نجات از اعماق
راوی: سرهنگ خلبان رضا مقدمی
فشار آب آنقدر شدید بود که مانع میشد دهانم را برای فریاد زدن کمک خواستن بازکنم. یکلحظه تصاویر همسر و دو فرزند خردسالم مقابل ظاهر شدند و نگرانی به دلم افتاد که بعد از من چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد…
منطقه استقرار ما در عملیات خیبر، ناحیهای به نام جفير در جنوب کشور بود. تا چشم کار می کرد. گذشته از بالگردهای چند پایگاه هوانیروز، تعدادی بالگردهای نیروی هوایی و دریایی هم برای عملیات خیبر پیشبینیشده بودند. سومین روز استقرار بود که بارش باران شروع شد. تجربهی بارانهای موقت، اما سیلآسای جنوب را در مأموریتهای قبل داشتیم. ابتدا بهصورت آرام بوده اما یکباره چنان شدت پیدا کرد و قطرههای آن درشت شدند که اگر مدت بارش بیست دقیقه به سی دقیقه طول میکشید، منطقهی جفیر برای همیشه تبدیل به یک دریاچه میشد. در آن بیست دقیقه، چنان بغض آسمان ترکید و بهقولمعروف دماسبی بارید که به فاصله کوتاهی تا کمر در داخل آب بودیم. وضعیت آنقدر بحرانی شد که مجبور شدند از تعدادی قایق برای تردد نیروها و اتفاقات احتمالی استفاده کنند. سنگرها بدون استثنا در داخل آب مدفون و چادرها سرنگون شدند. در بعضی نقاط که ارتفاع زمین بالاتر بود، بچهها وسایل را مانند کوه رویهم چیده و بالای آنها نشسته بودند. آن باران با همان سرعت که بارید، با همان سرعت هم قطع شد و آب فروکش کرد و به زمین فرورفت. مشکل بعد گلولای زمین بود که تا دو سه ساعت قادر به راه رفتن و تردد نبودیم که با تابش خورشید سوزان جنوب خشک و برطرف شد. اگر وسایل و لباسها و پتوها و چادرهای خیس برایمان نمانده بودند، هیچکس باور نمیکرد جان بارانی لحظاتی قبل در جفیر باریده و همه را زمینگیر کرده بود.
در عملیات خیبر، سه تیم آتش چهار فروندی و چهار تیم هلی برن با خلبانهای ورزیده و قدر از پایگاه پشتیبانی هوانیروز اصفهان بودیم. خلبانها و متخصصین فنی همه از بین باتجربهها و مأموریت دیدهها گلچین شده بودند. عملیات که شروع شد سر از پا نمیشناختیم. یک تیم در منطقهی درگیر عملیات بود، یک تیم در بین راه و تیم سوم آماده روی زمین نشسته بود. پیدرپی میرفتیم و ضمن پیاده کردن نیرو و مهمات، ضربه هم میزدیم و بازمیگشتیم. متخصصین و نیروهای فنی هم فرصت سر خاراندن نداشتند. بالگردهای آسیبدیده از مأموریت بازگشته به آنی رفع عیب و مهمات گذاری میشدند و در نوبت مأموریت انتظار میکشیدند. تیمهای آتش از دو تا سه فروند بالگرد کبرا و یک فروند بالگرد نجات تشکیل شده بودند و بالگردهای تیمهای هلی برن هم بستگی به تعداد نیروها و مقدار مهماتی که باید به منطقه حمل میکردند، داشتند. پرواز بالگردهای شینوک و 214 با بارهای داخلی و تورهای مخصوص بار خارجی ، عظمتی به پروازها میدادند که قابل وصف نبود. و یا پرواز تیمهای جنگنده با موشکها و راکتها و مسلسل جلو و لانچرها و موشکهای چپ و راست هیچ دوربین و قلم و زبانی نمیتواند به زیبایی ثبت کند.
به تیمهای آتش دستور داده بودند نیروها و ادوات زرهی دشمن را قبل از آنکه در داخل جزایر مجنون مستقر شوند، باید بشدت سرکوب کنند. مأموریتها با سه فروند کبرا و یک فروند بالگرد-۲۱4 عازم منطقه و جزایر مجنون شدیم. خلبان رحمان قضات، فرماندهی تیم بود. به منطقه که رسیدیم، بالگرد نجات عقب کشید و كبراها از سه جهت به دشمن یورش بردند. آنچنان با آتش موشکها و راکتها و گلولههای ۲۳ میلیمتری مسلسل بالگردها، نیروها و ادوات دشمن را به صلابه کشیدیم که وحشتزده به هر طرف فرار میکردند. تیم عملیاتی را خلبان قضات رهبری می کرد و بقیه مانور میداند و شلیک میکردند و به آتش میکشیدند. در یکلحظه که غرق زدن یک نفربر و نیروهای روی آن بودم، بالگرد خلبان قضات را در کنارم دیدم. او که متوجه دو فروند هواپیمای پی. سی. ۷ دشمن در بالای سرمان شده بود، به من گفت:
- رضا! تو ارتفاع بگیر تا من و بقیه با آنها درگیر شویم. ما که درگیر شدیم تو از بالا آنها را هدف بگیر و با موشک بزن!
توصیهاش را پذیرفتم و اوج گرفتم. اولین هواپیما را با شلیک یک موشک هدف قراردادم و سرنگون کردم. دومین هواپیما با توپ ۲۰ میلیمتری بالگرد خلبان قضات هدف قرار گرفت، اما قبل از اینکه سقوط کند، راکت شلیکشدهاش به دم بالگرد من اصابت کرد و باعث شد قسمت دم از بدنهی بالگرد جدا شود. هر چه تلاش کردم بالگرد را کنترل کنم، فرمانها جواب ندادند و باقیماندهی بالگرد چرخزنان به داخل آبهای هورالعظیم سقوط کرد. بالگرد که به داخل آب افتاد، خواستم اعلام وضعیت اضطراری کنم، اما آب که با فشار به داخل دهانم وارد میشد مانع از صحبت کردنم میگردید. در یکلحظه تصاویر همسر و دو فرزند خردسالم مقابل چشمانم ظاهر شدند. وحشت وجودم را گرفت که سرنوشت آنها بعد از مرگ من چه خواهد شد؟ همان فکر و خیال باعث شد بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و شروع به تقلا کردم. سعی کردم از جایم بلند
شوم که سرم به شیشه و در اصابت کرد. تازه یادم آمد باید دستگیرهی رها کننده شیشهها را بالا بکشم. در زیرآب و داخل اتاقک، چشم به دنبال دستگیره در بالگرد چرخاندم. با دیدن آن، پنجه جلو بردم و آن را به بالا کشیدم. هردو شیشه همزمان منفجر و رها شدند. نور امیدی به دلم تابید و بیشتر به جنبوجوش افتادم و نصف بدنم را از داخل بالگرد بیرون کشیدم که یکباره جرقهای در ذهنم روشن شد که کمک هم دارم. این بار، پنجهام را بهسوی دستگیره دریچه یکپارچه بالای سر کمکخلبانم "خیری یزدی" بردم و پس از باز کردن دریچه بالای سرش، چنگ و شانهاش زدم و با کمک خودش او را هم از اتاقک بیرون کشیدم. خوشبختانه به علت اینکه در داخل آب بودیم، وزن او سبک و مشکلی به وجود نیامد. خیری یزدی که وضعیتش بهتر از من بود، سریع با همان حرکت من، خود را به بیرون از آب و روی بالگرد کشید؛ اما من به علت فشار آب و عدم تنفس کافی، بیهوش شدم. خیری یزدی که بیرون بود و خیال می کرد من زودتر از او از بالگرد خارج شدهام، با نگاه به اطراف شروع به صدازدن من میکند. وقتی میبیند اثری از من نیست و جواب نمیدهم، مجدداً به زیرآب میرود و با دیدن من که نصف بدنم خارج از بالگرد بود و رمقی نداشتم، بهسرعت بدنم را از زیرآب خارج کرد و به روی بالگرد کشید و شروع به زدن سیلی به صورتم و دادن تنفس مصنوعی نمود. به هوش که آمدم ابتدا چیزی نمیفهمیدم، اثرات شوک که برطرف شد آرام صحنههای سقوط و زیرآب و داخل اتاقک یادم آمد.
روی بالگردی که هشتاد درصد آن داخل آب و بین نیزارها بود نشسته بودیم و چشم به اطراف میچرخاندیم. نه وسیله ارتباط داشتیم و نه بهطور دقیق میدانستیم در کجا سقوط کردهایم. نگرانیهای اسارت و کشته شدن بهوسیلهی
هواپیما و بالگردهای دشمن و توپخانه و نیروهایشان و بهخصوص فرورفتن بقیهی بالگرد به داخل آب، از همه طرف محاصرهمان کرده بودند. خیری یزدی با نگاه به اطراف و داخل نیها، آهسته از من پرسید:
رضا ! چهکار کنیم؟ اگر اینجا بمانیم، امکان نجاتمان صفر است.
با نگاه به او و با اشاره به بالگرد و آسمان و زیرآب، با تبسم گفتم:
- دلم روشن است. آن خدایی که از آن جهنم و داخل اتاقک نجاتمان داد، بعدازاین هم به دادمان خواهد رسید. فقط باید توکل به خودش بکنیم.
زمانی که ما سقوط کردیم، ساعت 11:30 بیستم اسفندماه 1362 بود. ما که به داخل آب سقوط کردیم، خلبان قضات (رهبر تیم)، هرچه از طریق رادیو مرا صدا میزند، جوابی نمیشنود. ناراحت از سقوط ما، به علت عدم داشتن سوخت کافی بالگردها، دستور بازگشت به تیم پرواز میدهد. تیم به محل استقرار جفیر بازمیگردد و خبر سقوط و شهادت ما را به بچهها و سرهنگ جلالی – که آن زمان فرماندهی هوانیروز بود- میدهند. بیتابی و ناراحتی بچهها باعث میشود جلالی بچهها را جمع کند و با گفتن اینکه " در جنگ این نوع مسائل عادی است و به خاطر هر نفر که شهید میشود نباید روحیهی خود را از دست بدهیم" سعی میکند به آنها دلداری دهد. بچهها پس از سخنرانی جلالی متفرق میشوند؛ اما قرار میگذارند پروازها را در مسیری که ما سقوط کرده بودیم انجام دهند، تا شاید بتوانند حداقل جنازههای ما را پیدا کنند.
روی پوشش موتور و جعبهدندهی بالگرد نشسته بودیم و ناامید چشم به آسمان و گوش به اطراف داشتیم که شاید بالگردی آشنا با صدای نیروهای خودمان را بشنویم. خوشبختانه محل سقوط ما در بین نیزار و نیهای بلندی بود که کاملاً از دید دشمن تا آن لحظه محفوظ مانده بودیم. از طرفی هم میترسیدیم به آب بزنیم و به علتهای فاصله زیاد و وجود نیروهای دشمن، گرفتار مشکلات جدیدی شویم. تنها امیدمان فقط به آسمان و دیدن بالگردهای خودمان بود که با دادن علامت آنها را متوجه خود بکنیم. مشکل دیگر ما گرفتار شدن در میان نیها بود که از بالا بهراحتی دیده نمیشدیم.
چند بار با شنیدن صدای بالگردهای خودمان، خیرییزدی که سبکتر از من بود، روی دوش من رفت و با تکان دادن جلیقه نجات که به رنگ نارنجی میباشد سعی کرد آنها را متوجه کند، اما متوجه نشدند. بعد از نجات فهمیدیم بالگردهای خودمان برای جستوجوی ما میآمدند، اما مواجه با هواپیماهای پی. سی. ۷- میشدند و بهدرستی نمیتوانستند جستوجو کنند. چند بار شلیک راکتهای هواپیماها و برخورد گلولههای به دشمن را شنیدیم و افتادن گلولهها در اطرافمان به داخل نیزارها و آب را هم دیدیم. چندین بار هم هواپیماهای دشمن اقدام به شلیک گلولههای شیمیایی، بهطور جنونآمیزی کردند که در هر بار مجبور میشدیم به زیرآب پناه ببریم و گاهگاهی سرمان را برای تنفس بیرون بیاوریم. این دغدغهها و تلاش تا عصر طول کشید. هرچه هوا به غروب نزدیکتر میشد، ناامیدی و دلواپسی ما هم بیشتر میشد. ناراحت و نگران چشم به آسمان دوخته بودیم که صدای پرواز بالگرد کبرا شنیدیم. با اینکه رمق نداشتیم حرکت کنیم؛ اما بازهم برای چندمین بار به تلاش و جنبوجوش افتادیم.
خیری یزدی سریع روی دوش من رفت و من با تمام قوا سعی کردم روی پا بایستم و او را نگاهدارم. جثهی بالگرد کبرا را که دیدیم، خیری یزدی شروع به تکان دادن جلیقه کرد. خوشبختانه این بار خلبانان بالگرد کبرا ما را میبینند و خوشحال به قرارگاه و بالگرد نجات خبر میدهند. از چرخش و مکث بالگرد در بالای سرمان و کموزیاد کردن ارتفاع و بالاخره دست تکان دادن، فهمیدیم ما را دیدهاند و تلاش میکنند نجاتمان دهند. روی قسمت کمی از بالگرد که از آب بیرون مانده بود نشسته بودیم و بیاختیار اشک شوق میریختیم که صدای بالگرد نجات را شنیدیم و پس از لحظاتی خودش را در آسمان بالای سرمان دیدیم. اللهاکبر از این فرشتگان نجات که بیدلیل این نام را مردم و مسئولین به آنها ندادهاند. بالگرد نجات بهصورت هاور بالای سر ما ایستاد. طناب و نردبان، پایین فرستادند و ما خود را بالا کشیدیم و به داخل بالگرد رفتیم. دومین اشک شوق را داخل بالگرد و سومی را به جفیر که رسیدیم در آغوش دوستان ریختیم.
منبع: هوانیروز و حماسه بزرگ خیبر؛ سلطانی، مرتضی،1398 ، سوره سبز، تهران
انتهای مطلب