من عقیده داشتم تنها فرمانده لشگر نیست که باید در خط مقدم باشد کلیه افسرهای دخیل در عملیات باید در دسترس باشند و مستقیماً در جریان امور قرار بگیرند. وقتی من بهعنوان فرمانده لشگر کنار نیروهای عملکننده هستم، افسران دیگر که نقش کلیدی دارند چرا نباید در کنارم باشند. این بود که فکر میکرد من در حق ایشان اجحاف میکنم.
سرهنگ خوانساری افسری باسواد و کاردان بودند فقط در بعضی موارد و نحوه اداره لشگر باهم مقداری اختلافسلیقه داشتیم. آنهم به خاطر عدم شناختی بود که از من داشتند.
ما برای اینکه رد گم کنیم و دشمن و خبرچینهای احتمالی دشمن را به اشتباه بیندازیم، دستور میدادیم یکباره ده خودرو بزرگ نظامی را پر از سرباز کنند و چادر هم رویش نکشند از طرف حاج عمران به طرف ارومیه حرکت بدهند تا هرکس دید خیال کند نیروها را در حاج عمران کم کردهایم.
دستور داده بودم در حین عقبنشینی شعار بدهند و تکوتوک تیراندازی هم بکنند تا توجه همگان را به خود جلب کنند. تعدادی که از ترفند من بیاطلاع بودند مانند همین سرهنگ وقتی خبر به گوششان میرسید، اعتراض میکردند که فلانی چه خبر است در پیرانشهر صدای شلیک گلوله پیچیده است؟
در جواب ایشان میگفتم، خب ما در منطقه جنگی هستیم انتظار دارید صدای موسیقی بشنوید؟ خب اینجور رفتار ما به مذاقشان خوش نمیآمد تصور میکردند از طرف ما نسبت به آنها خصومتی در کار است.
بعدازاینکه خبر بین همه شایع میشد که نیروهای مستقر در حاج عمران یا پیرانشهر کم شده، در یک فرصت و زمان مناسب که کسی متوجه نشود علاوه بر نیروهای قبلی تعدادی هم اضافه به همان منطقه اعزام میکردیم و دشمن و ستون پنجم را دچار اشتباه و غافلگیر میکردیم. این در حالتی انجام میشد که با سروصدا از منطقه خارج شده بودند ولی بیسروصدا و استتار شده در موقعیت مناسب به منطقه برگردانده میشدند.
خیلی وقتها فرماندهان تیپ و گردانها میآمدند و میگفتند ما الآن آمادگی حمله به دشمن را داریم نباید دسترویدست بگذاریم و تعلل کنیم دستور حمله را صادر کنید.
من میدانستم این فرمانده از چه روحیه بالایی برخوردار است که احساسات بر او غلبه کرده چون در خود توان حمله را دارد فکر میکند در حال حاضر همه از شرایط روحی روانی، تسلیحات، پرسنل در حد و توان او برخوردارند.
میگفتم نخیر، الآن شرایط مناسب نیست. شما آمادگی خود را همینطور حفظ کنید تا شرایط کلی مناسب باشد خبرتان میکنم. حتی به فرمانده نمیگفتم فلان گردان آمادگی عملیات را ندارد چون طوری رفتار میکردم که او دلسرد نباشد و احساس نکند اگر دست به عملیات میزند پشتیبان قوی و آماده ندارد. تصور میکرد همه نیروها مانند واحد تحت امر خودش آماده و سرحال هستند، درحالیکه ممکن بود در یک گردان دیگر سرباز برای نگهبانی کم داشته باشند. باید نیروی تازهنفس میرسید تا واحد را تقویت کنیم.
با چنین شرایطی بود که گامبهگام پیش رفتیم تا شرایط را برای حمله به ۲۵۱۹ را فراهم کردیم. قبلاً گفتم، شب عملیات در اولین مرحله ۲۲ تا ۲۵ نفر از بهترین نیروهای ما گرفتار بهمن شده، جان باختند. مجبور شدیم آن شب عملیات را متوقف کنیم.
به گوش من میرساندند که گفته میشد این شخص آدم سنگدل و بیرحمی است که اصلاً برایش مهم نیست بچههای مردم را به کشتن بدهد. حتی شنیدم با این اتفاق کسانی که مخالف عملیات بودند خوشحال شدند که حالا دیگر عملیات کلاً لغو میشود؛ اما من مصرانه خیلی قرص و محکم گفتم، آنها که زیر برف ماندهاند شهید هستند و جوابگو من هستم شما به این موضوع فکر نکنید. حتی تعداد شهدای بهمن را تا هشتاد نفر اغراق و بزرگنمایی کردند تا شایعه و سنگدلی مرا چند برابر نشان بدهند!
در همان گیرودار که کلی مشکلات داشتیم یک نفر که مسئولیت مستقیم نظامی هم نداشت پیام داد گفت: «فلانی، این بچههای مردم گناه دارند؛ نمیخواهی از زیر برف بیرونشان بیاوری و تحویل خانوادههایشان بدهی؟»
حالا این حرف را با هر نیتی که به زبان میآورد در آن شرایط بحرانی، قابلپذیرش نبود. عصبانی شدم بر سرش داد زدم گفتم: مرد گناه اینها دارند یا آن مردم بیگناه غیرنظامی که زیر بمبارانهای دشمن کیلومترها داخل خاک کشور به خاک و خون کشیده میشوند؟ در ادامه گفتم: تو در جای گرمونرم خدمت میکنی و الآن هم برای من تعیین تکلیف میکنی؟ از کجا خبرداری که من آبرو و حیثیت یک لشگر را در گرو این کار گذاشتهام، آنوقت تو برای من خطوربط نشان میدهی؟ به خاطر دخالت بیموردی که کردی، دستور میدهم یک سال درجهات را عقب بیندازند؟
او که انتظار چنان برخوردی را از طرف من نداشت گفت: «نه تیمسار قصد دخالت در کار شما را نداشتم، از باب دلسوزی گفتم.»
گفتم: اینجا من تشخیص میدهم دلت برای که بسوزد برای که کباب شود. فعلاً مرد جنگ لازم داریم، بفرمایید به کارهای پشت میزی خودتان برسید. متعاقب آن فریاد زدم، اینجا کسی صحبت از عقبنشینی نمیکند،
همه آماده نبرد هستند و حمله میخواهند، نه اینکه وقت را برای صرف برفروبی و دلسوزی کنند.
وقتی من خودم در صحنه حضور دارم و همهچیز را مستقیماً تحت کنترل دارم میدانم چه میکنم. اینکه در دفتر ستاد نشسته باشم دستور بده فلان قدر مهمات برای فلان گردان بفرستید تا اینکه خودم داخل گردان باشم و با بیسیم دستور بدهم سریع بیاورید اگر دیر کنید میآیم درجههایتان را میکنم! زمین تا آسمان فرق دارد. این را یکگوشهای یادداشت بفرمایید: «وقتیکه اعلام شد بین ایران و عراق آتشبس اجراشده…»
توضیح نویسنده: (تیمسار آذرفر بغض کردند و چند دقیقه نتوانستند حرف بزنند! تحمل کردم تا شرایط روحی مناسبی پیدا کنند تا ادامه بدهند.)
..لشگر یک توده آتش کوبنده شد به مدت بیستوچهار ساعت روی عراقیهای در خط و در مواضع جنگی با کلیه تجهیزات و توپخانه آتش گشود و درنتیجه ارتش عراق مجبور شد ده – دوازده نفر افسر ردهبالای عراقی را بهسوی ما ارسال کند.
من آنها را در دامنه ارتفاعات منطقه پذیرفتم و تبادلنظر شد؛ گفتند: اگر شما پذیرفتهاید که آتشبس برقرار شود این چه آتشی است که بر سر نیروهای ما میریزید؟ درحالیکه طبق توافق طرفین دو کشور آتشبس را پذیرفتهاند؟».
پاسخ دادم. ما در صورتی شما را دوست میدانیم که دستکم ده کیلومتر نیروهای خود را از منطقه حاجعمران عقب ببرید. ما با دشمنی که تادندانمسلح است هیچگونه دوستی نداریم.
اینها آمده بودند که از ما چیزی عایدشان بشود. وقتی فرمانده افسر عراقی بنام سرلشگر ایکان این جواب را از من شنید، دست فرمانده توپخانه لشگر خودم را گرفتم و فشار دادم به معنی اینکه از حجم آتشی که ریختهای تشکر میکنم که دشمن را بهزانو درآوردهاید که پرچمهای سفیدشان را بالابردهاند.
به سایر افسران خود هم گفتم این لیاقت، سرفرازی، شهامت و رشادت است که این موفقیت را برای ما به دست آورده و دشمن را به ذلت واداشته که پرچم سفید بالا کند و به دیدن ما بیایند.
به زبان انگلیسی به فرمانده عراقی گفتم که الآن آتش قطع میشود. دستور دادم آتش قطع شد؛ و سرلشگر احمد ایکان، شانه مرا در دست خود گرفت و بوسید و جملهای گفت از ما جدا شد رفت.
جمله احمد ایکان بهصورت خلاصه این بود: «من افتخار میکنم که روبرویم در جنگ، افسری مانند شما بوده…».
ارتشی باید محکم برخورد کند. بچههایی که شلوول راه میرفتند مرا عصبانی میکردند. یقهاش را میگرفتم که تو یک ارتشی هستی باید سرت را بالا بگیری و با شانههای بالا و با سینه جلو داده راه بروی. ارتشی خموده و شلوول نمیخواهیم و به درد ما نمیخورد.
بعد از آتشبس میان دو نیروی ایران و عراق فرمانده نیروهای سازمان ملل UN که قبلاً باهم خدمت کرده بودیم به افراد حاضر در منطقه حاجعمران تعریف میکرد: «با افتخار می گویم مدت ۲۷ سال است که خدمن میکنم، اما بهترین دوران خدمتیام در تمام این سالها یک سالی بود که در ویتنام سرهنگ آذرفر فرمانده من بودند».
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب