برای اینکه به خودم و بقیه روحیه داده باشم با صدای بلند گفتم، مرد باش و هدف را به قلب هدف بزن. زدم و درست به خال سیاه خورد. همه گفتند که این کار خداست. گفتم بله کار خداست که توسط آذرفر انجام شد. این در حالی بود که آدمهایی را داشتیم که با تفنگ شتر را هم نمیتوانستند بزنند.
عادت داشتم معایب را میگفتم و به فرماندهان گوشزد میکردم. در مقاطع مختلف جلسات آموزش میگذاشتیم تا آن کسی که نمیتوانست شتر را بزند تمرین کند و تیراندازی را از اول تجربه کند. افرادی بودند که دورههای آموزشهای اولیه را طی کرده بودند اما در مراکز و جاهایی خدمت کرده بودند که اسلحه به دست نگرفته بودند.
حالا شرایط جنگ باعث شده بود به عرصه عمل پا بگذارند و این معایب کمکم رو میشد باید اصلاح میشدند. لازم بود این افسر یا درجهدار تمرین تیراندازی را ادامه بدهد و سعی کند لااقل بتواند از جان خود در میدان کارزار دفاع کند. علاوه بر آموزشهای نظامی، به پرسنل روحیه میدادیم. تمرین میکردیم و اعتقادات را بالا میبردیم. من میباید از پیرانشهر منطقه را اداره میکردم؛ اما گفتم باید حاج عمران را آزاد کنیم تا ستاد فرماندهی خود را در ۲۵۱۹ مستقر کنم تا بتوانم کل منطقه را زیر نظر بگیرم. پرسنل من میدانستند من مرد عمل هستم و حرفی را که میزنم عمل میکنم؛ بنابراین با جانودل در خدمت بودند. من هم بهعناوینمختلف به همان نسبت سعی میکردم خدمت آنها را جبران کنم.
نادریزاده میدانست وقتی میگویم نادریزاده گردانت را در کوتاهترین مدت آماده و بهطرف فلان موضع حرکت بده. میدانست جای اماواگر نیست باید دستور را اجرا کند. من به ایشان اعتقاد داشتم ضرورتی نداشت بروم کنترل کنم ببینم اقدام کرده یا نه؟ چون میدانستم و او میدانست من چه خواستهام و ایشان باید چهکاری را صورت بدهند.
همه پرسنل من میدانستند حرفی را که میزنم عمل میکنم. اگر میگفتم درجهات را میگیرم، میگرفتم. گفته بودم همیشه یک کیسهخواب برای من آماده دم دست نگهدارید تا هر وقت تصمیم گرفتم آمدم نزد شما بدانید که شب در سنگر شما خواهم ماند.
البته این کار برای خواب نبود. چراکه همیشه در حال گشت و سرکشی به واحدها در ساعات شب و روز بودم و هر جا احساس خستگی میکردم میماندم. حالا این واحد در نقطه مرزی بود یا در عمق خاک عراق یا قله 2519 در حاجعمران. فرقی برایم نداشت، مثلاینکه در اتاق کارم هستم و هر زمان نیاز به استراحت دارم،ساعتی دراز میکشیدم.
وقتی حاج عمران را گرفتیم و دشمن را تارومار کردیم، گردان162 بدون فوت وقت روی آن مستقر شد و سه گردان دیگر برای حمایت و احتیاط پشت سر آنها مستقر کردیم.
این چینش بسیار کارآمد بود چراکه عراق بعدازاینکه 2519 را از دست داد پاتکهای سنگینی را آغاز کرد؛ اما در برابر دژ محکمی که بناکرده بودیم شکست خوردند و عقبنشینی کردند و تا آخرین لحظه که آتشبس بین دو کشور برقرار شد و نیروهای صلح سازمان ملل مستقر شدند هنوز حاج عمران در دست ما بود.
همانطور که شما در کتاب خود (از منظری دیگر…) نوشتهاید و شاهد عینی عملیات بودید، من خودم در حین عملیات در دیدگاه بودم درحالیکه فرمانده لشگر بزرگی مانند لشگر۶۴ ارومیه بودم و باید از داخل اتاق جنگ خودم صحنه نبرد را اداره و کنترل میکردم. بعد از تثبیت مواضع و مستقر شدن گردان۱۶۲ با فرماندهی امیر نادریزاده فعلی و سرگرد آن زمان، خیالم از بابت استحکام سنگر تدافعی آسوده شد. چراکه از مدتها قبل روی گردان ۱۶۲ کارکرده بودیم و میدانستم آمادگی کامل برای دفاع از منطقه تحت حفاظت خود را دارند و گردانهای پشتیبانیکننده هم آمادگی کامل برای حمایت در مواقع ضرورت را داشتند.
نیروهای تکاور ما از تیپ چهار لشگر به فرماندهی تیمسار صالح پور بود. پابهپای نیروهای خود همهجا بودیم. از هر نظر یگان را تدارک میکردیم و در میان نیروها نمیگفتم من انتظار دارم شما پیروز شوید بلکه میگفتم من در میان شما هستم باید پیروز شویم. این جمله به رزمنده نیرو و انرژی میداد که ای بابا! فرمانده لشگر من همراه من است و قرار است باهم با دشمن بجنگیم. در چنین صورتی نیروهای تحت امر من احساس تنهایی نمیکردند که آیا برای ما نیروی کمکی خواهد رسید یا نه؟ آیا در پاتکهای بعدی دشمن که زبانزد بود تنها نخواهیم بود؟ اینها باعث روحیه و بالا رفتن جنگندگی پرسنل میشد.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب