به خاطر دارم در ارتفاعات کدو که تونل برفی حفر نکرده بودیم پنج سرباز بدون وقفه برف پارو میکردند اما بازهم بوران و کولاک شدید باعث شده بود یک دهانه باز نیم در نیم حفظ کنیم تا افراد ساکن در سنگر خفه نشوند.
در ارتفاع ۲۵۱۹ در دستهای که من فرماندهی آن را به عهده داشتم سربازی بود از اهالی روستاهای سنندج که بینهایت زرنگ پرکار دلسوز و دارای همه کمالات مثبت بود. هنگام حفر کانال و ساخت سنگر ایشان بهاندازه چند نفر سرباز کار میکرد. وقتی کانال حفر میکردیم از نوک کلنگی که ایشان به زمین میرد آتش جرقه میزد. ارتباط من که فرمانده دسته بودم با ایشان مثل دو برادر بود و هر کاری میکرد از جنبه دستوری نبود. هیچوقت از دید فرمانده و سرباز به او نگاه نمیکردم. طوری مرخصی خودم را با مرخصی ایشان تنظیم کرده بودم که زمان مرخصی هردوی ما همزمان باشد. هم سن و سال بودیم اما او پنج سال بزرگتر از من نشان میداد.
رشید بود و کاردان به همین علت او را بهعنوان ارشد منصوب و خیالم راحت بود که همه کارها انجام میشود. وقتی در عملیات سکانیان شرکت کردیم ایشان پا به پای من بود و گفته بودم اگر مجروح یا شهید شدم مرا به عقب منتقل کند ولی در حین عملیات ایشان از ناحیه شکم مجروح و بر زمین افتاد، از درد ناله میکرد.
درجایی مجروح شده بود که به هدف رسیده بودیم، من به دو سرباز قوی کمک کردم خسرو ملکی را به عقب و بهداری انتقال دادیم و بعد به بیمارستان اعزام شد.
دو ماه بعد به گروهان برگشت. از جای ترکشها هنوز خونابه میآمد. هنگامیکه مرا دید خودش را در آغوشم انداخت بشدت گریه میکرد گفت: اگر شما دستور تخلیه مرا در آن شرایط که دشمن بهصورت آتشباری گلوله میریخت نمیدادید الآن زنده نبودم. دلداریاش دادم و راهنمایی کردم دنبال دارو و درمان و جانبازی خود را بگیرد تا حقی از او که سربازی فداکاری بود ضایع نشود.
همزمان با عملیات کربلای ۷ گردان ۱۶۲ به فرماندهی سرگرد نادری زاده در ارتفاعات ۲۵۱۹ مستقر و حتی چندین پاتک سنگین دشمن را دفع کردیم. در آن منطقه آنقدر جسد عراقی زیاد بود که ما پلاستیک به پشت آنها میبستیم و شبانه تا جایی که میتوانستیم به نزدیکترین خطوط دشمن میکشیدیم و آنجا رها میکردیم. من خودم جثه کوچکی داشتم به خاطر همین جثهام بچههای خودمان سربهسرم گفتند: شما بهجای مدرسه اشتباهی سر از جبهه درآوردهای!
به خاطر سهولت کار باسیم تلفنی که بسیار محکم بود به پلاستیک میبستیم بر روی برف جسد را میکشیدیم. باورش برای خود ماهم سخت بود اما در سنگرهایی که فتح کرده بودیم قران، مفاتیحالجنان، سجاده برای نماز و سایر کتابهای دعا موجود بود. درحالیکه ما هرروز از رسانهها میشنیدیم که میگفتند اینها کافرند و بیدین.
این نشانگر این مسئله بود که عراقیهای مستقر در حاج عمران هم مقید به دستورات مذهب بودند. هر شبکارمان همین بود که تا جنازهای پیدا میشد سریع به نزدیک خط دشمن منتقل میکردیم. احساس میکردم عراقیها از این کار ما راضی به نظر میآیند و بهنوعی از ما تشکر میکردند چون بهمحض اینکه جنازهها را نزدیک خط آنها میگذاشتیم بهطرف ما شلیک نمیکردند چون کار یکشب و یکبار نبود، مدتی به این کار ادامه میدادیم و آنها از برنامه کار ما مطلع بودند. بعد از رفتن ما جنازهها را سریع میبردند.
خب اینیک کار انسانی بود و خدایی، عراقیها مردانگی به خرج میدادند چون میدانستند این کار هر شب ما است و میتوانستند بر سر راه ما کمین بزنند که این کار را نکردند.
پس از چندین شب متوالی که این کار را کردیم دیگر جنازهای نبود. من با دو نفر سرباز یکشب در همان نزدیکی کمین کردیم و متوجه شدیم ۴ عراقی با برانکارد، حتی مسلح هم نبودند آمدند جایی که جنازهها را میگذاشتیم. در گوشهای کمین کردند که ما بیاییم که ماهم آن قد ماندیم تا آنها دستخالی رفتند. در یک روزی که هوا صاف بود سربازی به سنگر من آمد و گفت: در زیر لاشه بالگرد یک جنازه دیدم.
لازم به توضیح است یک فروند بالگرد جنگی دشمن در نزدیک پایگاه ما سقوط کرده بود. شخصاً رفتم دو جنازه عراقی در لابهلای لاشه بالگرد بود که یکی از آنها بنام مخلف عبدالله بود که به خاطر فاسدشدن در پایگاه دفن کردیم. پایگاهی که من مسئولیت آن را داشتم بالاترین نقطه منطقه بود که تیمسار آذرفر در محوطه پایگاه من دیدگاهی ساخته بود که بر گردنه شهر چومان، تپه شهدا، حتی وارست مشرف بود و سنگر استراحت سرگرد نادری زاده که فرمانده محبوب گردان بود تقریباً ۱۰۰ متر از این دیدگاه فاصله داشت و تقریباً هفتهای ۳ بار امیر آذرفر در معیت سرگرد نادری زاده به این دیدگاه سرکشی و با دوربین بزرگی که بر روی سهپایه مستقر بود منطقه را وارسی و تحرکات دشمن را ساعتها زیر نظر میگرفتند. یک روز فرمانده ی گردان بهتنهایی به دیدگاه آمد و متوجه شد از پتوهای موجود در دیدگاه تیمسار آذرفر نیست؟ فوراً مرا احضار کرد و گفت: این وسایل چی شده؟
گفتم: بیگانه که اینجا جرئت نمیکند بیاید حتماً سربازان خودمان برداشتهاند.
گفتند: چه معلوم است سرباز برداشته باشد؟ شاید عراقیها آمده و بردهاند. شما چطور فرمانده پایگاه هستی که خبر از منطقه تحت حفاظت خود نداری؟ اگر میآمدند همه شمارا سر میبریدند تکلیف چی بود؟ کار ندارم چه کسی برده، عراقی برده یا سرباز خودت، باید تا فردا پیدایشان کنی بگذاری سر جایش، وگرنه بهعنوان کوتاهی در انجاموظیفه در زمان جنگ، به دادگاه نظامی معرفی خواهی شد.
با چند سرباز کل پایگاه و سنگرها را گشتیم وقتی به کیسه انفرادی آخرین سرباز رسیدیم با لهجه شیرین شهرستانی گفت: من برداشتم. چون دیدم پتوهایش گرمونرم است نتوانستم از آنها دل بکنم برداشتم.
خیلی ناراحت شدم و خیلی سخت خودم را کنترل کردم. چیزی به سرباز نگفتم. صبح زود وسایل را به دیدگاه برگرداندیم. وقتی تیمسار آذرفر با سرگرد نادری زاده آمدند، سرگرد جریان را برای تیمسار تعریف و ایشان رو به من کرد گفت: ستوان، آن سرباز که پتوهای من را پرده بود سریع حاضر کن.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب