نخجیری، از آن پرسنلی بود که سربههوا خدمت کرده بود! خودش میگفت: «همدورههایم با درجه ستوانیاری بازنشسته شدهاند.»
ولی او نتوانسته بود ترفیع بگیرد درهمان گروهبان یکمی مانده بود. عشق سینما و فیلم بود، تمام هنرپیشههای جهان را با آثارشان بهخوبی میشناخت. تا وقتیکه حوصله داشت و هنوز جوانتر بود تمام درآمدش را خرج سینما و فیلم کرده بود. اسمش را گذاشته بودیم ارشدترین گروهبان یک جهان.
برای نمونه یک عدد دندان در دهان نداشت، غذا را نمیتوانست بجود. با راهنمایی من به مرکز دندانپزشکی ارتش در تهران مراجعه کرد تا یکدست دندان برایش بسازند. نوبتی که به او داده بودند تقریباً چند سال طول میکشید. این موضوع باعث خنده شده بود و بعضیها جوکهایی هم برایش میساختند. مثلاً خودش میگفت: ((چون عمر من بهنوبت دندانم کفاف نمیدهد امتیازش را میفروشم)).
بچهها با افراد سالمند گردان که صحبت میکردند به شوخی میگفتند امتیاز یکدست دندان برای فروش داریم! خلاصه هر جا که میرفتیم صحبت از نوبتی بود که به نخجیری داده بودند.
برادر کوچک من دندانساز بود. یکبار مرخصی را با نخجیری هماهنگ کردیم. نخجیری باید میرفت کرمانشاه و من تهران. شب رسیدیم تهران، با برادرم صحبت کردم و گفتم که پول ندارد و نوبتی که دادهاند چند سال طول میکشد. قول داد یکدست دندان مجانی برایش بسازد. برادرم دندانساز ماهری بود. گاهی که وقت داشتم به مطبش میرفتم کار یاد میگرفتم. بعد به این کار علاقهمند شدم. قضیهاش مفصل است اگر موردی پیش آمد به شرح آن خواهم پرداخت.
بعدازاینکه قالب دندانهای نخجیری را گرفت قرار شد یکشب دیگر بماند تا یکبار دندانهایش را پرو کند و بعد برود. قرار بر این شد موقع برگشتن هم بیاید تهران دندانها را تحویل بگیرد تا اگر ایرادی داشت همینجا رفع کنند.
بهقدری عجله کرد، نه آن شب ماند و نه موقع برگشتن به تهران آمد. مجبور شدم دندانها را با خودم ببرم منطقه. نگران بودم اگر دندانها قالب نباشد چه کنم؟ نخجیری دندان را گرفت گذاشت داخل دهانش و نهار را با همان دندان کنار ما خورد!
خودش میگفت: انگار سالهاست این دندانها در دهان من است! همیشه دعاگوی برادرم بود.
برای احتیاط به بچهها گفتم چند عدد از پتوهای سیاه سربازی را پاره کنند و از آنها دستکش دوانگشتی و کلاه پشمی یکچشمی بدوزند. خوشبختانه هر سرباز نخ قرقره و سوزن در کیسه انفرادی خود دارد. هر کس برای خودش کلاه و دستکش دوخت. همانطور که مشغول کارهای شخصی خود بودیم حواسمان به هوای بیرون و شدت بارش برف هم بود.
برف یکریز میبارید. بالای در سنگر قسمتی را بهعنوان نورگیر باز گذاشته بودند تا به داخل بتابد. نخجیری به آنجا نگاه میکرد و به شوخی میگفت: «اگر برف این پنجره را بپوشاند همه میمیریم.»
کمکم حرف نخجیری به ما هم تلقین شده بود که اگر آن قسمت بسته شود میمیریم. هرچند مدت یکبار یکی میرفت و برفهای پنجره را پاک میکرد! بااینکه شب بود و نیازی به نور پنجره نبود حساس شده بودیم نگذاریم از برف پوشیده شود.
بعدها شنیدم فرمانده لشگر آذرفر که خود یک نظامی واقعی و سختیکشیده بود با ترفیع درجه نخجیری موافقت کرده و چیزی نمانده بود بازنشسته شود، در مرخصی بوده که دریکی که دریکی از خیابانهای کرمانشاه تصادف کرده، جانباخته بود. از شنیدن این خبر شوکه شدم.
عدهای سیگاری بودند، چند روز میشد کسی شهر نرفته بود مجبور شدند از چای خشک و کاغذهای معمولی سیگار درست کنند. در آن زمان من پیپ میکشیدم. توتون مصرفیام آمفورا بود که تمام شده بود. یک بسته توتون تولید داخلی داشتم، مدتها بود ته ساکم مانده بود از مصرف آن اکراه داشتم.
با شرایطی که حکمفرما شده بود، با احترام و احتیاط آن را داخل پیپ میریختم و کمکم میکشیدم مبادا زود تمام شود. سربازی داشتیم اهل شهرری به نام محمد آقایی، خودش سیگاری نبود اما میدانستم یک بسته سیگار بهمن دارد. خیلی باهم دوست بودیم، انتظار داشتم حداقل تعارف بکند اما این کار را نکرد. از همان وقت با او قطع رابطه کردم چون شرایط خیلی سختی بود. درجایی که افراد بهجای توتون چای خشک میکشیدند نباید سیگار را پنهان میکرد. سروان رحیمی معاون گردان وظیفه هدایت گردان را داشت. هنوز برف میبارید اما از شانس خوبمان هوا گرم بود. هر کس با خود کولهپشتی برداشته بود. دستور داده بودند فقط اسلحهسازمانی و خوراکی بردارند. کسی به آن صورت خوراکی نداشت، بچههای ما سیبزمینی و چند حبه قند داشتند. ازنظر لوازم گرمایی هم وضع ما خوب بود حتی بعد از مدتی پیادهروی عرق کرده بودیم. کلاههای ساختهشده از پتوی سربازی را هم از روی سر برداشتیم اما در شروع کار باعث دلگرمی بودند.
بین راه عدهای از خستگی توان حرکت نداشتند اصرار میکردند آنها را همانجا رها کنیم برویم. به هر طریق و به هر زبانی بود همه را راه میانداختیم.
مسیری که در حالت عادی بهوسیله خودرو در عرض نیم ساعت طی میشد ده ساعت طول کشید. ساعت پنج عصر به منطقهای رسیدیم که لودرها تا آنجا آمده بودند و خود فرمانده لشگر با چند دستگاه خودرو ارتشی منتظر بودند سوارمان کنند.
خیلی خوشحال شدیم اما دستور دادند باید صبر کنید تا آخر. نفر ستون هم برسد. پرسنل کادر در قسمت جلوی خودروها و بقيه هم در اتاقک پشت قرار میگرفتند. جای من خیلی خوب بود اما یک نفر از سربازها را دیدم که قبلاً بیمار ما بود و میدانستم حال مناسبی ندارد. جای خودم را به او دادم. راننده که از آشناها بود از این کارم دلخور شد اما نتوانستم در جای گرم بنشینم و سرباز بیمار را تماشا کنم. شاید بعداً خودم هم به این نتیجه رسیدم که نباید جایم را به او میدادم؛ اما از ته دل راضی بودم. اگر همان وقت یا کمی بعد خودروها حرکت میکردند مشکلی پیش نمیآمد. حدود سه ساعت داخل خودروها منتظر ماندیم هوا هم سرد شده بود و سوز سرما تا استخوانها نفوذ میکرد. باید بقیه میرسیدند و آمار میگرفتند مبادا کسی جامانده باشد.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب