میگفتم: سید، ما به خدا توکل میکنیم، خدا هم به ما کمک میکند به شرطی که مرد عمل باشیم؛ تجهیزات کافی داشته باشیم، طرح و نقشه داشته باشیم. دلمان را به خداوند قرص کنیم، موفق میشویم، میبینی که کم و کسری داریم حقدارم نگران باشم.
چون عقاید مذهبی محکمی داشت و سرباز زرنگی بود، اطمینان زیادی به او داشتم. ازاینرو عمل پنهان کردن آذوقه را به او محول کرده بودم. با تعدادی از سربازان که مورد اعتمادش بودند این عمل سنگین و درعینحال محرمانه را انجام میدادند.
صالح بچه کوهستان و سختیکشیده بود و از جادههای صعبالعبور و کوهستانی، مانند بز کوهی بالا میرفت.
بهمرورزمان، کارهای شوخی و تمرینات روزمره جایگاه خود را در کتابهای درسی دانشجویان راه پیدا کرد و اکنون به شکل عملی تدریس میشود. این کار ما که گاهی جنبهی شوخی داشت شبیه کاری بود که شهید صیاد شیرازی خواست با ما شوخی کند شباهت داشت. یکبار بهاجبار، ما را جلوی صف اول قراردادند و بعد هم آن ماجرا پیش آمد که ما سوره را فراموش کردیم و نماز قطع شد. بعد هم همه به یکدیگر تعریف کردند و همهگیر شد و همه فهمیدند که نماز را شکستیم و ….
این کار خودش در منطقهای که با مشکلات عدیده مانند عوامل جوی و درگیری با عوامل رزمی، در حین سختیهایی که به همراه داشت گاهی تبدیل به شوخی و تنوع میشد. تنوع از این نظر میگویم که برای تکاور و کسی که همیشه در حال تمرین و درگیر با اعمال رزمی است، بیکاری یک نوع بیماری بهحساب میآید که از آن حالت بیزار است.
کولاک همراه با برف سنگین طوری بود که دو متری را نمیشد دید. در این حالت به خود تکاوران نباید میگفتیم مواد غذایی را کجا و به چه شکل پنهان کردهایم چون امکان داشت به همرزمان خود لطف کنند و جای آن را لو بدهند.
کار پنهان کردن مواد غذایی توسط همان افراد مورد اعتمادی صورت میگرفت که سربازان زبدهای هم بودند. اینها سربازانی بودند که از میان خیل سربازان گلچین شده و تعلیمات خاصی را همراه تکاوران دیده بودند و ماجراجویی در خونشان بود.
گاهی شرایط جوی بهگونهای بود که نمیشد این افراد را از محل استقرار به مناطق دورتر فرستاد. میگفتیم مواد غذایی را داخل نایلون بگذارند و آن را محکم ببندند و مانند سنگ تا جایی که توان دارند از پایگاه دورتر بیندازند. این بستهها چون سنگین بودند بهجای دوری نمیرفت همین مسئله باعث انحراف میشد. ممکن بود بالای بلندی باشیم و بسته را پرت میکردند تا پایین تپه قل میخورد. برای پرتابکننده آسان بود اما برای یابنده بسیار سخت میشد.
یکی اینکه کولاک بود زود روی بسته را میپوشاند. دیگر اینکه وقتی بسته قل میخورد تا پایین تپه میآمد، برف را به خود میگرفت گلوله میشد و مسافت بیشتری را طی میکرد.
به تکاوران تحت تعلیم که گرسنه بودند میگفتیم بروید مواد غذایی را پیدا کنید بخورید. آنها هم میدانستند با شرایط جوی که وجود دارد نباید زیاد راه دوری باشد. تا جایی که ممکن بود از تجربه خود استفاده میکردند و هنگامیکه پیدا نمیشد با پا برفها را شخم میزدند تا جای آن را پیدا کنند. چون مسیر طولانی نبود میآوردند داخل پایگاه میپختند و میخوردند وگرنه باید گرسنه میماندند.
بنا به دلایل مختلف پیش میآمد دانشجوی تکاور در کلاس درس خوابش میبرد. کاری به علت خواب نداریم چون دلایل زیادی میتوانست داشته باشد. در این حالت دانشجوی بغلدستی میخواست او را بیدار کند میگفتم ولش کن خودش بیدار میشود. اگر خوابیده بیدار میشد، میدید همه نگاهش میکنند و میخندند ممکن بود خجالت بکشد. در این حالت برای منحرف کردن دانشجویان از شخص خوابرفته، عکس دختر زیبایی را روی تخته میکشیدم. این کار را تمرین کرده بودم و در چند ثانیه میکشیدم و فقط چند لحظه بیشتر نمیگذاشتم عکس روی تخته بماند، پاکش میکردم.
بعضی وقتها هم برای اینکه شوک وارد کرده باشم تنها عکس یک کماندو را میکشیدم که باعث اعتراض دانشجویان میشد و همین سروصداها باعث میشد دانشجوی خوابرفته بهصورت طبیعی بیدار میکند و احساس میکرد کسی متوجه نشده او خوابرفته است.
یکبار تکاوری چنان سنگین خوابرفته بود و خرخر میکرد که صدای همه را درآورده بود. هرچه سروصدا راه انداختیم بیدار نشد.
یکی از دانشجوهای شوخطبع گفت: «استاد، این دانشجو متأهل است دیشب همخانه بوده به این زودیها بیدار نمیشود!»
گفتم: پس مزاحمش نشوید بگذارید بخوابد استراحت کند. ساعت درس تمام شد اما او هنوز خواب بود. بیسروصدا کلاس را ترک کردیم تنها در کلاس خواب بود. دانشجوها هم که دنبال سوژه بودند پشت پنجره جمع شدند. یک نفر لگد محکمی به در زد. در اثر ضربه، در بشدت با دیوار برخورد کرد و صدای دو ضربه او را وحشتزده از جا پراند، حالت تهاجمی به خود گرفت. کسی را در اتاق ندید. با صدای خنده دانشجوهای پشت پنجره فهمید سر به سرش گذاشتهاند، عصبانی شد دنبال بچهها کرده بود به هر که میرسید ضربهای میزد و سراغ نفر بعدی میرفت.
ازاینگونه خاطرات زیاد دارم اما در حوصله بیان نمیگنجد.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب