اگر با امیر آذرفر در حین خدمت در ارتش آشنایی داشته باشید همان است که در فرهنگ لغات آمده: «اسد، شیر، شیر درنده، مرد درشتاندام و درشتخوی»؛ اما در زندگی خصوصی و خانوادگی مردی است که بقول خودشان: «صبح زود باید بیدار شوم بروم نان بربری داغ خشخاشی بخرم بیاورم، وگرنه باید آن روز تا شب غرولند همسرم را تحملکنم…».
بعدازظهر دوشنبه، بیست و چهارم مهرماه هزار و سیصد و نودوشش به همراه امیر سرتیپ دوم دکتر توحید قاضی پور و امیر سرتیپ دوم امیر نادری فرمانده گردان162 (قهرمان) در عملیات غرورآفرین کربلای هفت، طی هماهنگی قبلی که صورت گرفته بود عازم اصفهان شدیم.
ماجرا از سه ماه قبل با یک تلفن آغاز شد. کسی که پشت خط بود گفت: (( لطفاً با امیر قاضی پور صحبت کنید)).
نام برایم بیگانه بود. چند لحظه طول کشید تا صدای ایشان گوشی پیچید، طوری صمیمی و آشنا احوالپرسی میکردند انگار سالهاست مرا میشناسند. معمولاً رسم است افرادی که تماس میگیرند باید اول خود را معرفی کنند، بدون اینکه خود را معرفی کنند ابراز آشنایی میکنند انتظار دارند آنها را بشناسیم درحالیکه صدا از پشتگوشی فرق میکند با صحبت رودررو.
عیبی که دارم خیلی زود با افرادی که تماس میگیرند جوش میخورم و صمیمانه جواب میدهم؛ اما وقتی لازم میشود کاری صورت بدهم و تصمیمی بگیرم، نمیدانم با رفتار صمیمی و خودمانی که در برخورد اول داشتهام، چگونه بگویم هنوز شمارا نشناختهام؟ یا نام شمارا فراموش کردهام!
ایشان خیلی زود رفتند سر اصل مطلب و خود را معرفی کردند و از من دعوت کردند دو روز بعد، یعنی پنجشنبه در مرکز بهداشت درمان جهت صرف صبحانه در خدمت ایشان باشم.
خاطرات زیادی از مرکز آموزش بهداری داشتم. دلم میخواست پس از سالها یکبار دیگر از نزدیک آنجا را ببینم اما مشغله کاری و گذشت زمان باعث شده بود نتوانم.
سالهای 1355 تا 1357 دوره دوساله آموزش بهیاری را در آنجا سپری کرده بودیم، روزهای پنجشنبه صبحگاه عمومی اجرا میشد. پرسیدم، آیا من هم قرار است صحبتی داشته باشم؟
ایشان گفتند: نخیر، شمارا امیر نادری زاده به ما معرفی کردهاند. اینیک برنامه آشنایی است میخواهیم از نزدیک باهم آشنا شویم و یک صبحانه در خدمت شما باشیم.
وقتی نام امیر نادری زاده فرمانده سابقم در منطقه جنگی را آوردند دیگر جای اما و اگر باقی نمانده بود. قول دادم سر ساعت در روز مقرر آنجا حاضر باشم. امیر نادری زاده با درجه سرگردی، فرمانده گردان ۱۶۲ پیاده مستقر در منطقه عملیات غرب بودند و من بهعنوان پزشکیار (مدتی فرمانده دسته بهداری) در آن گردان انجاموظیفه میکردم.
در همان جلسه اول متوجه شدم تصمیم گرفتهاند خاطرات امیر آذرفر، فرمانده سابق لشگر ۶۴ارومیه و طراح و مجری عملیات غرورآفرین کربلای هفت را که خود من هم در آن شرکت داشتم را ثبت کنند. امیر نادری زاده کتاب خاطرات مرا با عنوان (از منظری دیگر)، قبلاً مطالعه کرده بودند، پیشنهاد داده بودند این مأموریت را به من محول کنند.
در برخوردهای بعدی متوجه شدیم امير آذرفر همانطور که قبلاً هم اشاره کردم در زندگی شخصی بهقدری متواضع و افتاده هستند برخلاف آنچه دیگران درباره ایشان میگویند حاضر نیستند ذرهای از کارهای بزرگی که طی خدمت انجام دادهاند را بر زبان بیاورند و تعریف کنند. تعریف و شناساندن امیر آذرفر اگر با زبان دیگران صورت بگیرد جذابتر میشود. چون خودشان چنان با تواضع و فروتنی برخورد میکنند، تصور میشود آن آذرفری که مانند شیر میغرید و لرزه بر اندام دشمن میافکند، شخص دیگری بوده است!
صلاح در این دیدم آنچه از خاطرات خود را از عملیات کربلای هفت و در رابطه با منطقه تحت کنترل لشگر۶۴ با فرماندهی امیر آذرفر در کتاب از منظری دیگر با دیدگاه خود آوردهام را اینجا بیان کنم تا در ادامه وارد جریان اصلی شویم. ناگفته نماند خاطراتی شیرین از سرهنگ حمیدرضا نیاکان یکی دیگر از پرسنل گردان۱۶۲ را در همین رابطه جمعآوری کردهام که در ادامه و در جای مقتضی خواهم آورد.
در خاطرات خود نوشتهام، عملیات با رمز مولای متقیان علی (ع) در منطقه حاج عمران، جایی که سال پیش گردان ما شکست سختی را متحمل شده بود آغاز شد. این منطقه را بهخوبی میشناختیم. عملیات با شرایط جوی حاکم بر آنجا در این زمان امکان نداشت. در شرایط بهتر از این نتوانستیم در مقابل تکهای سنگین و پیدرپی که توسط نیروهای عراقی صورت میگرفت مقاومت کنیم. ارتفاع برف خیلی بیشتر از سال قبل بود، چون طی یک سال گذشته بیشتر منطقه در دست عراقیها بود و جادههای سمت ما را برفروبی نکرده بودند، برف روی برف خوابیده بود..
زمستان سال پیش، ستوان عباس طاقدار فرمانده دسته خمپاره به ناهار دعوتم کرد. فاصله بهداری تا دسته خمپاره یک کیلومتر بیشتر نبود، اجباری نبود که بروم؛ اما این رفتوآمدها از کسالت و یکنواختی که حاکم بر منطقه بود بیرونمان میآورد. فعالیت و رفتوآمد کم میشد ما که عادت به جنبوجوش داشتیم از نشستن داخل سنگر به مدتهای طولانی افسرده و کسل میشدیم. از دعوت دوستم طاقدار استقبال کردم و با لباس گرم و چکمه های پلاستیکی ساق بلند از بهداری بیرون آمدم.
برف و بوران به حدی شدید بود که طی یک ربع، هنوز پنجاه متر بیشتر نتوانسته بودم جلوتر بروم. ارتفاع برف در جاده تا بالای زانو میآمد و داخل چکمه پر میشد. یا باید خالیاش میکردم، یا سرما و یخزدگی ساق پا و انگشتها را تحمل میکردم، در هر دو صورت وقتگیر و خستهکننده بود و از پا میانداخت. سمت راست جاده دره عمیقی بود اما برف آن را پرکرده و با جاده مساوی شده بود. اگر درون دره سقوط میکردم هیچکس خبردار نمیشد، آنجا میماندم تا بهار برفها آب شود و جسدم را پیدا کنند! آنهم در صورتی بود که حیوانات درنده و گرسنه جسدم را نخورده و سالم مانده باشد.
منبع: مرد روزهای نبرد ؛ عابد ساوچی، عباس،1398 ، آتشبار، تهران
انتهای مطلب
فرهاد رحیمی
سلام من نفر ستوان عباس طاقدار بودم بسیار فرماندهی توانمند وقادر وبا شعور بودن ایشون در عملیات کربلای ۷ هم واحد خمپاره ما پشتیبان عملیات بود کاش مستقیم در عملیات شرکت میکردیم نه اینکه پشتیبانی عملیات باشیم چون هرلحضه امکان ضعیف شدن یه منطقه بود وما تا از پادگان پیرانشهر حرکت میکردیم و به خط عملیاتی میرسیدیم اعلام میکرد دیگه نیاز نیست برگردید کارما در اون یه هفته عملیات همین بود تمام مهمات وقبضه های خمپاره داخل نفر بر بودن وما هم روی مهمات زندگی میکردیم اون چند روز عملیات در اون سرمای زمستان وبرف وبوران و چادر نفربری که مهمات توش بود سوراخ ترکش زیاد داشت و آب برف وباران داخل کامیون میشد مجسم کن توی اون هوای سرد نه اتشی ونه گرمایی پشت کامیون روی مهمات زیر چکه اب باران وبرف بخوای بخوابی چه شود خیلی سخت بود ولی فرماندهی جناب سروان طاقدار این خستگی رو از تن بیرون میکرد
پاسخ
sarhang sajadi
درود بر شما و درود بر جناب طاقدار. و خوشحایم از این که شما خاطره خوبی از فرمانده بزرگوار و شریفتان دارید. بنده کاملا با آن منطقه آشنا هستم چون خودم از سال 60 تا 63 در همان منطقه خدمت می کردم و در سال 61 سرمای 30 درجه زیر صفر را تجربه کرده ام. به هر حال هر جا هستید سلامت و خوش و خرم باشید که اجر زحمات و مجاهدت های شما نزد خداوند متعال محفوظ است. سربلند و عزتند باشید.
پاسخ