ساعت ۳ بعدازظهر بود. بار زدن توپها و سوارشدن خدمه که تمام شد، استارت زدیم و از جفیر بهسوی مقصد پرواز کردیم. حدود ۳۵ دقیقه فاصلهی پرواز رفت و بازگشت با حداقل یک ربع زمان تخليه داشتیم که رویهم ۵۰ دقیقه طول میکشید. به علت وجود رادارها و هواپیماها و تیراندازی نیروهای دشمن، در ارتفاع ده پایی زمین با سرعت ۱۲۰ نات(۲۰۰ کیلومتر در ساعت) در حال پرواز در بین نیزارها بودیم. کنترل بالگرد با من بود و تمام حواسم به جلو و فرامین بود که صدای رضا کریمی که یکی از افسران رابط هوانیروز در جزیره بود را از طریق رادیو و موج اف.ام شنیدم که پیدرپی؛ اما با اضطراب فریاد میزد:
-(( بالگرد شینوکی که روی جزیره پرواز میکنی! حواست باشد یک هواپیمای دشمن پشت سرت است! حواست خیلی به هواپیما باشد! خیلی مواظب باش!»
هشدارهای کریمی هنوز تمام نشده بود که یکباره با گفتن (آخ)، تماس قطع شد.من که همزمان با دو وضعیت بحرانی [تعقیب هواپیمای دشمن و آخ گفتن افسر رابط] مواجه شده بودم، فقط فرصت پیدا کردم سایکلیک ( یکی از فرامین کنترل) را سریع به چپ بدهم و با همان سرعتی که داشتم، چرخش عمیقی به سمت چپ انجام دهم. همان چرخش عمیق باعث شد تا سرنشینان داخل بالگرد رویهم بریزند. همزمان با گردشبهچپ من، موشکهای شلیکشده هواپیما هم یکی پس از دیگری به فضایی که من خالی کرده بودم رسیدند و به داخل جزیره سقوط کردند. من و خلبان انهاری و یکی از کرو چیف ها وقتی سقوط و انفجار موشکها را دیدیم، موهای بدنمان سیخ شدند. خطر هنوز دست ازسرمان برنداشته بود که یک هواپیمای دیگر هم به فروند اولی اضافه شد و دو فروندی شروع به تعقیب ما کردند. به هر طرف که فرار میکردیم دنبالمان میآمدند.در مسیری که بالگردهای ما در داخل جزیره نیرو و مهمات میبردند، توده بزرگی از خاک نرم وجود داشت. خلبانها حتیالامکان سعی میکردند به خاطر عدم ایجاد گردوخاک، از پرواز در بالا و نزدیک آن تودهی خاک خودداری کنند. در آن موقعیت وخیم گریز و تعقیبی که ما با آن دو هواپیما داشتیم، چشمان من فقط به دنبال یافتن یک جای امن برای فرود بودند که هدف قرار نگیریم. زمانی که آن تودهی خاک را دیدم ، معطل نکردم و ناگهانی بهسوی آن توده هجوم بردم و بالگرد را با هر زحمتی بود در داخل خاکها فرود آوردم و با استفاده از ترمزها متوقف کردم. نشستن بالگرد شینوک با آن جثهی بزرگ و ملخهایی که فشار باد آنها، همهچیز را در هوا معلق میکند، باعث به وجود آمدن خاک و غباری عظیم و غلیظ در فضای جزیره و آسمان آن شد. در آن گردوغبار به وجود آمده، هم ما زرنگی کردیم و درب عقب بالگرد را باز کردیم و توپ با کمک تعدادی از نیروهای خودی داخل جزیره، اقدام به بیرون کشیدن توپها از داخل بالگرد کردند. چون خطر هواپیماها هنوز رفع نشده بود، من و ناصر انهاری و دو کرو چیف، از بالگرد خارج شدیم و در فاصله حدود صدمتری بالگرد به داخل شیاری رفتیم و استتار کردیم. خدمهی توپ، استفاده دوم را هم از آن گردوغبار با استقرار توپها در کنار بالگرد کردند و بلافاصله شروع به تیراندازی با همان توپها بهسوی دو هواپیمای دشمن کردند. تیراندازی آنها باعث شد یکی از دو هواپیما هدف قرار بگیرد و در قسمت شمالی جزیره سقوط کند. هواپیمای دوم با دیدن سقوط هواپیما، بهسرعت فرار کرد و فریادهای تکبیر و شادی رزمندهها را به آسمان فرستاد.
پس از چند دقیقه گردوخاک فروکش کرد و آسمان جزیره صاف شد. خوشحال از نجات خود و سقوط هواپیمای دشمن، قصد برخاستن از زمین و رفتن بهسوی بالگرد را داشتیم که صدای یک نفر را از کنارم شنیدم:
-(( خب برادر خلبان ! مثل اینکه جنگ هوایی تمام شد.»
متعجب که سر چرخاندم، یک نوجوان بسیجی را با یک دستگاه رادیو بیسیم پی. آر. سی -۷۷ که در پشت داشت، دیدم. او هم مثل ما درازکش خوابیده و استتار کرده بود. یکه خورده و با تبسم از او پرسیدم:
– ((تو از کجا پیدایت شد؟))
آن بسیجی در جوابم با خوشحالی گفت:
-(( من را جناب سروان کریمی (افسر رابط) خدمت شما فرستاد که به شما بگویم با او تماس بگیرید!))
و بلافاصله خودش گوشی بیسیم را مقابل دهان برد و سعی کرد تماس را برای ما برقرار کند. اما چون به حالت درازکش بود، آنتن خط نمیداد؛ لذا از جا برخاست و بهصورت ایستاده سعی کرد ارتباط را برای ما برقرار کند؛ ما چشم به او دوخته بودیم که یکباره گوشی بیسیم را ول کرد و با بردن دودست بهطرف صورت و چشمچپ و با گفتن "یا حسین"، مثل درختی که از ریشه قطعشده باشد در مقابل چشمان ما چهار نفر، به زمین افتاد. من بهسرعت نشستم و یک دستم را به زیر سرش فروبردم و باکمی بلند کردن سر او، خیلی عادی پرسیدم:
-(( چی شد؟ پس چرا افتادی؟ بلند شو ببینم!))
حالات آن نوجوان بسیجی و ما طوری بود که هیچیک از ما، کوچکترین تصوری که اتفاقی برای آن نوجوان بسیجی افتاده باشد، نمیکردیم. همچنان در حال صدا کردن او بودم که شک به دلم افتاد نکند "حالش خراب و بیهوش شده است". از این موارد در جبههها زیاد دیده بودیم. با همین خیال دستم را بیشتر به زیر سرش فروبردم تا سر را بیشتر بلند کنم که انگشتانم به میان مایع لزجی فرورفتند. با تصور اینکه گلولای لجن زمین است، انگشتانم را بدون نگاه کردن، به لباسم مالیدم و دوباره به زیر سر او فروبردم. این بار چانهاش را هم با دو انگشت دست دیگرم گرفتم و صورتش را بهسوی خودم چرخاندم که یکباره یخ کردم. بهجای چشمچپ، سوراخی بهاندازه یک نعلبکی در صورت داشت و انگشتانم از داخل آن سوراخ معلوم بودند. هیچ قلم و زبانی قادر به تعریف و ترسیم آن صحنه نیست. منظرهای که مقابل چشمان ما سه چهار نفر قرار داشت، از آن صحنههای دلخراش جنگ بود. من در صورت آن نوجوان بسیجی، مظلومیت و معصومیت و همه آنچه را که وابسته به خدا و عرفان و معنویت و میهن و مردم است، بهصورت واضح میدیدم.
