به او گفتم:
– در خاک دشمن هستیم کجا فرار کنم، مگر نیروهای عراقی را ندیدی که به طرفمان تیراندازی میکردند. الآنه که سروکلهشان پیدا بشه. بیا تا لااقل به طرف خاکریز برویم!
در حال رفتن به سمت خاکریز بودیم که مشاهده کردیم چند نفر نیروی عراقی با دو دستگاه خودرو وانت در حال آمدن به طرف ما هستند. یک افسر و چند سرباز مسلح بودند و درحالیکه اسلحههایشان را به سمت ما نشانه رفته بودند، مرتب فریاد میزدند و به زبان انگلیسی میگفتند:
– «هند آپ» (Hand Up) دستها بالا!
چند سرباز عراقی جلو آمدند و درحالیکه با احتیاط قدم برمیداشتند و زیرچشمی ما را زیر نظر داشتند نزدیک شدند. افسر عراقی نیز اسلحهاش را به طرف ما نشانه رفته بود که در صورت هرگونه واکنش ما، عکسالعمل نشان دهد و ما را به رگبار ببندد.
جای هیچگونه عکسالعملی نبود، سرباز عراقی به تفتیش لباسهایمان مشغول شد. سپس هر کدام از ما را سوار خودرویی کردند. یک لحظه ته دلم گرفت. آیندهای نامعلوم، آنهم در دست کسانی که بهجز خونآشامی و شکنجه چیزی از آنها در ذهنم نبود، چارهای جز این نبود که فقط به خدا توکل کنم.
قبلاً در تهران آموزش اطلاعات رزمی که شامل چگونگی مراحل و برخوردهای گوناگون با اسیران جنگی بود، را دیده بودم. کمی آمادگی ذهنی داشتم و تا حدودی برخوردهای عراقیها برایم قابل پیشبینی بود. به سبب دیدن همین دوره در پروازهای برونمرزیام که احتمال اسارت میرفت، کلیه مدارک مهم از جمله کارت شناساییام را درون ساکم در دزفول گذاشتم. پس از سقوط نیز برخی مدارک پروازی، از جمله نقشه عملیات آن روز را که ممکن بود دست عراقیها بیفتد، زیر خاک پنهان کردم.
من و فلاحی را در پشت هر یک از وانتها قرار دادند و به طرف مقر فرماندهی نیروهای عراقی که پادگانی در نزدیکیهای سپاه سوم این کشور بود حرکت دادند. سروان عراقی که از افسران نیروی زمینی بود، جلو نشسته بود و هرازگاهی به عقب برمیگشت و به ما نگاه میکرد تا مطمئن شود قصد فرار و یا عمل دیگری را نداریم. پس از اینکه چند کیلومتر جلو رفتیم به مقر یکی از گردانهای عراقی رسیدیم. سربازان با دیدن ما که چون پرندگان پر و بال بستهای آرام و بیقرار در دستشان گرفتار شده بودیم، هلهله و شادی میکردند. تیراندازیهای پیدرپی هوایی نشان از خوشحالی زائدالوصف آنان داشت.
فلاحی هم از درد کمر رنج میبرد و سردرد شدیدی نیز بر او عارض شده بود. داشت کلافه میشد و از درد کمر به خود میپیچید که یکی از عراقیها قرص مسکنی به او داد. دشمن برای اینکه به نیروهای خود روحیه بدهد، دست به یک حرکت نمایشی زد و بلافاصله اعلام کردند تا تمام افراد گردان در محل مناسبی تجمع کنند. مرا در محل مرتفعی قرار دادند تا سربازان و افراد مستقر در گردان به خوبی بتوانند تماشایم کنند.
خیلی عادی و خونسرد در حالیکه سرم را تکان میدادم، به آنها نگاه میکردم. خوشبختانه ترس و واهمهای در وجودم احساس نمیکردم. پس از اینکه افراد حاضر در گردان، خوب ما را از نظر گذراندند و کمی هم هلهله و شادی کردند، دوباره سوار خودرو کردند و به قصد بردن به هنگ حرکتمان دادند.
وقتی به هنگ رسیدیم ، افسری قویهیکل و درشتاندام جلو آمد. خیلی آرام و به دور از هرگونه خشونتی پرسید:
– ایرانی؟
با بیمیلی جواب دادم:
– بله، انتظار داشتی کجایی باشم؟
چیزی نگفت، ظاهرش نشان میداد که نباید آدم بدی باشد. سپس شروع کرد به تفتیش بدنیام، ساعت مچیام را از دستم باز کرد و در جيب لباس پروازم گذاشت. مدادی هم داشتم که آن را نیز در جیبم گذاشت. فلاحی را نیز تفتیش کرد و سپس هر دویمان را به داخل ساختمان هنگ برد.
داخل اتاقی شدیم که چند تن از فرماندهان بلندپایه هنگ نشسته بودند. سکوت ناخوشایندی بر فضای اتاق حاکم بود. کمی به ما خیره شدند و سرانجام یکی از فرماندهان جلو آمد و از من پرسید:
– اسمت چیه؟
– محمدعلی کیانی.
سرش را به طرف سایر فرماندهان برگرداند و گفت: «شیعه است.»
پی برده بودم که ماندنمان در این مکان نیز منتفی است و ممکن است ما را از اینجا نیز به جای دیگری ببرند. چرا که سؤالها زیاد عمیق و اطلاعاتی نبود…ادامه دارد.
منبع : عقابان دربند(جلد دوم)؛ گودرزی، علیمحمد، 1380، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، تهران
انتهای مطلب