بهتر است یادی هم از افراد زحمتکش و بیادعای جهاد اصفهان که در پادگان دشت آزادگان مستقر شده بودند، کرده باشم. افرادی در پادگان به عنوان مکانیک، باطریساز و… بسیار متخصص حضور یافته بودند و بدون وقفه تعمیرات خودرویی را انجاممیدادند و در راهاندازی خودروها به یگانها کمک زیادی میکردند، ادعایی هم نداشتند و با جانودل کار میکردند و روحیه فوقالعاده متعالی داشتند. من هر وقت در خصوص تعمیرات خودروهای آتشبار به آنها مراجعه کردم، تمامی تلاش آنها کمک کردن بود. حال نمیدانم آن مردان خدایی، آن مردان بیادعا، کجا هستند؟ یادشان به خیر، آیا میتوان دیگر چنین افرادی را با آن روحیه جهادی آموزش داد؟ آن روحیه برای زمانی است که همه پاک و زلال هستند. خدمت کردن به مردم و مملکت همان روحیه بیادعایی و بزرگواری را طلب میکند که آن جهادگران داشتند. بدون هیچگونه چشمداشتی از همه چیز خود گذشته بودند تا خود را فدای مردم و کشورشان و آرمانهایشان کنند. واقعاً دستهایی که خدمت میکنند، مقدستر از لبهایی هستند که دعا میخوانند. درود بر شرف و غیرت آن بزرگواران عرصه جنگ! بعد از دیدار ایشان به طرف حمیدیه و سپس سوسنگرد رفتم تا اوضاع را از نزدیک مشاهده نمایم. در راه چندین مرتبه، جاده و اطراف جاده توسط هواپیماها بمباران شد که مجبور شدم از خودرو پیاده شده و در کنار جاده با سرباز راننده سنگر بگیریم. سعی داشتم از طرف سوسنگرد به طرف دهلاویه بروم تا از نزدیک شاهد حضور یگانها و عملیات آنها و جمعآوری اطلاعات باشم. در همین اثنا به خودرویی برخوردم، یکی از دوستانم که جمعی تیپ55 هوابرد بود به نام ستوان جهانگیر خوشخواهرا دیدم. از اوضاع و احوال منطقه جویا شدم، اخبار و اطلاعات خوبی را به من داد که حاکی از مواضع محکم عراقیها در غرب سوسنگرد بود. با او قرار گذاشتم تا یک روز به آتشبار ما بیاید و ساعاتی را با هم باشیم، ولی متأسفانه روزهای بعد خبر شهادت وی را به من دادند. ایشان همان شب در یک شناسایی شب مورد اصابت گلولههای تیربار عراقیها قرار گرفته و به شهادت رسیده بود. قبلاً هم در آن منطقه دیگر همدورهای من بنام ستوان محمد وزیری در نزدیکی هویزه به شهادت رسیده بود. هر دوی آنها در دانشکده افسری با من در یک گروهان بودند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
روزها یکی پس از دیگری سپری میشد و آماده میشدیم تا بزرگترین عملیات را انجام دهیم، مرتباً یگانها مورد بازدید قرار میگرفتند. نفرات هم خود را آماده میکردند تا افتخار بزرگ دیگری برای کشورشان کسب کنند.
سروان مهدی دامغانیان (سرتیپ2 بازنشسته) رئیس رکن یکم گردان از حوادث روزهای شنبه شانزدهم الی سهشنبه نوزدهم آبانماه در دفتر ثبت روزانه خود نوشته است:
در آن ایام که قبل از عملیات طریقالقدس بود، آتشبارهای گردان388 توپخانه و دیگر یگانهای مستقر در منطقه شدیداً بمباران میشدند. مکاتبات زیادی را در این زمینه با ردههای بالا انجاممیدادیم. بیش از یک ماه به صورت مستمر بمباران میشدیم. نیروی هوایی عراق به شدت برتری پیدا کرده بود و همه روزه منطقه عملیاتی اللهاکبر، سوسنگرد، حمیدیه و… را در چندین نوبت بمباران میکرد. و از این جهت واقعاً آزرده شده بودیم. اصلاً گویی ما هواپیما یا رادار و یا ضدهوایی نداشتیم. هواپیماهای عراقی با گستاخی تماممنطقه را بمباران میکردند، خوشبختانه خدا با ما بود و انگارنهانگار که بمباران میشدیم، آن هم بمباران به وسیله هواپیماهای توپولوف، میگ و میراژ. شدت بمبارانها هم به قدری بود که بمبها تا عمق پنج متر و قطر زیادی گودال ایجاد میکردند. بمبهای خوشهای هم همانند زرنیخ عمل میکردند و اگر به آهن هم برخورد میکردند آتش ایجاد میکردند چه رسد به جان رزمندگان، واقعاً وحشتناک بودند!
فرمانده گردان در تاریخ 16/8/60 به همراه ستوان داود صادقی جهت تعیین موضع جدیدی به آتشبار سوم در منطقه طراح رفتند. حدود ساعت 0900 هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند که سوسنگرد و پل حمیدیه را بمباران کردند و از طرفی حدود ساعت 1230 منطقه ما خصوصاً آتشبار یکم را که بیش از یکصد نفر در حال عزاداری بودند، با بمبهای خوشهای بمباران نمودند. بمبهای خوشهای که از آسمان به زمین در حال فرود بودند را میدیدیم که واقعاً وحشتناک بود. خوشبختانه بمبها به فاصله صد متری نفرات اصابت کرده و منفجر شدند و همه نفرات جان سالم به در بردند. از طرفی دیدبانان خبر دادند که هواپیماهای دشمن منطقه آنان را نیز بمباران کرده و مهمات گروهان پیاده و آنان به آتش کشیده شده است. خوشحالکننده بود که به کسی آسیبی نرسیده بود، اما بمبارانها ترس و وحشت خاصی ایجاد کرده بود. بعد از بمباران، به سوی آتشباریکم حرکت کردم و نزد ستوانیکم علیاکبر اصلانی رفتم. او در کنار یکی از سربازانش که جدیدالورود و بر اثر بمباران هوایی موج انفجار گرفته بود و از ترس غش کرده و لکنت زبان گرفته بود، مشغول مداوا و دلداری به او بود. هرچند خودش هم همیشه از حمله هواپیماها وحشت داشت و دل خوشی نداشت. زیرا صحنه وحشتناک و بدی در اوایل جنگ درست در همان منطقه برایش رقم خورده بود. چون در یک بمباران شدید هوایی که خیلی ناگهانی صورت گرفت، او بر اثر موج انفجار راکت و بمب که به نزدیکیاش اصابت کرده بود، چند متری به هوا پرتاب شد و آسیب هم دیده بود و همانند انسان مار گزیده از مار هراس داشت. در آتشبار یکم بودم که مجدداً بعد از نیم ساعت مورد هجوم قرار گرفتیم و تعدادی هواپیما را هم دیدیم که به طرف اهواز میرفتند.
روز 17/8/60 نیز در چندین نوبت مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفتیم که بیشترین حملات روی آتشبار یکم بود. قصد تغییر موضع آتشبار یکم را داشتیم که دیدیم به صلاح نیست و ممکن است روحیه نفرات تخریب شود و فرمانده گردان با تغییر موضع مخالفت کرد.
روز 18/8/60 نیز آتشبار یکم در ساعت 1100 بمباران شد که منجر به مجروح شدن دو نفر سرباز گردید که یکی سطحی و دیگری به بیمارستان انتقال یافت و به علت شدت جراحات وارده بستری شد. روحیه نفرات آتشبار یکم کمی متزلزل شده بود و هواپیماها امان آنها را بریده بودند و همه به واسطه بمبارانهای پیاپی، انتظار بمبارانهای بعدی را با ترس و وحشت میکشیدند. وقتی ستوان صالحی، ستوان اصلانی و سرگروهبان بازیاران را میدیدیم که مرتب در تکاپو بودند و سروصورتشان را دود و گردوغبار گرفته بود، واقعاً دلم برایشان میسوخت. نفرات آتشبار را هم میدیدم زیر گردوغبار ناشی از بمبارانهای شدید روزها را به سختی و مشقت سپری میکردند. گویا هواپیماهای دشمن تصمیم گرفته بودند، آتشبار یکم را به هر نحوی که شده در منطقه منهدم نمایند. مرتب برایشان دعا میکردم، ولی روزگار ما هم بهتر از آنها نبود. در آن برتریهای هوایی خیلی از کشورها به صدام کمک میکردند، خود صدام اذعان کرده بود که 22 کشور به عراق در جنگ کمک میکنند. ما چارهای نداشتیم، میبایست تمامی آن رنجها و مشقات را تحمل میکردیم تا در زمان مناسب حسابشان را کف دستشان میگذاشتیم.
روز سهشنبه 19/8/60، من به همراه فرمانده گردان به قرارگاه تیپ3 زرهی رفتیم و با جناب سرهنگ بهرامی فرمانده تیپ راجع به مواضع گردان و خطرات بمبارانهای هوایی دشمن و نیازمندیهای مهندسی گفتگو کردیم. ما به عرض ایشان رساندیم، همانطور که شاهد و ناظر هستید، روزانه در چندین نوبت آتشبارهای گردان بمباران میشوند و نفرات در تشویش و نگرانی به سر میبرند. ما هم نگران هستیم که هواپیماهای دشمن گردان را نابود کنند. به هر ترتیب، با مهندسی جهاد هماهنگیهایی به عمل آمد تا در مورد نیازمندیهای گردان اقدام نمایند. البته مهندسی جهاد شدیداً مشغول احداث جاده رملی بودند و لودر و بولدوزرهایشان درگیر بود، اما چون همه در منطقه شاهد و ناظر بمبارانهای هوایی روی آتشبارهای گردان ما بودند، مهندسی جهاد هم دلش برای ما سوخت و به سرعت اقدام کرد. در برگشت از تیپ به آتشبار یکم رفتیم تا در کنار آنها باشیم و کمی به نفرات آتشبار روحیه بدهیم که هنگام صرف ناهار هواپیماها حمله شدیدی را انجام دادند و با رگبار و بمب آتشبار را مورد هجوم قرار دادند که خوشبختانه تلفاتی به همراه نداشت. نفرات آتشبار به بمبارانها عادت کرده بودند و خیلی سریع با شنیدن صدای هواپیماها سنگر میگرفتند و بعد از حمله هم به کارهای خودشان میپرداختند که روحیه آنان برایمان واقعاً ستودنی بود. عصر همان روز فرماندهان آتشبارها در گردان جمع شدند و نسبت به تعدیل درجهداران آتشبارها جهت عملیات آینده تصمیماتی گرفته شد. روزها بر همین منوال میگذشت و با سختیهای بسیاری دستوپنجه نرم میکردیم، ما برای عملیات بزرگی مهیا میشدیم. روزها فرماندهان به شناسایی میرفتند و تمامی تلاشها در راستای عملیات طریقالقدس و فتح بستان بود.
منبع: توپخانه دوربرد در سال 1360 ؛ اصلاني، علی اکبر،1398 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب