پس از اینکه به مقصد رسیدیم، دستمان را گرفتند و از ماشین پیاده کردند. چون چشمانمان بسته بود، جایی را نمیدیدیم. پس از عبور از راهرو و راهپله پیچدرپیچ داخل اتاقی شدیم. چشمانمان را باز کردند، سرم را به اطراف چرخاندم. داخل اتاق فرمانده پایگاه هوایی بودم. فرمانده پایگاه از جا برخاست و در حالی که لبخند کمرنگی روی لبانش بود به طرفمان آمد. دستش را به طرفم دراز کرد تا دست بدهد. من نیز لبخند تمسخرآمیزی حوالهاش کردم و با نگاهی به دستهایم که از پشت بسته شده بود، به او فهماندم که چگونه با دستانی که بسته است، دست بدهم.
دستور داد تا دستهایمان را باز کردند. بلافاصله گروه فیلمبرداری که از قبل آماده شده بود، شروع به فیلمبرداری کرد. فرصت را غنیمت شمردم و برای اینکه نشان بدهم از اسیر شدنم هیچ هراسی در دل ندارم، و هر چند اسیرم، ولی از روحیه بالایی برخوردارم، دستانم را بالا گرفته بودم و لبخند میزدم.
فیلمبرداری تمام شد، دوباره دستها و چشمهایمان را بستند و ما را سوار ماشین کردند و به طرف هلیکوپتری که برای بردن ما آماده پرواز بود بردند. از مکالمه خلبان هلیکوپتر متوجه شدم که عیب باطری دارد و قادر به پرواز نیست. با هلیکوپتر دیگری ما را به یکی از پایگاههای هوایی در آن حوالی بردند و با یک هواپیمای جت فالکون (از مکالمه خلبان فهمیدم که هواپیما از نوع جت فالکون است.) به گمانم به طرف بغداد به پرواز درآمد.
. چشمبند و دستبند، بدجوری آزارم میداد. با هر تکانی حلقه دستبند بیشتر در مچم مینشست و دستم درد میگرفت. وقتی روی صندلی هواپیما نشستم، شخصی که او را نمیدیدم کنارم نشست. کمی محاسنم بلند شده بود و فرصت پیدا نکرده بودم اصلاح کنم. دستی به صورتم کشید و گفت:
– حزبالله؟
من چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره تکرار کرد:
– حزبالله! حشیش میکشی؟
در جوابش گفتم:
– سیگار هم نمیکشم، چه برسد به حشیش!
– حتماً مشروب میخوری؟
– ارزانی خودت، مرا نمیسازد.
مرتب اراجیف میگفت تا شاید مرا عصبانی کند و به زعم خودش تزلزلی در روحیهام ایجاد کند. هواپیما همچنان در حال پرواز بود و پس از مدتی فرود آمد، حدس میزدم در بغداد فرود آمدهایم ولی مطمئن نبودم. جابهجاییهای پیدرپی حسابی خستهمان کرده بود. بخصوص فلاحی که بر اثر برخورد با زمین از ناحیه کمر احساس درد میکرد.
از هواپیما پیادهمان کردند و به طرف ماشینی که برای بردنمان آمده بود، بردند. نگهبانی با قلدری با دستهای بزرگ و زمختی که داشت به پس کلهام کوبید و به داخل ماشین هلم داد. پس از طی مسافتی ماشین جلو ساختمانی متوقف شد. پیادهمان کردند و داخل ساختمان شدیم. پس از بالا رفتن از چند پله و راهپله داخل اتاقی شدیم.
سروصداهای تصنعی و گاهی سکوت محض، رفتوآمدهای مشکوک که شاید برای خالی کردن دل ما و ایجاد رعب و وحشت صورت میگرفت، از شگردهایی بود که مرتب عليه ما استفاده میکردند.
آموختههای قبلیام را که در دوره اطلاعات رزمی به خاطر سپرده بودم مرتب از تاریکخانه ذهنم بیرون میکشیدم و مرور میکردم.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب