– فعلاً «استتار». همینکه زیر درختا بمونین از چشم دشمن پنهون میشین. ما باید بریم «ناو تیپ». دیگه سفارش نمیکنم. این خانمها و بچهها، دست شما سپرده.
به سمت همسرش میرود. نگاهی به چهرهی «گلپر» میاندازد که صورتش از گرما سرخ شده است. بر چهرهی دختر شیرخوارهاش بوسه میزند و زیرچشمی به همسرش نگاه میکند.
– من باید برم ناوتیپ. با بقیهی خانوما، همینجا بمونین، تا اوضاع امن بشه.
– هوا خیلی گرمه کارن!
– چارهای نیست، باید تحمل کنیم. کاری نداری؟ برم؟
– برو به امان خدا. مواظب خودت باش.
پردهی اشکی چشمان هر دو را شفاف کرده است. «اولادی» لبخند میزند و به آرامی روی برمیگرداند. کمی میایستد و آنگاه بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند، شتابان به سمت خیابان میدود و سوار خودرو میشود.
حملهی هواپیماهای عراقی، مردم را نگران کرده است. خودروها، برای خروج از شهر، از هم سبقت میگیرند. مسیری که به «کازرون» و «شیراز» منتهی میشود، پر شده از خودروهایی که با باربندهای پر، از شهر خارج میشوند. کرکره مغازهها، یکی پس از دیگری پایین میآید و در نخستین ساعتها، چهرهی بوشهر دگرگون میشود.
ناو سروان اولادی به «ناوتیپ» میرسد. سرپرست تیپ (ناخدا رزمآور) پیشتر دستور آمادهباش و لغو مرخصیها را صادر کرده، اما کمتر از نیمی از افسران و درجهداران در محل ناوتیپ حضور دارند.
اولادی» وارد دفتر فرماندهی میشود و ادای احترام میکند. ناخدا رزمآور کاغذهای روی میز را کنار میزند و سرپا میایستد.
– کجایی تو اولادی!؟
– در خدمتم قربان.
– ناوچهها خشابگذاری کنن و وضعیت بگیرن.
– ابلاغ شده جناب ناخدا!
– خودت نظارت کن. گزارش کار هم به من بده.
– اطاعت میشه قربان! با فرماندهی منطقه تماس داشتین؟
– ببین وضعیت ناوچهها چطوره. بعد هم آماده باش که بریم ستاد منطقه.
– با اجازه، قربان!
احترام میگذارد و از اتاق خارج میشود.
*****
منبع : اسکورت؛ اخلاقی، علیرضا، 1393، سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران، تهران
انتهای مطلب