آیا میدانید یک هواپیمای میگ و یا اف ۴۰ که سقوط میکند، چقدر قیمت دارد و با پول آن چه کارهای خدماتی میتوان انجام داد؟ هر دو کشور مسلمان وارد جنگی شدهاند که ثروت ملیشان دارد به یغما میرود و در شعله آتش این جنگ میسوزد. آیا نباید به فکر این سرمایهها بود! ای کاش صدام جنگ را شروع نمیکرد و مملکت ما را که پس از انقلاب در حال سازندگی بودیم، مورد هجوم قرار نمیداد! با زدن هواپیماهای هم به ظاهر خوشحال میشویم، ولی این خوشحالی چه مفهومی دارد. مگر از بین بردن سرمایه ملی یکدیگر خوشحالی دارد؟! و …
بدون اینکه به موضوع اصلی که از من خواسته شده بود بپردازم، به ملامت و سرزنش جنگ و عواقب سوء آن پرداختم. ضمناً طوری مطالبم را نوشتم که عراق را شروعکننده این همه مصیبت قلمداد کنم سرگرد مظهر مطالب را خواند و با ناراحتی گفت:
این حرفها چیه نوشتی؟ از تو نخواسته بودم که موعظه کنی!
در جوابش گفتم:
– بیش از این چیزی نمیدانم، عقیدهام را نوشتهام.
– عقیدهات را برای خودت نگهدار! مثل اینکه فراموش کردهای که اسیری و هرچه از تو بخواهند باید همان را بنویسی.
– این عقیده شماست، پس بهتر است شما هم عقیدهتان را برای خودتان نگهدارید. من هرچه بدانم مینویسم. قبلاً در بازجوییها گفتهام که من چون در حال بازنشستگی بودم تمایل زیادی به کسب اطلاعات محرمانه نیروی هوایی از خود نشان نمیدادم.
از همان شب، در نزدیکیهای سلولم صدای ضجه و فریاد به گوش میرسید. این سروصداها از ساعت ۹ شب شروع میشد و تا پاسی از شب ادامه داشت. ابتدا فکر کردم کسی را شکنجه میکنند تا از او اطلاعات بگیرند. ولی چند شب که خوب دقت کردم، پی بردم نوار ضبطصوت است. شستم پی برد که این هم یکی از شگردهای آنها برای فروریختن دل ماست.
به طور غیرمستقیم، با این کار میخواستند بفهمانند که اگر اطلاعات درست ندهی، اینگونه شکنجه خواهی شد. از زمانی که پی بردم نوار است، خونسرد و بیخیال داخل سلول دراز میکشیدم.
یک شب نگهبانها آمدند، دستها و چشمهایم را بستند و از سلول بیرون بردند. هنوز همان صدای کذایی در محوطه طنین انداخته بود. دستم را گرفته بودند و چند دور زدند. وقتی کمی به اینطرف و آنطرف چرخاندنم، دوباره به سلولم بردند. منظور از این عمل آنها را خوب نفهمیدم. ولی حدس زدم که برای ترساندنم این کار را کردند.
قبلاً این شگرد آنها را به گونه دیگری تجربه کرده بودم. در ابتدای اسارتم، چشم و دستم را میبستند و داخل محوطه میبردند؛ در حالی که سکوت میکردند و حرفی با من نمیزدند، به یکباره سربازها گلنگدن اسلحههایشان را میکشیدند و چند تیر شلیک میکردند. گاهی پا را فراتر میگذاشتند و نزدیکیهای گوشم این کار را میکردند تا رعب و وحشت بیشتری در دلم ایجاد شود و به زعم خودشان مرا بترسانند.
در مدتی که در وزارت دفاع زندانی بودم، ناخودآگاه مهر یکی از نگهبانها به دلم نشست و بدون اینکه علتش را بدانم، احساس خوبی نسبت به او داشتم. جوانی خوشرو و مؤدب بود. شاید همین ادب و رفتار خوبش باعث شده بود تا کمی به او علاقه پیدا کنم. نامش «علی» بود. فهمیدم که شیعه است. همین امر باعث شد تا بیشتر با او گرم بگیرم. او نیز وقتی فهمیده بود که من شیعه هستم، همین احساس را نسبت به من داشت. هر فرصتی که دست میداد میخواست لطفی در حق من کرده باشد.
روزی «علی» آمد و گفت:…ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب