برای فلاحی نامهای نیامده بود، گویا نامه به دست همسرش نرسیده بود. فلاحی نیز نام فرزندان خود به نامهای نوید و ندا را در انتهای نامه من نوشت. فردا صبح، نامه را در جایی که با سرگرد قرار گذاشته بودیم، قرار دادم. او نیز نامه را فرستاده بود و پس از چندی به دست همسرم رسیده بود.
ای هشت ماه از اسارتمان میگذشت و هنوز هیچ لباسی به ما نداده بودند. تنها لباسی که در این مدت دریافت کردم، پیجامهای ژنده بود که توسط سرباز «علی» آن نگهبان شیعه به من داده شد. زیر پیراهنم را از بس پوشیده بودم، از چند جا سوراخسوراخ شده بود. شاید تا مدت مدید دیگری هم لباس نمیدادند، باید فکری کرده و آن را درست میکردم. اما سوزن و نخ در اختیارم نبود. به فکرم رسید از نخهای پتویی که در سلول داشتیم و از کهنگی نخنما شده بود، چند رشته نخ دربیاورم و زیر پیراهنم را بدوزم. همین کار را کردم.
زمستان سرد فرارسیده بود و لباس گرم داشتن میتوانست ما را در مقابل سرما که گاهی وقتها تا مغز استخوانمان نفوذ میکرد، محافظت کند. پتو نیز به اندازه کافی نداشتیم و بعضی شبها از فرط سرما تا صبح خواب به چشممان نمیرفت.
چندین بار لباس خواسته بودیم، ولی با این خواسته بهحق ما که ابتداییترین نیاز یک اسیر جنگی است، مخالفت میشد[1]. باید یکبار دیگر شانسمان را امتحان و بر خواستهمان پافشاری میکردیم. با فلاحی مشورت کردم، او نیز با من موافق بود. بلافاصله نزدیک در سلول رفتم و با چند ضربه به در کوبیدم. نگهبان آمد و روپوش دریچه روی در را کنار زد و چشمان پفکردهاش را به آن نزدیک کرد و گفت:
– چی میخواهی؟
– سرد است، یا لباس گرم بدهید، یا پتو.
وقتی این درخواست را شنید، انگار نیشتر به جانش زده شد، سخت برآشفت و فریاد زد:
– سربازهای خمینی آمدهاند بمباران کردهاند، حالا لباس هم میخواهند!..
نگهبان، بددهن بود. قبلاً نیز چند بار نیش زهرآگین حرفهای رکیکش را به جانمان فروکرده بود. خداخدا میکردم در موقعیتی قرار میگرفتم تا سزای تمام این اهانتهایش را کف دستش میگذاشتم. بخصوص که چپ و راست میآمد و به امام (ره) توهین میکرد.
تنفر از این نگهبان بیادب در سراسر وجودم موج میزد. سعی میکردم با او روبهرو نشوم. هرگاه که او را میدیدم سرم را پایین میانداختم. شبها میآمد و چند بار در سلول را میزد، وقتی سرمان را بالا میکردیم، با حالتی تمسخرآمیز سوت میزد و بدون اینکه چیزی بگوید راهش را میکشید و میرفت.
دوران اردیبهشتماه فرارسیده بود. یک شب هلهله و شادی در زندان بالا گرفت. سربازان رقص و پایکوبی میکردند. حالت آن شب حکایت از خوشحالی زائدالوصفی داشت که ما علت آن را نمیدانستیم. بعدها فهمیدیم که علت خوشحالی آنها سالروز تولد صدام حسین بوده است.
آن شب سرتاسر زندان غرق شور و شادی بود. حدس زدیم که کسی از نگهبانها برای بازدید شبانه نیاید، از اینرو تصمیم گرفتیم به کار نوشتن مشغول شویم. تعدادی خودکار از عراقیها گرفته بودیم. از مقواهای قوطی تاید نیز برای نوشتن استفاده میکردیم. این کار دور از چشم نگهبانها انجام میشد. اگر میفهمیدند، هم آنها را از دست میدادیم و هم تنبیه سختی به دنبال داشت. داخل سلول با فلاحی روی مقواها زبان عربی تمرین میکردیم. آن شب فرصت خوبی برای این کار بود و کمی هم خیالمان راحت.
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود، برای یک لحظه متوجه شدم از سوراخ در سلول کسی ما را نگاه میکند، با دستپاچگی در حال جمع و جور کردن وسایل بودیم که ستوانیار عراقی به نام «نایب زاهد کریم) در سلول را باز کرد و پرسید:
چه کار میکنید؟! …
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
[1] – به استناد ماده ۲۷ قرارداد ژنو «لباس زیر و پوشاک و کفش باید از طرف مقامات و مسئولان بازداشتگاه به اندازه کافی در اختیار اسرای جنگ قرار داده شود. پوشاک باید مناسب فصل باشد.
انتهای مطلب