سر جایم نشستم. ولی حواسم ششدانگ جمع بود تا اگر باز خواست چیزی پرت کند و یا اینکه حمله کند، عکسالعمل مناسب انجام بدهم تا زیاد صدمه نبینم. در حالی که هنوز ولوم صدایش را پایین نیاورده بود، با صدای بلند فریاد زد:
– تو سرهنگ هستی، ولی خودت را سروان معرفی کردهای؟! دروغگو ..
کمکم نزدیکتر میشد. نیمخیز شدم تا از جایم بلند شوم که با مشت به سینهام کوبید و گفت:
– بشین!
نقشهای را جلوم گذاشت و مرتب میخواست تا اطلاعات دقیقتری راجع به آن بدهم. ولی من خودم را به بیاطلاعی زدم. کمی مکث کرد و سپس با لحنی تمسخرآمیز گفت:
– برو، تو آدم بیسوادی هستی!!
– من نمیدانم، ندانستن که گناه نیست.
چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
از اینکه یک افسر ارشد عراق با آن درجه بالا چنین غیرمؤدبانه توهین میکرد و با پرتاب صندلی و زدن مشت به سینهام، میخواست از من اطلاعات بگیرد. خیلی به غرورم برخورده بود. البته عصبانیت او کمی هم طبیعی بود، زیرا گزارشهایی که سرهنگ بازجو مرتب به او داده بود، حکایت از استقامتم در ندادن اطلاعات به آنها داشت.
چند لحظه بعد، سرهنگ وارد اتاق شد و باز از سر ملاطفت و مهربانی گفت:
– ببخشید! این تیمسار کمی عصبانی است، شما ناراحت نشوید.
لحن سرهنگ آرامتر از ژنرال عراقی بود ولی این خود نیز تزویری بود که ماهیت روش آنها را نشان میداد. سرهنگ برای اینکه وانمود کند حتی جزئیات زندگی خصوصی خلبانان ما را میداند و بهتر است بیش از این مقاومت نکنم، پرسید:
– راستی فلان خلبان هنوز دو فرزند و ماشین سفید رنگ پژو را دارد؟
اطلاعاتش درست بود و جستهگریخته ممکن بود از بازجوییهای قبلی اسرا به دست آمده باشد که خود اسرا هم فکر نمیکردند چیز مهمی باشد. ولی آنها از همین اطلاعات به ظاهر ساده و غیرعملیاتی درصدد بهرهبرداری بودند تا به اسرا بفهمانند که ما از خصوصیترین مسائل خلبانان شما اطلاع داریم چه برسد به اطلاعات نظامی و غیره …
در دل گفتم دستتان را خواندم، همه این حرکات فیلم است. مطمئن باشید که نم پس نمیدهم.
* * *
روزی ماشینی که تمام شیشههای آن پوشیده شده بود به محل استخبارات آمد. من و فلاحی را سوار کردند و به زندان وزارت دفاع بردند. نگهبانها در طول مسیر چهارچشمی مراقب من و فلاحی بودند که نکند با هم صحبت کنیم. چند روزی بود فلاحی را ندیده بودم. دوست داشتم، بدانم در این مدت به او چه گذشته و برای هماهنگی بیشتر فکرمان را یکی کنیم تا در بازجوییها ضد و نقیض نگوییم، ولی افسوس که این امکان وجود نداشت. تنها میتوانستیم همدیگر را نگاه کنیم. فلاحی هنوز درد کمرش خوب نشده بود. از حال و روزش فهمیدم که بیانصافها حتی او را نزد دکتر نبردهاند.
به زندان وزارت دفاع رسیدیم. دوباره هر کدام از ما را به سلولی انفرادی بردند. سلولهای تنگ و مخوفی که از سلولهای قبلی خیلی بدتر بود.
دو ماه از ورودمان میگذشت. در بلاتکلیفی به سر میبردیم و هیچکس نمیگفت که میخواهند با ما چهکار کنند. بارها در بازجوییها اعتراض کرده بودم که چرا با ما اینگونه رفتار میکنند، ولی گوش کسی بدهکار نبود.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب