شش ماه از اسارتمان گذشته بود که ازهاری و وزیری دو تن از خلبانان «اف-۴»، که در اردوگاه صلاحالدین به سر میبردند توسط همان افسر نیروی زمینی از وجود ما در زندان مهجر باخبر میشوند. در نامهای که به خانوادههایشان مینویسند، خبر سلامتی ما را به خانوادهمان می رسانند.
همسرم نامهای در چند خط و یک قطعه عکس از دخترم «حوراء» که دو ماه پس از اسارتم به دنیا آمده بود به آدرس ازهاری برایم فرستاده بود. ازهاری مترصد فرصتی بود تا نامه را به من برساند. پیغامش رسیده بود که نامه برایم آمده، ولی فرصت مناسب که نامه را به دستم برساند رخ نداده بود.
مدت زیادی گذشته بود و طاقتم برای دریافت نامه سرآمده بود. هر تازهواردی را به زندان میآوردند، با خود میگفتم شاید این پیک شادی من باشد که نامه را همراه آورده است. سلولمان روبهروی در ورودی بود و نزدیک توالت. هرچند به علت همجوار بودنش با سرویسهای بهداشتی، مملو از سوسک و حشرات موذی بود، ولی این حسن را داشت که از سوراخ در، همه چیز را زیر نظر داشتیم. هر کس را که وارد بند میکردند، از سوراخ در میدیدیم.
روزی متوجه شدم تازهواردی وارد بند میشود. طبق عادت، پشت در رفتم و از سوراخ نگاه کردم. ایرانی بود. بلافاصله اسم خودم و فلاحی را گفتم و منتظر عکسالعملش ماندم. البته این نخستین باری نبود که این کار را میکردم. با دیدن هر تازهواردی با این شیوه ارتباط برقرار میکردم تا شاید کسی را که نامه مرا همراه دارد بشناسم. .
سرگردی از نیروی زمینی بود. با شنیدن نام من و فلاحی سر جایش میخکوب شد. چند لحظه ایستاد. در حالی که چشمش را از نگهبان که کمی دورتر از او ایستاده بود، برنمیداشت، گفت:
– نامه و عکس شما پیش من است. آنها را در توالت، پشت سیفون میگذارم.
شاید در زندگی خبری تا این حد مرا خوشحال نکرده باشد. وقتی فهمیدم که نامه همسر و عکس فرزندم که برای اولین بار او را میدیدم در چند متری من قرار دارد، دل تو دلم نبود. از طرفی خوشحال بودم و از سوی دیگر دلهره به جانم افتاده بود و هزار فکر و خیال از اینکه نکند نامه پس از اینهمه انتظار دست عراقیها بیفتد، لحظهای راحتم نمیگذاشت. صبر کردم تا مدتی از رفتن آن سرگرد نیروی زمینی بگذرد تا سر حوصله بتواند نامه را در توالت جاسازی کند. وقتی خوب مطمئن شدم که ممکن است حالا وقتش باشد، با چند ضربه محکم به در سلول کوبیدم. نگهبان آمد و با تندی گفت:
– چته، چرا اینقدر سر و صدا میکنی؟
– دستشویی دارم.
– الآن در را باز میکنم.
در سلول باز شد، به سبب هیجانی که از به دست آوردن نامهام داشتم، رفتارم کمی غیرعادی شده بود. همین امر ممکن بود نگهبان را مشکوک کند. با هر زحمتی بود بر خودم مسلط شدم و وارد دستشویی شدم. درست همانجایی که سرگرد گفته بود رفتم و در یک چشم به هم زدن نامه را برداشتم و زیر پیراهنم پنهان کردم و به سلول بازگشتم.
نباید عجله میکردم، هرچند برایم سخت بود که مجبور بودم نامه را تا شب باز نکنم، ولی احتیاط شرط عقل بود و برای اینکه نکند عراقیها از موضوع بویی ببرند، تصمیم گرفتم تا شب آن را داخل سلول خودمان مخفی کنم. برای فلاحی قلاب گرفتم و او نامه را در بالای دیوار سلول، جایی که دور از چشم نگهبانها بود، گذاشت.
شب از نیمه گذشته بود و طبق روال همیشگی میدانستم که دیگر نگهبانها از جنب و جوش افتادهاند. نامه را آوردم و شروع به خواندن کردم. از اینکه همسرم با آنهمه ناراحتی، فرزند سالمی به دنیا آورده بود، خدا را شکر کردم. با دیدن عکس دخترم، گویی تمامی خستگی چند ماه اسارت از تنم بیرون رفت.
امید به زندگی در دلم بیشتر جوانه زد، چرا که میدانستم کسی انتظارم را میکشد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب