قبول کردم و از راه زمینی برای شناسایی رفتیم. چند ساعتی در کوههای غربی کشور راهپیمایی کردیم و به منطقة مورد نظر رسیدیم. سپس با دوربین احمد شروع به دیدن و شناسایی موقعیت و ادوات دشمن کردیم که یک جا استقرار یافته بودند و قصد ورود به خاک ایران را داشتند. بعد از ثبت بعضی از موارد و یادداشت برداری احمد، به ایلام برگشتیم و همان شب برای فردا برنامهریزی کردیم تا در پروازمان بتوانیم بیشترین و کاریترین ضربات را به دشمن وارد کنیم. بعد از آن صحبتها احمد خداحافظی کرد و هنگام رفتن گفت:«رحیم فردا من میخواهم یک هواپیمای عراقی را ساقط کنم و به این نیروهایی که با هم شناسایی کردیم، ضربات مهلکی وارد و زمینگیرشان کنم.»
صبح بعد از نماز آمدیم تا بالگردها را به همراه بچههای فنی برای پرواز آماده کنیم. آن روز فرمانده احمد حالتی داشت، انگار بیتاب بود و آرام و قرار نداشت؛ اما با آن بیتابی چهرهای بشاش و متبسم داشت، مثل اینکه منتظر خبر خوشی باشد یا با شخص بسیار مهمی وعده ملاقات داشته باشد، لحظهشماری میکرد. بچهها گفتند: «احمد چرا این قدر برای پرواز عجله داری؟»
به هر حال من و یاران همیشگی او در نبردها، با هم بلند شدیم و پرواز را برای انجام عملیات به سوی دشمن آغاز کردیم. فراموش نمیکنم چند روز قبل از شهادتش به من گفت:«رحیم تا جنگ تمام نشود و کاملاً پیروز نشویم و عراقیها را از ایران بیرون نکنیم، من مرخصی نمیروم و به خانوادهام در کیاکلا سر نمیزنم.»
به هر حال مأموریت را انجام دادیم و ضربات کاری بر دشمن وارد کردیم. قصد برگشتن داشتیم که رادار ایلام اعلام کرد: «عقابها، مواظب باشید دو کرکس وحشی در منطقه دیده شدهاند!» چند لحظه بعد خلبان بالگرد نجات به ما گفت: «بچهها، بالای سرتان را مواظب باشید.» وقتی نگاه کردیم، متوجه دو فروند هواپیمای عراقی شدیم که بالای سر ما دور میزدند. احمد بلافاصله به کبرا گفت: «مشهدی، شما بروید.» به مهرآبادی خلبان نجات هم گفت: «تو هم برو.» بچهها گفتند: «احمد خودت هم بیا.» گفت: «شما بروید کاری به کار من نداشته باشید. ما کمی تعلل میکنیم، تا نظر هواپیماها به ما جلب شود و شما بتوانید فرار کنید و از تیررس هواپیماها در امان بمانید.»
احمد سعی کرد که یکی از هواپیماها را به سمت ایستگاه موشکی سهند هدایت کند تا بچهها آن را هدف گرفته و ساقط کنند. در حال رفتن به سمت ایستگاه با هم صحبت میکردیم. من بالگرد را هدایت میکردم و او تیراندازی میکرد. احمد گفت: «رحیم تو هدف بگیر، من فرامین را میگیرم.»
در همین حال که به سوی یکی از هواپیماها، در حال تیراندازی بودیم، یک میگ 21 به سمت ما شیرجه زد تا خواستم سر تیربار را برگردانم و به سمتش نشانه بگیرم، خلبان آن موشکی به سمت ما شلیک کرد. تا بیایم به احمد چیزی بگویم موشک هواپیما به زیر صندلی هر دو نفر ما خورد و یک آن ما در هوا به حال چرخش درآمدیم. در آن هنگام بچههای سهند، یک هواپیمای عراقی را زدند و دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی به خود آمدم که روی شانه راست با صندلی روی زمین افتاده بودم. وقتی چشم باز کردم، دستة صندلی را زدم تا آزاد شوم و روی زمین افتادم، روبهروی خود کوهی از آتش دیدم. انفجار توپ و خمپارة عراقیها که بر سر ما ریخته میشد، آتش را صدچندان میکرد. چند بار صدا زدم: «احمد، احمد…» اما صدایی نیامد و هر چه بیشتر صدا میکردم خبری نمیشد. با خودم گفتم: احمد دوست خوبی است و دوستش را در این موقعیت حساس تنها نمیگذارد و باز شروع به صدا زدن کردم.
باز هم خبری نشد. یکی دو ساعتی گذشت. من با وجود چندین شکستگی در بدن، با دست چپم که سالم مانده بود، خودم را کشان کشان به پشت یک تخته سنگ رساندم و پنهان شدم. صدایی آمد، نگاه کردم دیدم یک بالگرد ایرانی است. هر چه فریاد زدم و تقلا کردم، آنها متوجهام نشدند و تا بالای آتش رفتند و برگشتند. با خودم گفتم: «یا در این مکان اسیر عراقیها میشوم و یا خدا در رحمت را میگشاید و جواز ورود به بهشت را به دستم میدهد.»
ولی مثل اینکه خدا اجازة ورود به بهشت را به هر کسی نمیدهد و گرفتنش خیلی سخت است. مدتی گذشت، صدایی به گوشم رسید، دقت کردم دیدم فارسی صحبت میکنند. دو نفر بسیجی بودند که به کمک ما آمده بودند. وقتی مرا پیدا کردند، دوباره از هوش رفتم. مهرآبادی خلبان نجات به آنها گفته بود، دور و بر آتش و بالگرد سقوط کرده را خوب بگردید. حتماً آنها را میبینید.
در بیمارستان ایلام به هوش آمدم. وقتی خبر شهادت احمد را شنیدم، بار دیگر بیهوش شدم. احمد فرماندهای بینظیر بود، احمد پیرو احمد بود و عاشق مرتضی، او داغ فاطمه(س) و مهر حسین(ع) بر دل داشت. او در حد توان خود، عامل به راه آنان بود و شهادت عشقش بود و لیاقتش، اگر به آن نمیرسید، مایة تعجب بود. خداوند به احمد پاداشی ابدی داد و تازه فهمیدم چرا در آن زمان بعد از سقوط، احمد جوابم را نداد. چون من به روی خاک سقوط کردم، اما احمد مؤمن و خوش خلق با گرمای آتش و بسان دود و با سرعتی فراتر از نور به سوی معبودش صعود کرد و از ما دور شد. مگر قدرت صدای من تا کجاست که احمد آن دنیایی، صدای من این دنیایی را بشنود. یاد صحبتهای صبح آن روز میافتادم که گفتم: «احمد جان! بهتر نیست دو گروه پروازی شویم و برویم!» در جوابم با تبسم همیشگیاش گفت: «امروز با هم میپریم، اگر بنا باشد شهید شویم با هم میشویم.» گفتم: «احمد جان! یا علی مدد برویم.»
فرشاد نژادخیر
منبع:
چای آخر، مسعود آب آذری،سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران، 1389