولر به ما بدهید. سرانجام یک دستگاه کولر دادند و تا حدودی خنک میکرد و از شدت گرما میکاست.
* * *
نزدیک به دو سال از پذیرش قطعنامه گذشته بود، هر چند اوضاع بهتر از قبل شده بود و امکانات بهتری در اختیارمان بود، ولی بیخبری از سرنوشت که نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان هست، ناامیدی از آزادی را در دلمان تقویت میکرد.
روزی بلندگوهای زندان بغضشان ترکید و پشت سر هم اطلاعیه میدادند و مرتب از صدام تمجید میکردند. سرودهای شاد عربی پخش میشد. نمیدانستیم که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است ولی هر چه بود خبر ناخوشایندی نبود تا اینکه یکی از مسئولان زندان داخل آسایشگاه شد و خیال ما را راحت کرد. او گفت که علت این همه شادی و سرور توافق مبادله اسرا از سوی دو کشور ایران و عراق است. باورش کمی برایمان مشکل بود، چون چندین بار از این ترفندها را دیده بودیم. لازم بود اخبار درست را از رادیوی ایران به دست میآوردیم. وقتی شب شد و خبر را از رادیوی خودمان شنیدیم، باورمان شد. بچهها از شادی دل تو دلشان نبود و داخل آسایشگاه یک جا بند نمیشدند و مرتب قدم میزدند و همدیگر را در آغوش میگرفتند.
* * *
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
[1] – مکان جدید زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید بوده که تعداد بیست و پنج نفر از خلبانان به صورت مفقودالاثر در آنجا نگهداری میشدند و هیچگونه ارتباط مکاتبهای رسمی با خانوادههایشان نداشتهاند و صلیب سرخ نیز از وجود آنها یا بیاطلاع بوده و یا تعمدی اقدام به ثبتنام آنها به عنوان اسیران جنگی نمیکرده است. چون از این پس سرنوشت گوینده خاطره همانند سایر خلبانان مفقودالاثر در زندان دژبان بوده و به طور مشروح در کتاب عقابان دربند ج ۱ ص ۱۰۴ به بعد به آن اشاره شده، لذا در این جا از بیان آن خودداری شده. خوانندگان محترم میتوانند به کتاب مزبور مراجعه نمایند.
انتهای مطلب