بطری آب را به دست همسرش میدهد و «گلپر» را در آغوش میگیرد. هر دو به دنبال هم میدوند و به اطراف نگاه میکنند. تعدادی از ساکنان ساختمان نیز سراسیمه به سمت محوطه میدوند. چند لحظه بعد، محوطه پر میشود از آدمهایی که به سمت درختها میدوند. اولادی فریاد میزند.
– برین زیر درختها. از ساختمونا دور بشین.
گلپر را تحویل همسرش میدهد و با اشارهی دست، او را به سمت نقطهی امن هدایت میکند. زیر اولین ردیف درختها میایستد و به ساختمان نگاه میکند. خانمها، با شتاب از ساختمانها بیرون میدوند و در مسیر نگاه او پیش میآیند.
*****
«ناخدا رزمجو» فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر، از پنجرههای ساختمان قدیمی دفترش، به محوطهی پایگاه چشم دوخته است. نور و گرما حتی از پشت شیشه چشمهایش را میآزارد. در جستجوی ساعت، سر برمیگرداند و به دیوار روبرو نگاه میکند. عقربههای ساعت به عدد ۳ نزدیک میشوند. چند لحظه چشمانش را میبندد و با خود فکر میکند. چشم میگشاید و با نگرانی، به آسمان خیره میشود. صدای غرش هواپیماها، هر لحظه بیشتر میشود و ناگهان رگبار گلوله، زمین محوطه را خط میاندازد. به سوی در میدود و همزمان آجودانش، هراسان در را میگشاید.
– چی شده عسکری!؟
– میگ عراقی، جناب ناخدا!؟
همزمان صدای زنگ تلفن شنیده میشود و عسکری به سوی تلفن میدود. ناخدا به داخل دفتر برمیگردد، پشت میز مینشیند و کشوها را میکاود. صدای زنگ تلفن در فضا میپیچد و ناخدا با عجله گوشی را برمیدارد. صدای عسکری شنیده میشود.
– جناب ناخدا! تلفن فرماندهی.
– وصل کن. در انتظار میماند و با نگرانی به سمت محوطه سرک میکشد.
– سلام عرض شد، در خدمتم.
– سلام! در چه حالی ناخدا!؟
– خوبم قربان، امر بفرمایید.
– جنگ عملاً شروع شده ناخدا! . ارتش عراق پایگاههای ما رو زده. «گردان یکم تکاور» بدون معطلی اعزام بشه خرمشهر.
– اطاعت میشه. منتظر فرماندهی جدید گردانیم. «ناخدا
صمدی» بازنشسته شده.
– وقت این حرفا نیست. گردان اعزام بشه.
– اطاعت میشه. امشب حرکت میکنه، قربان!
گوشی را میگذارد و سرش را با هر دو دست میگیرد. همزمان چند ضربه به در نواخته میشود.
– بفرمایین.
«عسکری» در را میگشاید.
– ناخدا صمدی اینجان قربان!
– اه … بیاد تو…ادامه دارد.
منبع : اسکورت؛ اخلاقی، علیرضا، 1393، سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش جمهوری اسلامی ایران، تهران
انتهای مطلب