گلوله از چشم آن بسیجی وارد سر او شده بود و با درست کردن یک سوراخ، از پشت سرش خارج شده بود. با دیدن آن سوراخ فهمیدم که او هدف تکتیراندازهای دشمن قرارگرفته است.دشمن در طول ۸ سال ایام جنگ، اقدام به جایگزین کردن تعدادی نیروی تکتیرانداز با تفنگهای سیمینوف، در بین نیروهای خود در اکثر نقاط جبهه کرده بود. وظیفهی آن تکتیراندازها، فقط هدف قرار دادن افراد خاص نیروهای مقابل مثل فرماندهان، افراد پشت پدافند و سردسته و سرگروهها و نفرات خاص و کاری بود. تفنگهای آنها هم مجهز به دوربینهایی با عدسیهای مادونقرمز بودند که در تاریکی شب، هدف را بهخوبی برای تیرانداز مشخص میکردند.شهید محمدرضا عقیلی خامنه یکی از متخصصین هوانیروز بود که بهوسیلهی همان تکتیراندازهای دشمن و همان تفنگهای دوربیندار، در زیر پل خرمشهر هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. از شهید شدن آن نوجوان بسیجی به آن طریق ناجوانمردانه، بهقدری منقلب شده بودم که حد و اندازهای بر آن متصور نبود. انگار برادر یا یکی از نزدیکترین افراد خانوادهام بود که آنطور دلخراش شهید شده بود. پیکر بیجانش را به سینهام چسبانده بودم و زارزار گریه میکردم. ناصر انهاری و چندنفری که آنجا بودند، هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند دستانم را از دور بدنش جدا کنند. بهطورکلی در حالت عادی نبودم. جنازهاش را هم آنطور که در آغوشم بود، به داخل بالگرد بردم و خیلی آرام روی ردیف صندلیهای بالگرد خواباندم. مقابل صندلیها را هم مهار کردم که در موقع نوسانات پروازی از روی صندلی نیفتد. کارم که تمام شد، پشت فرامین نشستیم و استارت زدیم. هرچه به خودم فشار آوردم که بتوانم فرامین را به دست بگیرم، نتوانستم. با اشاره سر از ناصر در خواست است کردم کنترل بالگرد را داشته باشد. تنها کاری که در مسیر انجام دادم، این بود که در تماس با افسر عملیات، از او خواستم یک آمبولانس نزدیک محل فرود بالگرد ما آماده کند. در جفیر که فرود آمدیم، بازهم خودم جنازهاش را برداشتم و با همان حال منقلب به داخل آمبولانس منتقل کردم. در جواب مسئولی هم که داخل آمبولانس بود و پرسید "آشناست ؟ "زیر لب فقط گفتم "برادرم بود" و از بالگرد فاصله گرفتم. هنوز چند قدم از بالگرد دور نشده بودم که سرهنگ جلالی در مقابلم ظاهر شد و بدون هرگونه پرسشی درباره علت دیر آمدن ما، با لحنی که معلوم بود خیلی نگران بوده، پرسید:
-((تا حالا کجا بودید؟ چرا اینقدر دیرکردید))
من که وضعیت روحی-روانیام به خاطر آن حادثه بسیار ناگوار و در حالت جنون بودم، یکباره بغضم ترکید و بیاختیار شروع به گریه کردم. از طرف دیگر، چهار فروند از بالگردهای شینوک تا آن روز توسط هواپیماهای دشمن در جزیره هدف قرارگرفته و نیروهای خلبان و فنی هم به خاطر شهادت خلبان ترابی نژاد و کروچیف یتیم زاده بسیار ناراحت بودند، مزید برآشفتگی بیشازحد روحیام شده بود. سرهنگ جلالی مبهوت به من نگاه میکرد که انهاری، ماجرای آن بسیجی را برای او تعریف کرد و علت دیر آمدن ما را توضیح داد. هر دو موضوع باعث شدند که سرهنگ جلالی دست من را گرفت و همراه با سرگرد چرختابیان که فرماندهی بالگردهای شینوک بود، بهسوی یکی از چادرها برد و خودش بهتنهایی داخل چادر شد. من تا آن لحظه نمیدانستم که داخل آن چادر، برادر صفوی اسکان دارد. فقط صدای مکالمهی سرهنگ جلالی و یک نفر را شنیدم. فرماندهی هوانیروز سرهنگ جلالی بیمقدمه گفت:
-(( حاجآقا! خلبانهای شینوک پیش من آمدهاند و میگویند (هواپیماهای دشمن به ما امان نمیدهند. ما باید چکار کنیم؟ ما حتماً باید در مقابل هواپیماهای دشمن، تاپ کاور داشته باشیم)). راست هم میگویند.))
آن شخص در جواب فرماندهی هوانیروز گفت:
– «بنا به دلایلی در حال حاضر نمیتوانیم از هواپیماهای نیروی هوایی بهعنوان تاپ کاور استفاده کنیم!»
سرهنگ جلالی بدون هیچ حرفی از چادر خارج شد و با گرفتن دست من گفت:
– «پیران نژاد خودت که شنیدی ! بیا دیگر بریم.»
اما من بلافاصله لبهی درب چادر را بالا زدم و داخل چادر رفتم که یکباره برادر رحیم صفوی را دیدم. صفوی متعجب چشم به من و ورود ناگهانیام دوخته بود که با سلام گفتم:
– «برادر! من یکی از خلبانهای بالگرد شینوک هستم. از مرگ هم ترسی ندارم و در تمام عملیاتها هم شرکت داشتهام. فقط میخواهم بپرسم چرا بالگردهای ما باید بیخود هدف هواپیماهای دشمن قرار بگیرند و از بین بروند!»
برادر پس از دادن جواب سلام من، با لحن آرامی دعوت به نشستن کرد و گفت:
– «ما هم از این وضع ناراحت هستیم و دلمان نمیخواهد چنین مشکلی به وجود بیاید. شما و رزمندهها تلاش کردید و زحمت کشیدید و پیروزیهایی به دست آوردهاید. تا زمانی که جاده تکمیلنشده، باید این وضع را تحملکنیم.))
و بلافاصله پرسید:
-(( به نظر شما چهکار باید بکنیم؟))
در جواب به سؤال ایشان گفتم:
-(( برای پوشش دادن بالگردها میتوانیم از هواپیماهای اف-14 استفاده کنیم.))
برادر صفوی با تکان دادن سر به علامت منفی، گفت:
-(( این کار را نمیتوانیم انجام دهیم. چون پایگاههای موشکی دشمن در بصره مستقر هستند و بهمحض پرواز اف-14، آن را هدف قرار میدهند!))
این بار به ایشان گفتم:
-(( خب اشکالی ندارد. حالا که از اف-14 نمیشود استفاده کرد، پس مجوز بدهید در شبپرواز کنیم. هواپیماهای دشمن نمیتوانند ما را در شب هدف قرار دهند.))
زمانی که سردار توضیح بیشتری خواست، گفتم:
-(( ما در ارتفاع پائین پرواز میکنیم. هواپیماهای دشمن نه قادر هستند از ارتفاعشان کم کنند و نه میتوانند ما را هدف قرار دهند. درنتیجه ما میتوانیم مأموریت خود را انجام دهیم.))
سردار با شنیدن حرفهای من، این بار پرسید:
-(( خود شما میتوانید این کار را انجام دهید و در شبپرواز کنید؟))
فوری جواب دادم:
-(( بله که میتوانم. مگر ما در شب اول حمله که نیروهای دشمن با توپهای ضد هوایی در جزیره مستقر بودند، پرواز نکردیم))
ایشان بلافاصله با تبسم گفت:
-(( پس بسمالله. خود شما امشب پرواز میکنی و بچهها را هم راضی کن که پرواز کنند)).
ما از همان شب، به مدت 14 شب در جزیره پرواز شب انجام دادیم تا ساخت پل معروف خیبر تمام شد. احداث پل که تمام شد، پروازهای شبانه ما هم تااندازهای فروکش کردند و رساندن تدارکات به جزیره از راه زمین انجام گرفت.
منبع: هوانیروز و حماسه بزرگ خیبر؛ سلطانی، مرتضی،1398 ، سوره سبز، تهران
انتهای مطلب