سرگروهبان آتشبار ستوانیار الماس بازیاران و ستوانسوم غلامرضا مجیری تهرانی، در موضع قبلی نفرات را به سمت موضع جلو هدایت و برابر برنامه تعیینشده و هماهنگیهای قبلی اعزام میکردند. در ساعت 10:30 با دیدبان منطقه مستقر در حوالی ارتفاع میشداغ و دیگر دیدبانان تماس برقرار شد و از آخرین وضعیت آنها مطلع شدیم و از موضع جدید و با اعلام آمادگی یکی از دیدبانان، برابر هماهنگیهای قبلی، توسط توپ سوم استوار بهروز رستمی روی منطقه تنگ چزابه و مناطقی در محدوده شهر بستان از دیدگاه شماره3، در جاده احداث شده (جاده پیروزی) ثبت تیر کردیم. همچنین مشغول تکمیل سنگرها و موضع جدید بودیم، ولی کمبود لودر در منطقه مشکلآفرین شده بود. یک دستگاه لودر سنگرهای آتشبار را تکمیل میکرد که ساعت 11:30 پنچر شد، بلافاصله به یگان مهندسی مراجعه کردم. ستوان بختیارینیا که قبلاً در مورد وی صحبت کرده بودم را ملاقات نمودم. مشکل آتشبار را مطرح کردم او هم سربازی را که راننده لودر بود، صدا زد و به او دستور داد: با جناب سروان به مواضع ایشان میروی، هر وقت ایشان دستور دادند و اعلام کردند کار سنگرسازی تمام شده میتوانی برگردی. ستوان بختیارینیا مجدداً من را در آغوش خود گرفت و همدیگر را بوسیدیم. او وصیت خود را به من کرد و گفت: اصلاً امید ندارم زنده بمانم اگر شهید شدم… آخرین باری بود که ایشان را در منطقه اللهاکبر ملاقات کردم و دیگر او را ندیدم. راننده لودر را به طرف موضع آتشبار راهنمایی کردم و او را به استوار فریبرز شیخانی سپردم تا کارهای باقیمانده را به اتمام برساند. همانطور که قبلاً گفتم، موضع آتشبار در یک دره و محل گودی قرار داشت. مرکز آتشبار را در بلندترین نقطه انتخاب کرده بودم تا به همه توپهای آتشبار اشراف داشته باشم و بتوانم به راحتی عملیات آنها را کنترل کنم. از آن بلندی لودر را میدیدم که مشغول احداث سنگر توپها، سنگر نفرات و… بود. بعد از اتمام خاکریز سنگر توپ چهارم (توپ استوار شیخانی) و قرار گرفتن توپ در سنگر، به سمت توپ دویدم و به استوار شیخانی گفتم: توپ را ده الی بیست متر عقبتر بیاور! محل دیگری را به او نشان دادم و گفتم: سنگر جدید توپ را در این محل احداث کن! سنگر نفرات توپ را هم در یک مکان جدید انتخاب کردم. او با عصبانیت و خستگی که داشت با چهرهای کاملاً غبار آلود و خسته و کاملاً عرق کرده به من گفت: جناب سروان چرا ما را اذیت میکنی؟ از همان اول محل دقیق احداث سنگرها را به ما میگفتی! به او گفتم: با من بحث نکن، سریع سنگرهای جدید را احداث کن تا هواپیماهای دشمن شما را نابود نکردهاند! پاسخ داد: جناب سروان ده الی بیست متر در بمباران و یا گلولهباران دشمن چقدر تأثیر دارد؟ شاید نمیخواست مجدداً زحمتی را متحمل شود، البته حق هم داشت، زیرا واقعاً خسته بود، بالأخره با اصرار من با حالتی عصبی مشغول احداث سنگرهای جدید شد. بعد از احداث سنگرها توپ را در سنگر جدید مستقر و سربازان و وسایل آنها را هم به سنگر جدید منتقل کرد. در این رابطه واقعیتی برایم در آن زمان اتفاق افتاده است که شنیدن آن شاید جالب باشد.
روز 60/09/5، روز پرکاری را سپری کرده بودم. شب تصمیم گرفتم زود بخوابم و کمی استراحت کنم تا برای روز بعد که کارهای بیشتری پیش روی داشتم، آمادگی کافی داشته باشم. لذا به سرگروهبان آتشبار ستوانیار الماس بازیاران که واقعاً برای آتشبار الماسی بود، گفتم سرگروهبان من امشب زود میخوابم، شما و جناب سروان تهرانی مراقب اوضاع باشید. نیمههای شب بود، در خواب دیدم موضع آتشبار توسط هواپیماهای دشمن، بمباران سنگینی شد. شدت بمباران به قدری بود که تلفات سنگینی را متحمل شدیم و در آن میان استوار فریبرز شیخانی و سربازانش بیشترین آسیب را دیدند. من در خواب منطقهای را دیدم که ما بین دو ارتفاع بود و جنگندهها از مابین دو ارتفاع به ما حمله کرده و آسیب رساندند. از خواب پریدم. ضربان قلبم شدت گرفته بود، سر و صورتم نیز عرق کرده و کاملاً خیس بود. از جا بلند شدم و به بیرون از سنگر آمدم. سرباز نگهبان را در کنار سنگر در حال قدم زدن دیدم و صدایش کردم، گفتم نگهبان چه خبر؟ گفت جناب سروان خبر مهمی نیست. شب آرامی بود، البته نسبت به شبهای قبل. مجدداً به سنگر برگشتم بعد از مدتی در فکر بودم که مجدداً خوابم برد.
در روز 60/09/6 زمانی که از روی ارتفاع و از بالای بلندی به موضع یگان نگاه و کار نفرات آتشبار را نظاره میکردم، در یک لحظه ناخودآگاه زمانی که دیدم استوار شیخانی توپ را به سمت سنگر جدید میبرد، یاد خواب شب گذشته افتادم. نگاهی به اطراف انداختم، خدا شاهد است دیدم این موضع، این ارتفاعات، همانجایی است که شب گذشته در خواب دیدهام. نگران شدم، به همین دلیل به طرف توپ استوار شیخانی دویدم و به او گفتم توپ و نفرات را جابهجا کن. بیم آن را داشتم که هواپیماها قبل از اقدام من موضع را بمباران کنند و این عزیزان که صمیمانه دوستشان داشتم، به شهادت برسند. بالأخره با سماجت تمام او را وادار کردم تا اجرای دستور کند، ولی دلیل آن را نمیتوانستم بگویم. بعد از آنکه در همان روز موضع آتشبار تکمیل شد، ساعت حدوداً 1600عصر بود که مشغول صرف ناهار بودیم. ناگهان مورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار گرفتیم. هشت فروند از انواع جنگندههای دشمن موضع ما را بمباران شدیدی کردند. هیچ جا دیده نمیشد، به واسطه دود و گرد و غبار ناشی از انفجار بمبها کسی، کسی را نمیدید. پیش خودم گفتم: خدایا خواب بدی که دیدم تعبیر شد. ملتمسانه و با تمامی وجودم از خداوند درخواست کردم که به کسی آسیبی نرسد، صدای غرش وحشتناک هواپیماهای دشمن برای لحظاتی آتشبار را فرا گرفت. ابری از دود، گرد و غبار، آتش و… همهجا را فرا گرفته بود. بعد از لحظاتی به طرف محل اصابت بمبها دویدم که اگر کسی آسیبی دیده به او کمک کنم. چهار بمب بسیار بزرگ در وسط آتشبار اصابت کرده بود که وزن آنها با توجه به قدرت تخریبشان به بیش از یک تن تخمین زده میشد. نزدیک توپ استوار فریبرز شیخانی رفتم و مشاهده کردم یکی از بمبها دقیقاً در سنگر توپ و دیگری بغل سنگر سربازان که خالی بودند، اصابت کرده ولی به محل جدید سنگرها که دستور احداث آنها را داده بودم، هیچگونه آسیبی نرسیده است. به قدری بمبها بزرگ بودند که در محل انفجار آنها از زمین آب در آمده بود و در گودال بمبها آب جمع شده و کاملاً مشخص بود. عمق گودالهای ایجاد شده حدود پنج متر و قطر آنها حدود هفت الی هشت متر بود. دو بمب هم در نزدیکی توپ استوار اکبری فعال و استوار بهروز رستمی اصابت کرده بود. وقتی استوار شیخانی و سربازانش را سالم دیدم، همه آنها را در آغوش گرفتم و اشک ریختم، اشک شادی. استوار شیخانی بهتزده شده بود، روی مرا بوسید و به من گفت: جناب سروان جان من و سربازانم را نجات دادی و ما مدیون تو هستیم. فقط به من بگو چه دلیلی باعث شد تا آن دستور طلایی را بدهی؟ و گفتی جای سنگر توپ و سنگر سربازان خدمه توپ را تغییر بده؟ به او گفتم سعی کن همیشه حرف فرمانده خودت را در هر شرایطی گوش کنی. گفت: جناب سروان مطمئن باش دیگر هیچ وقت اعتراضی نسبت به دستورات شما نخواهم کرد. من به شما ایمان آوردم!! ولی دلیل این کارت را باید به من بگویی. به او گفتم شب گذشته همین صحنه را در خواب دیده بودم، نمیدانم، شاید این یکی از امدادهای غیبی و الهی بود که سالم بمانید که مطمئناً همینطور هم است. از آن روز تا به حال در حیرتم که این واقعه چگونه رقم خورد؟ هر آنچه را که شب در خواب دیده بودم، در روز در میدان رزم به واقعیت پیوست! گاهی یک بار خواب دیدن به تمام عمر میارزد. گاهی اوقات در میدانهای رزم یک حس و یا یک الهامی در خصوص وضعیت و شرایط جنگ و یا به شهادت رسیدن همرزمانم به من میشد که بعداً به وقوع میپیوست، ولی نمیتوانستم با کسی در میان بگذارم، چون ورای بسیاری از مسائل روزمره در جنگ بود که برای دیگران باور کردنی هم نبود، اما واقعیتی بود که حس میکردم.
منبع: توپخانه دوربرد در سال 1360 ؛ اصلاني، علی اکبر،1398 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب