قبل از آن بارها در سنگر امتحان کردم روشن نشد، اهمیتی ندادم چون هوا نسبتاً خوب بود. ولی این بار ناجی جان ما شد پایگاه هم به ما علامت داد خوشبختانه به خیر گذشت.
یکشب که در پایگاه در حال گشت زنی بودم و هوا هم صاف و مهتابی بود و برف زیادی از روز قبل باریده بود، در سنگری سربازان مشغول خواندن سرود و کف زدن بودند. یک گلوله برف بزرگ از دریچه به وسط محفل آنان پرتاب کردم! منتظر بودم ببینم چه عکسالعملی نشان میدهند؟ همه همصدا شروع به فحاشی کردند و با چوب پریدند بیرون تا پرتابکننده برف را تنبیه کنند.
سریع خودم را ازآنجا دور کردم و دوباره برگشتم و سربازی که با اسلحه بیرون پریده بود صدا زدم غلام چی شده؟ عصبانی بود و نفر فلان فلان شده به جمع ما گلوله برف پرت کرده اگر شما نیامده بودید پیدایش میکردم پدرش را درمیآوردم.
با سرباز داخل سنگر رفتیم. جمعشان جمع بود. یک نفر نان روغن درست میکرد تعارف کرد دو قطعه نان که خیلی خوشمزه بود خود سرباز متوجه شد که خیلی خوشم آمده ده عدد برایم درست کرد و تا سنگرمان آمد و به سرباز امربر گفت برای صبحانه جناب سروان کنار بگذار. نانها را بین بقیه تقسیم کردم قرار شد سرباز هرروز به سنگر ما بیاید و تعدادی از آن نانها را درست کند.
این سرباز بنام مشعلچی زاده اهل دزفول بود، در تک عراق در عین اینکه رشادت زیادی از خود به خرج داد، شهید شد.زمانی که قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد ارتش عراق مانند اوایل جنگ دست به عملیات متحرک زد که هدفش گرفتن اسیر و تصرف مناطق حساس و استراتژیک و نفتخیز بود تا امتیاز بیشتری کسب کند. در منطقه سکانیان مشرفبه پیرانشهر مستقر بودیم. آتشبس برقرار بود فکر نمیکردیم با آن شدت به نیروهای ما حمله کند. سنگرهای محکمی در خاک دشمن داشتیم طبق دستور عقبنشینی کرده و در منطقه عاری از سنگر مستقرشده بودیم.
به ناگاه چنان شروع به ریختن آتش تهیه کرد که دود و آتش در منطقه را فراگرفته بود. قصد داشت شهر پیرانشهر و قمطره را به تصرف خود درآورد. دستور دادند مقاومت کنید و به مواضع قبلی برگردید. اولین یگان کننده گردان ما بود به فرماندهی سرگرد نادری زاده. در کمتر از نیم ساعت هدف را گرفتیم و تا آنسوی هدف پیشروی کردیم.
در چنان شرایطی هم از طرف دشمن و هم یگانهای خودی روی با آتش میریختند! با عصبانیت به فرمانده گردان بیسیم زدم گفتم: نیروهای خودی روی ما آتش میریزند؟
فرمانده گردان پرسید: کجایید شما؟ وقتی موقعیت موضع را گفتم داد زد چرا سرخود آنقدر جلو رفتهاید؟ شما پانصد متر بیشتر پیشروی کردهاید برگردید عقب. همان حدود عقبنشینی کردیم. شب زیر آتش شدید دشمن داخل حفره روباه به صبح رساندیم. نیروهای لشگر از همه طرف به دفاع پرداخته بودند. سرتاسر منطقه از جنازههای دشمن پرشده بود چون فکر نمیکردند ما با آن سرعت آمادگی جنگی بگیریم و مقاومت کنیم و حتی به آنها حمله کنیم.
هوا گرگومیش بود، بین خطوط خودی و دشمن متوجه حرکت مشکوک شدیم. با سینهخیز خودم را تا مسافت ۳۰۰ متری نیروهای دشمن رساندم. یکی از سربازان ما که تیر بهطرف چپ سرش اصابت کرده بود و بیهوش شده بود در اثر خنکی هوا به هوش آمده بود.
بچههای بهداری سریع او را به بهداری گردان نزد جناب عابد انتقال دادند. نام سرباز نظامعلی عبادی بود که پس از ۵ ماه به یگان خدمتی برگشت و کارت معافیت از خدمت دریافت کرد. از اینکه سلامت بود باعث خوشحالی ما گردید. در مورخه 28/04/1367 در منطقه تمرچین بالای شهر پیرانشهر مستقر شدیم. این مکان اکنون تبدیل به گمرک شده و بازارچهای احداث و اجناس دو کشور ازآنجا صادر و وارد میشود.
در حمله عراق و مقابله جانانه ما که مجدداً ارتفاع موردنظر را تصرف کردیم هنگام حرکت بهطرف هدف در زیر صخره بزرگ سه نفر را دیدم عربی صحبت میکردند! تا خواستند بهطرف من تیراندازی کنند دو نفر از آنها را به رگبار بستم که بدنشان از کمر تا شد چون استخوانهای کمر و دندهها خرد شدند. نفر سوم را که سه برابر هیکل مرا داشت دستگیر و به اولین سرباز بنام خسرو ملکی دستور دادم با کمر دستش را از پشت بندد.
اسیر که دید من اهل شوخی نیستم به عربی حالی كرد، یکلحظه دستم را بازکنید. قبول کردم. دست بر گردن برد و یک پلاک گردنآویز با زنجیر طلا به اصرار به من داد. به سرباز قدرت حسینی که از اعراب آبادان بود گفتم به او بگو، اگر من اسیر تو بودم این کار را با من میکردی؟
گفت: من متأهلم منو نکشید. گفتم: خیالت راحت باشد، نمیکشمت. اسیر عراقی اجازه گرفت پلاک را به گردن من بیندازد. وقتی انداخت گردنم آنقدر در مقابل گردن او نازک و لاغر بود که دو دور در گردنم چرخاند و خودش هم خندهاش گرفته بود.
از پشت بیسیم دائم میگفتم از نیاکان به نادر. منظورم سرگرد نادریزاده بود. پس از ده دقیقه جوابم را داد و دستور تخلیه اسیر عراقی را صادر کرد. به خاطر خدمتی که اسیر عراقی به من کرد دستش را باز گذاشتم و بهوسیله دو نفر مسلح به سنگر جناب سرگرد نادری زاده فرستادم.
بعد از شروع تاریخ قطعنامه فرمانده گردان گفت: ستوان نیاکان، خوشم میآید که تیزی! ۴۸ کیلو وزن داری یک عراقی سه برابر خودت را اسیر گرفته بودی و شنیدم دو نفر از آنها را هم کشته بودی.
گفتم: وظیفهام بوده جناب سرگرد.
گفت: کشتن من هم وظیفهات بوده؟
گفتم: قربان این چه فرمایشی است میفرمایید؟
گفتند: گردن بند را به تو میبخشد و اطمینان شما را جلب میکند و اسیر مسلح را میفرستی سنگر من! اسیر عراقی که در سنگرم به او غذا و جیره داده بودم یک کلت کوچک و کالیبر ریز در لباسهایش مخفی کرده بود، دنبال فرصتی میگشته که مرا بکشد و فرار کند؛ آنطور که سرگرد تعریف کردند اسیر در یک فرصت مناسب خواسته بود به طرفشان شلیک کند اما فرمانده گردان قبل از شلیک او را کشته بود.
در فرصتی مناسب مرا احضار و گفتند: ستوان نیاکان، شما شیر بچه حاج عمران هستی و اگر ۴۸ کیلو هستی این ۴۸ کیلو غیرت و تعصب میباشد. ولی از من فرمانده به خاطر داشته باش، دشمن مثل مار میماند هم آنطور که مار با انساندوست نمیشود دشمن هم با دشمن دوست نمیشود. همیشه منتظر مکر و حیله دشمن حتی در اسارت باش.
گردان ۸۲۲ شهادت به گردان ۱۶۲ قهرمان تغیر نام داده بود. در عملیات کربلای هفت وقتی ما این منطقه را تصرف کردیم بسیاری از عراقیها در سنگرهای پر از برف مخفیشده بودند بهمرور آنها را پیدا و دستگیر میکردیم.
در زمستان آنقدر برف در این منطقه میبارید که کلیه جادهها تا پایان فروردینماه مسدود میشد. بیشتر تلفات ما از سرما و بهمن و بوران و ریزش سنگرها بود. معمولاً اواخر پاییز جیره خشک ذخیره میکردیم و گوشت را با اولین بارش برف در سقف انبار بهصورت لاشه آویزان میکردیم ولی هرروز برای دریافت سایر جیره از قبیل لباس و بادگیر و اهدایی که مردم ارسال میکردند گروهی را به مقر گردان میفرستادیم و این کار هرروزه ما بود.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب