میدانم گذشته با همه ناملایماتش در آینده شیرین و دوستداشتنی خواهد شد. اکنون هم حس میکنم با دوازده ساعت قبل تفاوت زیادی کردهام و این مدت دارد به خاطره تبدیل میشود. طبیعت آدمی اینگونه است سریع با شرایط محیط هماهنگ میشود و خود را با آن وفق میدهد. اینیکی از حسنهای آدمی به شمار میرود در غیر این صورت انسان دق میکرد.
دوش گرفتهام و خستگی روز از تنم بدر رفته، شام خوبی خوردهام، چند نخ سیگار بهمن کشیدهام، دسر خوبی خوردهام و از نوشیدن چای کنار بخاری لذت فراوان بردهام. قرار است آقای صفری برایم آواز بخواند…».
وقتی میگویم هوا خوب بود یا جبهه آرام بود اینطور تصور نشود که دشمن نشسته بود و نگاه میکرد تا ما جولان بدهیم، اصلاً اینطور با نبود. برای ما این کارها عادی شده بود.
ساعت ده شب دریکی از پایگاهها یک نفر مجروح شده، جاده را برف پوشانده، احتمال سقوط در دره وجود دارد. احتمال ریزش بهمن هست، تنها یک تک چراغ آمبولانس کافی است که دشمن با گلولهباران با توپخانه و خمپاره، منطقه را شخم بزند که خیلی وقتها هم میکرد.
گلوله توپ خیلی بهتر از گلوله خمپاره است! چون وقتی گلوله توپ میآید سوت میکشد فرصت میدهد تا روی زمین دراز بکشیم، ولی گلوله خمپاره وقتی کنارمان منفجر میشود تازه متوجه میشویم که ترکشخوردهایم، حتی تا پای جان باختن پیشرفتهایم.
عراق یک نوع توپ دوربرد از فرانسه گرفته بود که بیصدا بود. زمانی که از اشنویه عقبنشینی کردیم در اطراف پادگان پیرانشهر چند روزی چادر زدیم. در تاریکی شب میتوانستیم گلوله داغ را که در آسمان به رنگ سرخ بود را ببینیم. یکی از همین گلولهها در نزدیکی ما منفجر شد بااینکه روی زمین شیرجه رفتم ترکش کوچکی بین انگشت اشاره و بزرگم اصابت کرد که جایش هنوز مانده است. با تیپ تماس میگرفتیم تأمین برقرار کنند و گروه ضربت آمادهباش باشد تا فاصلهای در حدود ده کیلومتر را پوشش بدهند. سربازان که از صبح در جادهها تأمین بودند، خسته و خوابآلود باید آماده میشدند و با خودروهایی که امکان داشت خودشان در کمین گروهکها بیفتند و جان ببازند، در فواصل جاده چیده میشدند تا مجروحی به پشت خط انتقال داده شود.
با این تدابیر مجروح را به بیمارستان میرساندیم. اگر شرایط مساعد نبود و نمیشد یا نمیتوانستیم او را اعزام کنیم باید تا صبح بالای سرش بیدار مینشستیم و آنچه از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. گاهی هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم جز اینکه ذرهذره با مجروح آب شویم، او جلوی چشمان ما شهید میشد! آنوقت ما دست و رویی میشستیم اگر چیزی از گلویمان پایین میرفت، چند لقمه غذا میخوردیم. هنوز مجروح اول را تخلیه نکرده بودیم مجروح دیگری… و همهچیز از نو شروع میشد. بیست و دوم اسفند هوا کمی آرام بود. با ستوان سرنوشت فرمانده اركان تصمیم گرفتیم برای سرکشی به اوضاع منطقه، بخصوص ۲۵۱۹ که فرمانده گردان هم در آنجا مستقر بود برویم. با پای پیاده حرکت کردیم. حدود سه ساعت با خمپاره، پایگاههای ما را میزدند، نمیشد زندگی را تعطیل کرد، باید احتیاط میکردیم. از فضا و موقعیتهای مناسب در هنگام آمدن گلوله استفاده میکردیم تا صدمه نبینیم. خدا میداند این عراقیها چقدر مهمات داشتند؛ ایمان ایرانیان در مقابل مهمات عراق بود. جنگ عقیده و اسلحه.
به قله ۲۵۱۹ رسیدیم، مقداری گونی با نایلون و وسایل اهدایی آورده بودند، همچنان گلوله خمپاره در اطراف زمین میخورد و منفجر میشد. هر کس با حفظ احتیاطکار خودش را میکرد. سرگرد نادری زاده خودش ایستاده بود به تقسیم آنها نظارت میکرد چون نایلون در آن شرايط ارزش طلا را داشت. ما هم کنارش ایستادیم. وسط پایگاه را نشانه گرفته بودند چون وسایل در آن قسمت تقسیم میشد.
درجهداری ترکش خورد. کیف کمکهای اولیه همیشه بود. گرای وسط پایگاه را گرفته بودند، همه به اطراف پراکنده شدند. مجبور بودم به وضع مجروح رسیدگی کنم چون کار ما معمولاً درتر از دیگران شروع میشد. ولی به خطرناکترین مرحله میرسید. اینجا همینطور بود. درحالیکه همه پناه گرفتند پزشکیار باید به مجروح رسیدگی میکرد. از ناحیه پا ترکشخورده بود. او را دراز کردم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. قسمتی از کف پایگاه برف بود قسمتی گل، بهصورت درازکش زخم را بستم. او را بین دو توپ نایلون قراردادم و خودم هم پایین پایش دراز کشیدم. تنها حفاظ ما همان دو توپ نایلون بود. نمیدانم چه مدت طول کشید ولی به نظرم یک قرن آمد تا گلولهباران قطع شد. جاده را تازه پاککرده بودند و برفها مثل یک تپه کنار جاده روی خاکریز انبارشده بود. اطلاع دادیم آمبولانس آمد و مجروح را مستقیماً به بیمارستان برد چون خودم آنجا بودم نیازی نبود به بهداری خودمان اعزام کنیم.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب