از جمله ستواندوم تقی اسدی، ستواندوم وظیفه محمودینژاد و دیگر نفرات آتشبار که با هم چندین عکس یادگاری هم گرفتیم و ناهار را در آتشبار در جمعی بسیار دوستانه و صمیمی صرف کردیم. در جمع ما نیز ستوان محمودینژاد که دیدبان آتشبار بود، حضور داشت. بسیار انسان والا، مؤمن و باسوادی بود. او فارغالتحصیل رشته الکترونیک از دانشگاه شریف بود و سیمای بسیار زیبا و قد و قامت رعنایی داشت. بعد از صرف ناهار با عجله مشغول جمع کردن وسایلش بود. پرسیدم کجا میخواهی بروی؟ گفت: باید بروم به دیدگاه و دیدبان قدیم را تعویض کنم. اوضاع منطقه را از او جویا شدم، اطلاعات جامعی به من داد که دقیق و مفید بود. بعد از خداحافظی، او با همه روبوسی کرد و جمع ما را به طرف استقرار در دیدگاه تپهسبز ترک کرد. آن روز آخرین ملاقات من با او بود. زیرا روز بعد خبر ناگوار شهادت ایشان را ستوانیکم وظیفه سلیمانیان به من داد. ستوان حسین باهر در اثر آن حادثه تلخ مدتی کم حرف و گوشهنشین شده بود و به تدریج مبتلا به یک نوع افسردگی روحی گردید. ستوان محمودینژاد، اخلاق قابل تحسینی داشت و جذابیت چشمهای او همیشه مورد صحبت همرزمانش بود. شهادت وی به سختی باور کردنی بود، اما جسم و روحش را در راه خدا اهدا نمود. آیا میتوانیم دوباره به شماها (شهدا) دسترسی پیدا کنیم؟ داشتن قلب مهربان و رسیدن به خلوص نیت آنها محتاج به عشق و ایمانی است که برای همگان میسر نیست. اما چه زمان میتوان به آنها رسید؟ هنگامی که عالیترین محسنات یعنی خوشحالی ساده و بیتزویر و احتیاج نامحدود به عشق و ایمان تنها انگیزه زندگی باشد. عبور یک جریان عشق ابدی از میان قلوب مردم به دنیای دیگر. من منشأ حضور خودم و همرزمانم را در جبهه مشیت الهی میدانستم و تمام حوادث و اتفاقاتی که با آنها مواجه میشدم را مبتنی بر قانون آفرینش و نسبت به آموزش ذهن و روح و روانم مفید میدانستم و همیشه خودم را تسلیم خواست و مقدرات الهی میکردم. اما از خداوند میخواستم که هرچه زودتر من، همرزمان و مردم کشورم را از آن مصیبتها و شرایط سخت و ناگوار نجات دهد. من وقتی اولین بار ستوان محمودینژاد را ملاقات کردم و با او آشنا شدم، چهره نورانی و با محبت او مرا مجذوب خودش کرد و به فرمانده آتشبار او ستوان حسین باهر گفتم، چهره این افسر خیلی روحانی است و همانند یک معصوممیدرخشد. واقعاً نوری در چهره او دیدم که در کمتر کسی دیدهام. نمیدانستم که همان شب به شهادت خواهد رسید، ولی واقعاً در چهرهاش شهادت را میدیدم و احساس میکردم که او به شهادت خواهد رسید. در جبهه حسی به من میگفت، که فلان کس شهید میشود. گاهی اوقات رزمندهای را که ملاقات میکردم، واقعاً برایم مسلم بود که او شهید میشود، ولی هیچوقت نمیتوانستم از شهادت آن جلوگیری نمایم. این حس و آگاهی را من از چهره شهدا و رفتارشان متوجه میشدم. زیرا رفتار، کردار، ایمان و منش آنان با بقیه کاملاً متفاوت بود، بسیار صمیمانه و با محبت با دیگران برخورد میکردند.
ستوانیکم حسین باهر (سرهنگ بازنشسته) در خصوص نحوه شهادت آن افسر شجاع میگوید:
وقتی به من اطلاع دادند که دیدگاه آتشبار مورد هدف گلوله دشمن قرار گرفته، به سرعت با یک دستگاه خودروی لندرور به تپهسبز رفتم. محل اصابت گلوله را بررسی نمودم، دیدگاه کلاً منهدم شده بود، استوار نوروزی به شدت مجروح، اما سرباز همراهشان سالم ولی بهتزده بود. وقتی پیکر شهید محمودینژاد را دیدم، بسیار متأثر شدم و غم تمامی وجودم را گرفت، زانوانم سست شده بود و میلرزید. باغم و اندوه بسیار پیکر تکهتکه شده شهید را جمعآوری و با آمبولانس به معراج شهدا تخلیه نمودیم. دستور دادم دیدگاه را ترمیم کنند و نفرات جدیدی را جایگزین کردم تا در مأموریتمان خللی وارد نگردد. من در یگانم قبل از شهادت او متحمل تلفات رزمی در منطقه آبادان شده بودم، ولی دیدن صحنه شهادت آن افسر خوب و دوست داشتنی را هیچگاه در زندگیام فراموش نخواهم کرد. زیرا صحنه به قدری دلخراش بود که توصیف آن واقعاً برایم سخت و دردناک است. فقط این را میتوانم بگویم که تا چندین روز بهتزده و غمگین بودم و از فرط ناراحتی نمیتوانستم چیزی بگویم. اولین شهید در یگانم شهیدی بود به نام قائدی که بسیجی بود و در کیلومتر 17جاده آبادان- ماهشهر در کنار توپ در حین تیراندازی بر اثر اصابت گلوله توپخانه دشمن به شهادت رسید. او برایم بسیار عزیز بود و شهادتش مرا خیلی غمگین نمود، اما شهادت ستوان محمودینژاد تأثیرش به نوعی دیگر بود زیرا تار و پود روحی مرا به هم ریخت و زندگی را در جبهه برایم سخت و تلختر کرد. واقعاً صحنه شهادت آن شهید بزرگوار به قدری برایم زجرآور بود که توصیف آن نیز آزارم میدهد. نفرات دیگری هم به نامهای ستوان خدابندهلو، گروهبانیکم علی همتی، سرباز مظفر عیوضی، سرباز فروزان هویدایی، سرباز علیاکبر روحی، سرباز عباسعلی فراحی، سرباز جلیل نوروزی جمعی گردان343 توپخانه130مم در عملیات طریقالقدس به شهادت رسیدند که روح تمامی آنان و دیگر شهدای گرانقدر آن عملیات شاد و یادشان گرامی باد.
حوادث روز شنبه چهارم الی جمعه دهممهر ماه
عصر روز سوممهرماه، توپخانههای دشمن سرتاسر منطقه را زیر آتش گرفتند که توپخانههای خودی نیز درگیر شدند و طرفین به شدت مواضع یکدیگر را زیر آتش گرفته بودند و تا غروب آفتاب تیراندازیها ادامه داشت. در غرب روستای دهلاویه در جنوب رودخانه کرخه، آتش و دود زیادی را مشاهده میکردیم که متوجه نشدیم مربوط به خودی است یا دشمن، ولی با تماس با دیدبانان، آنها محل آتش سوزی و دود ناشی از آن را در منطقه دشمن گزارش نمودند که به واسطه اصابت گلولههای توپخانه خودی ایجاد شده بود.
ساعت 0430 روز 4/7/60، دشمن مجدداً تمامی مناطق و خطوط درگیری را زیر آتش گرفت تا اینکه ساعت 0600 با واکنش توپخانههای خودی، آتش توپخانه دشمن قطع گردید. بعد از خاموش شدن توپخانههای دشمن، آن روز تا عصر منطقه نسبتاً آرام بود، فقط گهگاهی طرفین با گلولههای توپخانه مواضع یکدیگر را هدف قرار میدادند که تبادل اینگونه شلیکها و گلولهبارانها در جبهه عادی بود. ساعت 2330 در سنگر نشسته بودم که سرگروهبان بازیاران مرا صدا زد، به بیرون از سنگر رفتم و مشاهده کردم منطقه با گلولههای روشنکننده دشمن کاملاً روشن است و لحظاتی بعد دشمن منطقه سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار داد. رفتهرفته درگیریها در منطقه سوسنگرد به اوج خود رسید و ما فقط صدای انفجارات شدید گلولههای توپخانه را میشنیدیم.
آن شب، درگیریها کمکم به طرف منطقه ما (ارتفاعات اللهاکبر) نیز کشیده شد و دشمن در تمام طول شب مواضع ما را زیر آتش گرفته بود. واقعاً یکی از شبهای پرحادثهای بود که سپری کردیم، زیرا تا صبح تیراندازی دشمن قطع نشد و توپخانههای خودی هممرتباً با شلیکهای پیاپی به آتشهای دشمن پاسخ میدادند، ولی دشمن دست بردار نبود. صدای غرش شلیک توپخانههای طرفین لحظهای قطع نمیشد تا اینکه بالأخره در ساعت 0600 تیراندازیها قطع شد. ساعت 0800 رادیو را روشن کردم، شنیدم که با شعارهای حماسی سربازان اسلام را مورد تقدیر قرار میدادند. گوینده رادیو با صدایی بسیار زیبا و شورانگیز میگفت، به پیش بروید، رزمندگان در راه الله و اسلام جهاد کنید، متوجه شدم در جبهه دارخوین عملیاتی انجام شده است که علت درگیریهای شب گذشته برایمان مشخص گردید. بعدازظهر آن روز مطلع شدیم که در منطقه آبادان حمله شدیدی از طرف نیروهای خودی علیه دشمن صورت گرفته و رزمندگان اسلام بخش عمدهای از نیروهای دشمن را تارومار کردهاند. وقتی تعدادی از نفرات گردان عصر همان روز از اهواز آمده بودند، میگفتند: اولین سری اسرای عراقی را دیدهاند که با این خبر خوشحال شدیم و متوجه شدیم که علت گلولهباران دشمن ترس او بوده است. روز بعد با اخبار دریافتی از منطقه آبادان و پیروزیهای رزمندگان اسلام در آن جبهه همه خوشحال بودند به گونهای که ساعت 2100 همه نفرات در جبهه ارتفاعات اللهاکبر و سوسنگرد تکبیرگویان خوشحالی خود را ابراز میکردند و کلیه توپهای پدافندهوایی و تیربارهای یگانهای منطقه با گلولههای رسام تیراندازی هوایی میکردند و دشمن هم از ترس هجوم نیروهای ایرانی منطقه را با گلولههای منور روشن کرده بود. منظره خاصی در منطقه به وجود آمده بود که بسیار زیبا و تماشایی بود. حدود یک ساعت تیراندازیها ادامه داشت و فرماندهان هم واقعاً قادر به کنترل شادی نفرات خود نبودند. آن شب فراموش نشدنی به گونهای سپری شد که دشمن هیچگونه فعالیت و واکنشی از خود نشان نداد و ترس و غم ناشی از شکست، آنها را به حالت احتضار درآورده بود.
روز هفتم و هشتممهرماه، هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند و هدفهایی را بمباران کردند. خصوصاً صبح روز هشتممهر، ناگهان مواضع ما توسط هواپیماهای دشمن به شدت بمباران شد. وقتی از سنگر بیرون آمدم، مشاهده کردم که سرتاسر منطقه پر از بمبهای خوشهای است که در برخورد با زمین منفجر میشدند. هواپیماها از سوسنگرد تا شمال رودخانه کرخه را که مواضع ما قرار داشت، بمباران شدیدی کردند که خوشبختانه به نفرات و تجهیزات ما آسیبی نرسید ولی از تلفات احتمالی یگانهای دیگر اطلاعی نیافتیم. روز نهممهر، درگیریهای پراکندهای در منطقه وجود داشت اما شب درگیریها شدت یافت و توپخانههای دشمن بسیار فعال بودند. ما مواضع دشمن را زیر آتش گرفته بودیم و دشمن هم پاسخ خوبی به توپخانههای ما میداد. آن قدر تیراندازیها ادامه داشت تا بالأخره با اضافه نمودن آتش توپخانههای خودی و برتری آتش نسبت به دشمن، آتش توپخانه دشمن قطع شد. ظهر آن روز جناب سروان عباس صالحی بعد از پایان مرخصی به منطقه وارد شد که از دیدنش همه نفرات آتشبار خوشحال شدند. همه درجهداران و سربازان او را دوست داشتند و من با حضور ایشان در منطقه آرامش خاصی داشتم، زیرا پشتوانه و حامی خوبی برای نفرات آتشبار و من بود که عدم حضورش در منطقه کاملاً احساس میشد. عصر همان روز یکی از دوستان ایشان به نام جناب سروان رضا جهانگیری که به تازگی به گردان145 پیاده تیپ3 زرهی انتقال یافته بود، نزد ما آمد و ساعاتی را با هم بودیم و جبهه هم آرام بود. در جمع ما ستوان تهرانی و سرگروهبان الماس بازیاران نیز حضور داشتند که تا ساعت 0100 با هم صحبت میکردیم، جناب سروان رضا جهانگیری مرد بسیار خوب و مهربانی بود که از مصاحبت ایشان لذت میبردیم. چیزی که من هیچگاه فراموش نخواهم کرد، این است که جناب سروان رضا جهانگیری به ما گفت: مطمئن هستم که من شهید خواهم شد. او میگفت: من یتیم بزرگ شدهام و میدانم فرزندم هم مانند من یتیم بزرگ خواهد شد. وصیتهایی را نیز به جناب سروان عباس صالحی که دوست قدیمیاش بود، کرد و در آن زمان ایشان بیشتر روی سخنش با جناب سروان عباس صالحی بود که دوستی دیرینهای داشتند. ما سعی میکردیم صحبتهای ایشان شوخی تلقی کنیم، اما او از شهادتش اطمینان داشت.[1]
منبع: توپخانه دوربرد در سال 1360 ؛ اصلاني، علی اکبر،1398 ، ایران سبز، تهران
[1]. سروان رضا جهانگیری در عملیات رمضان مفقودالاثر گردید که سرگروهبان وی به جناب سروان عباس صالحی گفته بود، نفربر زرهی ایشان را در نزدیکی نهر کتیبان در خاک عراق هدف قرار دادند و منهدم نمودند و او به شهادت رسید (روحش شاد و یادش گرامی باد).
انتهای مطلب