هواپیماهای عراقی با بمبهای آتش زا و تخریبکننده و با رگبارهای شدید تیربار هواپیماها، آتشبار را زیر آتش سهمگین بمبها و راکتهای خود گرفتند. همه در سنگر انفرادی پناه گرفته بودیم و آتش وحشتناکی را ناشی از بمبهای آتش زا شاهد بودیم. من و جناب سروان صالحی کنار یکدیگر در سنگر انفرادی بودیم که ناگهان متوجه شدیم رگبار تیربارهای جنگندههای عراقی از چپ و راست روی سرمان و موضع آتشبار فرود میآید. صحنه بسیار وحشتناکی بود، فقط به نفرات آتشبار فریاد میزدیم، سنگر بگیرید. بعد از خاتمه بمباران سریع به طرف توپها دویدم، دود و خاک و گرد و غبار همهجا را فرا گرفته بود. متوجه سرباز صنوبری و سرباز صلحجو شدم، سرباز صنوبری از ناحیه شکممجروح شده بود و شکمش خونریزی شدیدی داشت، ولی او خیلی سرباز با روحیهای بود. هر وقت به او تذکر میدادم، صنوبری داخل سنگر برو! به من میگفت: جناب سروان ملالی نیست. واقعاً جوان شجاعی بود. وقتی بالای سر او رسیدم، درازکش روی زمین افتاده بود و یکی از ترکشهای رگبار هواپیماها او را گرفته بود. او در آن حالت چنان دست من را گرفت و فشرد که گویی انتظار مرا میکشید. وقتی مرا دید برای چند لحظه آرام گرفت. ولی من با دیدن آن وضعیت، اشک در چشمانم حلقه زد و به او گفتم: صنوبری چقدر گفتم از کلاه آهنی استفاده کن و سنگر بگیر؟ با آن حال و شکم پاره به من گفت: جناب سروان باز همملالی نیست. اگر شهید هم شدم که سعادت آن را ندارم، باز همملالی نیست، حلالم کن! سریع او و سرباز صلحجو را با آمبولانس به بیمارستان انتقال دادیم. سرباز صلحجو خوشبختانه بعد از مداوا به یگان بازگشت، اما سرباز صنوبری بعد از یک سال مداوا، طحال و قسمتی از رودهاش را برداشته بودند. یک روز به من خبر دادند، سرباز صنوبری برگشته به دیدن او رفتم، از خدمت سربازی به دلیل شدت جراحات وارده معاف شده بود. او بسیار لاغر شده بود. وقتی او را در آغوش گرفتم و پرسیدم چطوری قهرمان؟ چرا به این شکل و قیافه در آمدهای؟ پاسخ داد: جناب سروان ملالی نیست! گاهی اوقات بعد از بمبارانهای هوایی وقتی خودم را جهت کمک به نفرات به صحنه سانحه میرساندم، سربازان جوان، خصوصاً تازه واردها با صدایی که از هیجان میشکست و میلرزید شروع به سخن گفتن میکردند و من سعی میکردم در آن لحظات با آنها صحبت نکنم تا به آرامش برسند. و گاهی هم رویم را بر میگرداندم تا شرمنده و خجول نشوند تا بر ترس خود غلبه کنند. گاهی اوقات هم سربازان با گامهای لرزان به سوی من میآمدند و مشاهداتشان را برایم تشریح میکردند. من به آنها میگفتم: مراقب خودتان باشید و سنگر بگیرید، زیرا هنگام بمباران و گلولهباران، قرار گرفتن در زمین باز دور از حزم و احتیاط است. بعد از آنکه با آنها صحبت میکردم و روحیه میدادم، با قدمهای محکم و مصمم، سریع به طرف توپهای خود میرفتند تا مأموریتشان را انجام دهند. من میدانستم آنها ذخایر عظیمی از شجاعت در وجودشان هست که برای بروز آن ابتدا باید بر خویشتن تسلط یابند. نکتهای که در مورد بمبهای آتشزا لازممیدانم بگویم، این است که بعد از انفجار بمبها، موادی از داخل بمبها به بیرون پرتاب میشد، مانند قیر که به هر کجا اصابت مینمود، ایجاد حریق میکرد. بسیار خطرناک بودند، زیرا اگر روی افراد میریخت تا مغز استخوان سوزاننده بود. یادم میآید مدتی بعد از بمباران در اطراف موضع یگان به شیئی مشکی رنگ و مشکوک برخورد نمودم که نظرم را جلب کرد، با پا لگدی به آن زدم، ناگهان آتش گرفت، آن شیئی تهمانده بمبهای آتشزا بود که مدتها بعد هم قابل اشتعال بود. در آن روز عراق از جنایتهای خود دستبردار نبود به طوری که دزفول را نیز مورد هجوم قرار داد، که برابر اخبار واصله چهل نفر از هموطنانمان شهید شدند. همچنین اهواز را با توپخانه و هواپیما گلولهباران و بمباران کرد که خسارات زیادی به هممیهنانمان وارد گردید. در روزهای 18/8/60 و 19/8/60 مجدداً مواضع ما توسط جنگندههای عراقی بمباران شد. تدابیر جدیدی را بکار گرفته بودیم تا آسیبپذیری ما به حداقل برسد. تیربارهای کالیبر50، توپهای23مم ضدهوایی و موشکهای سهند3 را به نحوی مستقر کرده بودیم تا با هواپیماهای دشمن قبل از رسیدن به مواضعمان درگیر شویم از طرفی سنگرهای انفرادی را نیز عمیق کرده بودیم. کلیه خدمههای توپها و سایر قسمتها، سنگر انفرادی حفر کرده بودند تا در مواقع بمباران از آنها استفاده نمایند.
روز 18/8/60، در سه نوبت بمباران شدیم. روز 19/8/60 در ساعات 10:00، 12:30 و 15:00 مواضع ما همانند روزهای قبل بمباران شد. تبادل آتش توپخانه هم در این روز با شدت ادامه داشت. در منطقه عمل تیپ3 زرهی، حوادثی در شرف انجام بود، همه و همه در پی آمادگی یگان خود بودند تا بتوانند عملیات آینده را که بسیار سرنوشتساز بود، با موفقیت به انجام برسانند.
روز20/ 8/60، در ساعات 10:30 و12:30 و 15:00 مواضع ما توسط هواپیماهای دشمن در چندین نوبت مجدداً بمباران شد. در آن روزها عراق از هواپیماهای بمب افکن توپولف خود نیز برای بمبارانهای سنگینتر استفاده که قدرت انفجار و تخریب بمبهای آنان بسیار زیاد بود. فرمانده گردان بسیار نگران بود، مرتب به آتشبارها سرکشی میکرد و دستورات لازم را صادر میکرد. او نمیخواست گردان قبل از عملیات بستان آسیبی ببیند. افسران ستاد گردان هرروز از آتشبارهای گردان بازدید میکردند و دیدبانان گردان نیز در طول روز تنها نبودند، زیرا در هر دیدگاه عناصری از ستاد گردان حضور داشتند و به آنان قوت قلب و روحیه میدادند و آخرین تحرکات دشمن را در منطقه گزارش مینمودند تا در طرحریزی عملیات لحاظ شود. در آن روز از ساعت 21:00 درگیری شدیدی با سلاحهای سنگین در منطقه جابرهمدان، دهلاویه، غرب ارتفاعات اللهاکبر و تپهسبز و شمال رودخانه کرخه تا صبح ادامه داشت. دشمن دیوانهوار تمامی مناطق را زیر آتش گرفته و واقعاً وحشتزده بود. توپخانههای دشمن هر شب رزمندگان اسلام را در سرتاسر جبهه زیر آتش میگرفتند که با پاسخ شدید توپخانه یگانهای خودی مستقر در منطقه مواجه میشدند. روزهای 22 و 23 آبان مجدداً مورد هجوم هواپیماهای دشمن قرار گرفتیم. سنگرهای خود را عمیق کنده بودیم، ولی هواپیماها دست بردار نبودند. آنها تصمیم گرفته بودند یگان ما را منهدم نمایند. توپخانه قدرتمندی که تأثیر بسیاری در منطقه داشت، آتش این توپخانه نیروهای عراق را به ستوه آورده بود و مواضع ما به صورت سیبل درآمده بود، از آسمان و زمین بارش بمب و گلوله بر سرمان هر روز ادامه داشت. از صبح تا شب و از شب تا به صبح آرامش نداشتیم. البته خداوند، قدرت و تحمل و صبر عجیبی به ما داده بود. سربازان شجاعانه با سلاحهای خود هواپیماها را نشانه میگرفتند و تکبیرگویان وظیفه خود را انجاممیدادند. فرمانده گردان هم ما را دلداری میداد و بعد از هر بمباران به دلیل نگرانی زیاد با ما تماس میگرفت. وقتی به او اطلاع میدادیم که تلفاتی نداشتیم، از ته دل خداوند را سپاس میگفت: و مرتب به ما گوشزد میکرد، مراقب خودتان و سربازانتان باشید، من به شماها نیاز دارم، ارتش، مردم و خانوادههایتان به شما نیاز دارند. همیشه میگفت شماها چشم و چراغ این ملت هستید، مطمئن باشید تاریخ به شماها افتخار خواهد کرد. واقعاً زیباترین چیز برای ما در زندگیمان وجدانی آسوده بود که تمامی تلاش ما هم این بود که وجدانی آسوده داشته باشیم. ما و دیگر همرزمانمان در دیگر یگانهای مستقر در منطقه اللهاکبر با تمامی توان خود تا آخرین لحظه تلاش میکردیم، زیرا فکر زنده ماندن در قلب کسانی که پس از ما میخواستند در امنیت زندگی کنند، ما را زنده نگه میداشت و تلاشمان مضاعف میگردید. چه در جمع آنها باشیم چه به شهادت میرسیدیم. من برای شهدا و همرزمانم همانند چشمهای خواهم بود که از تحسین و احترام به آنها برای همیشه فوران خواهد کرد و هیچگاه این چشمه خشک نخواهد شد. افسران، درجهداران و سربازان جوان با مشاهده شرایط ما باید به خود ببالند و آیندگان، پدران و مادران از پیوستن فرزندانشان به صفوف رزمندگان احساس غرور نمایند. لذا بیمهریها بیشترین نگرانی من و امثال من برای نیروهای دفاعی کشور میباشد که ممکن است هر آینه در جنگ بعدی که شاید شدتش هم بیشتر از جنگ قبلی باشد، لطمه بزرگی را به بدنه رزمندگان بزند که فاجعهآفرین است.
سرهنگ آجوری (سرتیپ2 بازنشسته) فرمانده گردان388 توپخانه از حوادث و اتفاقات آن روزها در دفتر ثبت روزانه خود نوشته است:
حملات هوایی عراق هر روز شدت مییافت و مرا نگران کرده بود که مبادا آتشبارها آسیب ببینند. لحظهای آرام و قرار نداشتم، سعی میکردم به همه روحیه بدهم اما نگرانی در وجودم موج میزد. نگران عملیات آینده بودم، میبایست همه گردان را سالم و با آمادگی کامل در عملیات بستان هدایت میکردم. نیاز به افسران، درجهداران و سربازان شجاع و متخصص گردان داشتم، آنها بودند که میبایست رزم نهایی را به انجام برسانند. همه نفرات در طول مدتی که از جنگ گذشته بود، آمادگیهای بسیاری را کسب کرده و واقعاً شجاعانه میجنگیدند. عملکرد آنها در مواقع بحرانی مرا متحیر میکرد. هیچکس از بمبارانها هراسی نداشت. همه شاد و خندان بودند، فقدان هر کدام از آن دلاورمردان ضایعه سنگینی برای گردان بود. لذا مرتب به آنها متذکر میشدم که از خود و مجموعه یگانشان مراقبت نمایند.
منبع: توپخانه دوربرد در سال 1360 ؛ اصلاني، علی اکبر،1398 ، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب