صلیبیها هم آب پاکی را روی دستمان ریخته بودند، در چنین شرایطی امید داشتن به بهبود اوضاع، دور از ذهن میرسید. گویی تمام شرایط طوری رقم خورده بود که میبایست ما در مهجر به دست فراموشی سپرده میشدیم.
شرایط زندان رفتهرفته غیر قابل تحمل میشد. وضع بهداشت، هوای گرم، غذای نامناسب، بلاتکلیفی و… روز به روز قوای روحی و جسمیمان را رو به تحلیل میبرد. موهای سرم با هر دست کشیدن به راحتی از ریشه جدا میشدند و سرم حسابی تنک شده بود.
وقتی اذیت آزارهای روزانه و وقت و بیوقت نگهبانها در طول روز یا شب خاتمه مییافت و مجالی برای استراحت شبانه در سلول پیدا میکردیم، در فصل گرما گرفتار پشههای خونآشامی میشدیم که به جسم ضعیف و بیرمق ما هجوم میآوردند. تعداد آنها آنقدر زیاد بود که تلاش ما برای تاراندن آنها بیفایده بود، بهناچار چون نیروهای شکستخورده تسلیم آنها میشدیم و تنها به تماشای نحوه خون آشامیدن آنها مینشستیم و ساعتها با این کار سرگرم میشدیم. تازه این پایان کار نبود، پس از آن جای نیش آنها عفونت میکرد و بدجوری
آزارمان میداد.
تا مدتی مونس شبانهمان مارمولکی شده بود که سر ساعت معینی از سوراخ دیوار بیرون میآمد و برای چند دقیقهای ما را سرگرم میکرد. گویی او نیز از تنهایی و بیکسی ما خبر داشت. تا آن موقع اینقدر به جنبندههای اطراف خود حتی از نوع موذی و آزاردهنده توجه نکرده بودم. همینکه جان داشتند و دور و بر ما حرکت میکردند این احساس که زندگی در حال جریان است، در ما تقویت میشد.
تا مدتی بعد بیماری گال به سراغ من و فلاحی آمد، البته قبل از اینکه اوضاعمان وخیم شود، دکترها دوا دادند و بهبود پیدا کردیم.
زمزمه انتقال از مهجر به بندی دیگر در همان مجموعه زندان الرشید به گوش میرسید. پس از چند روزی که در حالت خوف و رجاء برای انتقال به سر میبردیم، نگهبانها آمدند و ما را به بند دیگری بردند. جای نسبتاً بدی نبود، از جای قبلی کمی بزرگتر بود و امکانات بهتری داشت. کمی هم آزادتر از قبل بودیم. حمام و دستشویی داشت و برای استفاده از آنها زیاد سختگیری نمیکردند و این خود عامل مهمی در بهبود وضعیت بهداشتمان شد. تا آن موقع از هر گونه وسيله خنککنندهای محروم بودیم ولی مکان جدید پنکهای داشت که هر چند زیاد خنک نمیکرد ولی از هیچی بهتر بود.
بهترین حسن مکان جدید، اوقات هواخوری بود که تا آن روز از ما دریغ کرده بودند. طوری که روزهای اول، هرگاه چشممان به نور میافتاد تا مدتی چشمانمان جایی را نمیدید. از بس در سلول تنگ و تاریک مهجر نگهداری شده بودیم که به کلی خورشید و نور آن را فراموش کرده بودیم. به همین دلیل چند روز اول هواخوری چشمانمان در مقابل نور حساس بود و نمیتوانستیم بهراحتی آنها را بازکنیم.
یکجانشینی در سلول و بیتحرکی مفصل پاهایمان را خشک کرده بود و قدم زدن برایمان دشوار بود. همانند انسانهای معلولی شده بودیم که بدون کمک نگهبانها نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم. رفتهرفته پاهایمان به حرکت درآمد و از اینکه میتوانستیم در محوطه قدم بزنیم راضی بودیم.
وضعیت بلاتکلیفی و برخورد بد عراقیها باعث شد تا به نوعی به وضع موجود اعتراض کنیم شاید کارساز بیفتد و ما را به صلیب سرخ معرفی کنند. پس از شور و مشورت با دوستان، تصمیم گرفته شد که دو تن از دوستان (فلاحی و نجفی) اقدام به اعتصاب غذا کنند.
اعتصاب غذا تنها یک ترفند بود و جنبه صوری داشت، زیرا در شرایطی که ما داشتیم – به علت سوءتغذیه و غذاهای بیخاصیت عراقیها خودبهخود نوعی اعتصاب غذا محسوب میشد – به حد کافی رنجور و نحیف شده بودیم، چه برسد به اینکه اعتصاب غذا هم میکردیم که دیگر هیچچیزی ازمان باقی نمیماند. لذا من غذا میگرفتم و هر سه نفر به دور از چشم عراقیها میخوردیم تا خیال کنند که دو نفر دیگر در اعتصاب غذا هستند.
اعتصاب غذا نه تنها کارگر نیفتاد، بلکه پس از ۴۸ ساعت فلاحی و نجفی را بردند و سخت تنبیه کردند.
*****
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب