با توجه به خصوصیات اخلاقی عابدی سوره، یک روز هم نمیتوانست در آنجا دوام بیاورد. شعبان اسماعیلی و من هم قبول نکردیم چون حوصله این کار را نداشتیم. باید از پرسنل بهداری که به آنجا میرفتند پذیرایی میکردیم و دنبال کم و کسریهای بهداری میبودیم.
اما ارجمندی هم رابطه خوبی با دیگران داشت و همخانهاش نزدیک بود (ارومیه) میتوانست گاهی به خانه سر بزند بدون اینکه تقاضای مرخصی راه دور کند. بین خودمان توافق کردیم او برای همیشه بهعنوان سرپرست در پیرانشهر باقی بماند.
ارجمندی این بار هم طبق معمول برایمان سنگ تمام گذاشت. بانفوذی که در پادگان داشت ما را در مهمانسرای پادگان جا داد و با جیب خود به حمام شهر برد. بااینکه دیروقت بود و داشتند حمام را تعطیل میکردند، با اعمالنفوذ او، یک وان خصوصی برای من گرفت! و یک دوش برای اسماعیلی. مدتی بود به علت آمادهباش هر چهار نفرمان مانده بودیم و مرخصی نرفته بودیم.
وقتی وارد وان شدم تا گلو در آب ولرم فرورفتم و چشمهایم را بستم. کم مانده بود خوابم ببرد و در آب خفه شوم.
چند روزی به حالت موقت در پادگان پیرانشهر مستقر شدیم. عراق که فهمیده بود نیرویی در پیرانشهر مستقرشده، با توپهای دوربرد فرانسوی پادگان و اطراف پادگان را گلولهباران میکرد. گلوله این توپ صدا نداشت وقتی میافتاد و منفجر میشد تازه متوجه گلوله میشدیم. شبها در اثر داغ و قرمز بودن گلولهها، میتوانستیم آن را در آسمان تشخیص بدهیم و خود را روی زمین بیندازیم، اما روزها متوجه آمدن گلوله نمیشدیم. وجود گردان ما باعث زحمت اهالی پیرانشهر و پرسنل پادگان شده بود، درنتیجه باعجله گردان ما را به پادگان پسوه منتقل کردند.
چند روز از واقعه ترک پایگاهها گذشته بود که هوا مساعد شد. به دستور فرمانده لشگر و با هماهنگی پارک موتوری و مهندسی لشگر، برفروبها جاده را باز کردند. عدهای رفتند و با زحمت فراوان کلیه وسایل و تجهیزات جامانده در اشنویه را آوردند. در این مقطع من مرخصی بودم.
برگردیم به ادامه مسافرت به اصفهان. مقدمات کار در همان جلسه اول چیده شد و قرار شد روز حرکت را تعیین و اطلاع بدهند؛ اما بنا بر اطلاعاتی که کسب کرده بودند، تیمسار آذرفر حاضر به مصاحبه با کسی نبودند؟
این سؤال در ذهن همه ما قوت گرفت که چه اتفاقی باعث شده اسوه شهامت، مرد تدبیر و شجاعت، امیر سرتیپ دوم غضنفر آذرفر، برای پذیرفتن یار دیرین و همرزم خود در حماسه غرورآفرین کربلای هفت، امیر نادری زاده شرط و شروط میگذارد که صدها کیلومتر از تهران تا نصف جهان را برای دیدارش، بادل شوره و اماواگر طی کردهایم، اگر اجازه حضور ندهند، تکلیف چیست؟
امیر قاضی پور به استخاره پناه بردند که آمد: «این مقام را به اطاعت از خدا طلب کنید…».
امید در دلها جوانه زد. نماز مغرب رابین راه اقامه کردیم، دلمان آرام گرفت.
دیروقت بود به محل اقامت، یعنی هتل ۲۲ بهمن رسیدیم. برنامهریزی از قبل انجامشده بود منتظر ما بودند. امیر نادری زاده شبانه بارها زنگ زدند و از امیر آذرفر دلجویی کردند تا بالاخره رضایت دادند و وقت ملاقات برای روز بعد گرفتند. ساعت ۹ صبح بیست و پنجم مهر از پاییز ۱۳۹۶، جوان پر جنبوجوش، سروان احمد سلجوقیان زنگ خانه امیر آذرفر را به صدا درآوردند.
صدای تقتق عصا در راهرو خانه رد میانداخت و این نشان میداد که خود امیر است که به استقبال میآیند. لازم به ذکر است که علل عدم مصاحبه ایشان را پیگیر شدیم و متوجه علت آن شدیم که در جای مقتضی بیان خواهم کرد.
تیمسار آذرفر برخلاف آنچه تصور میکردیم با خوشرویی ما را پذیرفتند. معارفه قبلاً توسط امیر نادری زاده صورت گرفته بود و امیر با یکیک ما دیدهبوسی و احوالپرسی کردند. حدود هشتاد سال سن داشتند و با تکیه به همان عصایی قدم برمیداشتند که اخیراً در فیلمهای مستند از ایشان دیده بودم. کلمات و لحن صحبتشان کماکان حماسی و باصلابت بود، مرا یاد فردوسی و شاهنامه و منطقه عملیات غرب میانداخت. . غیر از خودشان که ما را به حضور پذیرفتند کسی در خانه نبود. گویا ملزم دانستند علت تنهایی خود را توضیح بدهند. گفتند: «دخترم با همسرش در آمریکا زندگی میکنند. بهتازگی در رشته پزشکی فارغالتحصیل شده قصد دارد در رشته فوق تخصص پزشکی ادامه تحصیل بدهد. همسرم برای دیدن آنها چند روزی است به آمریکا سفر کرده و من فعلاً تنها زندگی میکنم. البته باید اضافه کنم، پسرم آرش با همسرش طبقه دوم زندگی میکنند. به من سر میزنند ولی در حال حاضر در خانه نیستند.»
سروان احمد سلجوقیان مسئول دفتر امیر قاضی پور در مرکز آموزش، یکتنه از تدارک وسایل سفر تا رانندگی بین تهران تا اصفهان را به عهده داشتند، بلند شدند تا پذیرایی کنند. امیر نادری زاده که از دوستان صمیمی و یاران همرزم تیمسار آذرفر بودند ساکت نشسته بودند. علت سکوت و تفکر بیشازحد ایشان را در آن لحظه نمیدانستم. بهحساب این موضوع گذاشتم که کلیه هماهنگیها توسط ایشان صورت گرفته و نیم ساعت قبل از رسیدن ما به خانه تیمسار، ایشان آنجا حضور داشتند و صحبتهای مقدماتی را با امیر آذرفر انجام دادهاند و نیازی به صحبت اضافه نمیدیدند، اما بعد اقرار کردند بهسختی و حتی با خواهش امیر را راضی به مصاحبه کرده بودند و ته دلشان ناراحت بوده که ساکت نشسته بودند. شب قبل امیر بهصراحت پذیرفته بودند که صبح خدمت
برسیم. امیر قاضی پور ضمن شرح مفصل از علت سفر جمع و اقداماتی که تا آن لحظه در باب معرفی تیمسار به دانشجویان انجام داده بودند و همچنین درباره تألیف کتاب کوچکی با عنوان: «اسوه شجاعت» در ۴۸ صفحه درباره نگاهی بر عملیات غرورآفرین کربلای هفت و چند کتاب دیگر از تألیفات شهید صیاد شیرازی و بنده (عابد ساوجی) بهعنوان یادبود، تقدیم امیر آذرفر کردند.
و در ادامه شرح دادند که تصمیم گرفتهاند خاطرات ایشان ثبت شود تا در حین ماندگاری، از تجارب نظامی ایشان دیگران هم بهرهمند گردند.
در باب تکمیل عرایض توضیح دادند، هماکنون در جلسات تدریسی که در مقاطع مختلف دارند، فیلم مستندی را که از ایشان درباره حماسه کربلای هفت ساختهشده استفاده و به دانشجویان نمایش داده میشود که مورد استقبال بینظیری قرار میگیرد.
امیر قاضی پور در حین اینکه با انگشت چند ضربه بر روی میز چوبی کنار دستشان میزدند، گفتند: «امیر آذرفر، ماشاالله شما، هیچ فرقی با دوران خدمت نکردهاید! لباس نظامی که بپوشید، همان امیر آذرفر طراح و مجری و هدایتکننده عملیات غرورآفرین کربلای هفت و فرمانده لشگر باعظمت 64 ارومیه و جاهای دیگری میشوید که در آنها خدمت کردهاید.» . در ادامه فرصتی دست داد تا من و امیر آذرفر، برنامه کاری روزانه خود را در باب ثبت و ضبط خاطرات ایشان برنامهریزی کنیم و نحوه ثبت خاطرات را مرور کنیم.
بامتانت خاصی به حرفهای همه گوش میکردند بدون اینکه کلامی را قطع کنند. چند ساعت از ورود ما به آنجا گذشته بود اما حرفها بهقدری گرم و صمیمی و خاطرهانگیز و شنیدنی بودند که گذر زمان را احساس نمیکردیم.
حالا دیگر متوجه شده بودیم چرا حاضر به مصاحبه نمیشوند و بیعلت نبود که دلهره به جان ما چهار نفر افتاده بود که اگر ما را به حضور نپذیرد، باید دستخالی به تهران برگردیم. بعدازظهر همان روز دوستان به تهران برگشتند و من ماندم و خاطراتی که باید ثبت میکردم.
اولین قرار را برای همان روز ساعت شش بعدازظهر گذاشته بودیم. پاییز بود و روزها کوتاه و البته غمانگیز بودند! چند ساعت تا زمان قرار فرصت داشتم. دوش گرفتم و لپتاپم را روشن کردم تا صحبتهای ردوبدل شده صبح را ثبت کنم تا فراموش نشود.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب