دستور اکید بود که رزمندگان بایستی ضمن اینکه با تمام قدرت از جزایر مجنون نگهداری میکردند، در قسمتهای دیگری از هورالعظیم نیز باید عملیات انجام میدادند. بر همان اساس بود که نیروهای ما با چنگ و دندان و باوجود تمام کمبودها، از متصرفات در هور محافظت و با تمام توان با نیروهای دشمن میجنگیدند. در کنار رزم رزمندگان، بالگردهای هوانیروز هم نقش دفاع هوایی و پشتیبانی از نیروهای زمینی را به عهده داشتند.
در چهارمین روز عملیات خیبر بود که یک فروند از هواپیماهای اف-5 نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، در حین عملیات در نزدیک شهر القرنه عراق مورد هدف تیراندازی پدافند دشمن قرار گرفت و سقوط کرد.خوشبختانه خلبان هواپیما قبل از آنکه هواپیما با زمین برخورد کند، خود را با چتر به بیرون پرتاب کرده و توانسته بود در نقطهای از جزایر سالم فرود آید و پنهان شود. بیرون پریدن خلبان و باز شدن چتر او در آسمان را، نیروهای هر دو طرف جنگ دیده بودند و در پی یافتن او تلاش میکردند.
نیروهای ایرانی برای نجات او که خلبان ایرانی بود و نیروهای دشمن برای به اسارت گرفتن آن خلبان که مواضع آنها را بمباران کرده بود، به تقلا افتاده بودند. خبر را که به هوانیروز دادند، بلافاصله یک تیم پروازی شامل دو فروند بالگرد جنگنده و یک فروند بالگرد نجات (رسکیو)، جهت پیدا کردن و نجات خلبان آن هواپیما به منطقه پرواز کردند. تیم تجسس پس از چندین ساعت پرواز و جست نتوانسته بودند او را پیدا کنند. اما اعلام کردند:
-(( همزمان با آنها، هواپیماها و بالگردهای عراقی و چندین قایق از نیروهای دشمن هم در سطح جزیره و هور بهشدت در جستوجو و به اسارت گرفتن خلبان اف-۵ میباشند که آنها هم تا آن لحظه، موفق به یافتن او نشده بودند.))
دقایق بهسرعت میگذشتند و ما همچنان نگران وضعیت آن خلبان بودیم که برای بار دوم ابلاغ کردند:
-(( تیم دیگری برای جستوجو و نجات آن خلبان پرواز کند.))
این بار مأموریت یافتن آن خلبان را که موسوی نام داشت، به من محول کردند.تیم مثل همان تیم قبلی شامل دو فروند بالگرد کبرا اما بهجای بالگرد نجات 214 هوانیروز، یک فروند از بالگردهای ۲۱۲ نیروی دریایی ارتش با ما همراه شد. سرپرستی تیم را به من واگذار کردند و من بلافاصله دستور پرواز دادم و از زمین بلند شدیم. درحالیکه کوچکترین اطلاعی از وضعیت کنونی او نداشتیم شروع به جستوجو در سطح هور و دو جزیره کردیم. بیشترین نگرانی من گذشته از اسارت به دست نیروهای دشمن، احتمال زخمی بودن و موردحمله قرار گرفتن بهوسیلهی گرازهای وحشی و دیگر حیوانات جزیره بود. ما در حین پرواز، گرازهای قویجثهی آنجا را که بهصورت گروهی حرکت میکردند، دیده بودیم. با این احتمال و حدس و گمانهای دیگر، شروع به جستوجوی وسیع کردیم. بالگردهای جنگنده و هواپیماهای دشمن هم در پرواز بودند و جستهگریخته بهسویمان شلیک میکردند. هواپیماهای اف-۱4 وارد قضیه شده بودند و در حین پرواز، بهطور دائم با ما در تماس بودند و با دادن دلگرمی، میگفتند:
-(( خیالتان راحت باشد! ما بالای سرتان هستیم!))
ما مجبور بودیم به خاطر اینکه در دید نیروهای عراقی قرار نگیریم، در ارتفاع بسیار پایین پرواز کنیم. منتها مشکلی که داشتیم، این بود که این نوع پرواز باعث میشد دید ما نسبت به منطقهی فرود خلبان بسیار کمتر شود. علت آنهم این بود که تمام منطقه پوشیده از آب و نیزارهای بلند بود. همچنان در حال جستوجو برای یافتن خلبان بودیم و چشمانمان در میان نیزارها و روی باتلاقها میچرخیدند؛ اما اثری از او نمیدیدیم. با این وصف، با دقت در جستوجو بودیم که یکباره مواجه با امواج ارسالی توسط خلبان، از طریق رادیوی اضطراری که رادیوی بسیار کوچک و از تجهیزات خلبان برای مواقع اضطراری است- شدیم. با دیدن امواج، بسیار خوشحال شدیم و فهمیدیم که او زنده و هنوز مواجه با خطر اسارت و دیگر بلایا نشده است. تلاشمان را برای یافتن او بیشتر کردهایم، نگرانی دیگری که داشت به سراغمان میآمد، این بود که خورشید بهسرعت بهسوی غروب کردن میرفت. وضعیت زمانی اینجور مناطق به علت اینکه هیچگونه روشنایی صنعتی ازنظر برق و غیره ندا ردند، با دیگر مناطق فرق دارد و یکباره همهجا تاریک یا روشن میشود. در آن چند دقیقه مانده به غروب، هر چه تلاش کردیم نتوانستیم او را پیدا کنیم. از این نظر، مجبور بودم که دستور بازگشت به تیم پروازی را بدهم؛ زیرا احتمال خطر برای بالگردها و اعضای تیم وجود داشت، بااینحال، مجبور شدم با خلبانهای هواپیماهای اف-14 هم تماس برقرار و عدم یافتن آن خلبان و علت بازگشت تیم را عنوان کنم. تماس که گرفتم و موضوع را گفتم، آنها در جوابم فقط سکوت معنیداری کردند که تااندازهای بر ناراحتی ما افزوده شد؛ چون خود ما خیلی بیشتر از آنها ناراحت بودیم. فرمان بازگشت که دادم، بالگردها مسیر را عوض و بهسوی محل استقرار هوانیروز پرواز کردند، در زمان بازگشت تمام فکر و ذکرم مشغول آن خلبان و خطرات گوناگونی بود که در اطرافش بودند، دور میزد.
آنقدر موضوع حساس شده بودم که اگر اجازه داشتم، تیم را مجبور میکردم تا تمام شب را در جستوجوی آن خلبان پرواز کنند. آنقدر در فکر او غوطهور بودم که چند بار نزدیک بود با زمین برخورد کنم که هشدار و نهیب هم پروازم به دادم رسید و بالگرد را بالا کشیدم. از سوی دیگر، زمانی که فرارهای سراسیمه گرازها را در زیر بالگرد و روی زمین میدیدم، بیشتر نگران خلبان موسوی میشدم. نزدیک محل استقرار بودیم که یکباره به یاد زن و بچهها و خانوادهاش افتادم که چشمبهراه بازگشت او بودند، که دیگر نفهمیدم چهکار دارم میکنم. یکباره جهت بالگرد را ۱۸۰ درجه چرخاندم و به خلبانان دو بالگرد دیگر گفتم:
-(( من برمیگردم آن خلبان را پیدا کنم، شما میتوانید بروید و در قرارگاه
فرود بیایید!))
و با همین نیت، دوباره بهسوی یافتن او سرعت گرفتم. خلبانان آن دو بالگرد بلادرنگ دور زدند و به دنبال من پرواز کردند. حس عجیبی که همراه با توكل به خدا و غیرت و هم پروازی و هم لباسی عجین بودند، وجودم را در خود گرفته بود که هر طور شده باید آن خلبان را پیدا کنم. زمانی که متوجه شدم دو بالگرد دیگر هم به دنبالم هستند، خوشحال شدم و به آنها گفتم:
-(( با حداقل سرعت و ارتفاع، دوباره جستوجو میکنیم. حواستان را خوب جمع کنید جایی از چشمتان پنهان نماند!»
هر سه بالگرد بافاصله حداقل در کنار هم بهصورت یک خط، آهسته و آرام جلو میرفتیم و چشم به داخل نیزارها خیره میکردیم که یکباره در میان تاریکروشن نور مهتاب، در میان نیزارها، شبح جسمی به رنگ صورتی نظرم را جلب کرد. در همان حال، صدای امواج رادیوی اضطراری همشدت پیدا کرد و نشان میداد که به هدف نزدیک شدهایم. کنجکاو و امیدوار بهسوی همان جسم صورتی پرواز کردم، که یکباره انگار تمام شادیهای دنیا را به قلبم منتقل کردند. خلبان هواپیما را دیدم که روی یک قایق نجات صورتیرنگ، در بین نیزارها در حال تکان دادن دست برای ما میباشد. بلافاصله به خلبان نجات گفتم به محل خلبان و قایق نزدیک شود و با ارسال قلاب دستگاه بالا آورنده، خلبان را بالا بکشد. سروصدای خوشحالی دیگر خلبانها هم بیرون آمد و بالگرد نجات با فرستان قلاب به پایین، سریع او را بالا کشید و به داخل بالگرد برد. خیالم که از نجات او راحت شد، دستور بازگشت دادم و همگی بهسوی محل استقرار پرواز کردیم. وقتی خبر نجات خلبان موسوی را به خلبانان اف- 14 دادم، آنها هم خوشحال شدند و تشکر خود را با یک مانور و تکان دادن بالهای هواپیمایشان، ابراز و سپس خداحافظی کردند.
پس از فرود در منطقهی خودی، در یکلحظه خلبان موسوی را دیدم و با او سلام و علیک کردم. او ضمن تشکر از ما، توسط همان بالگرد نجات به سمت پایگاه نیروی هوایی دزفول برده شد.
سه سال از آن ماجرای خاطرهانگیز گذشته بود. در طی آن سه سال، هیچوقت با آن خلبان مواجه نشده بودم. در آن سال، من از طريق فرماندهی نیروی زمینی- سرهنگ صیاد شیرازی که هنوز به شهادت نرسیده بود- به علت پروازهای متمادی در جنگ و فعالیتهای درخشان به سفر مکه تشویق شدم.
برحسب اتفاق با کاروانی که باید به زیارتخانه خدا میرفتم، مواجه با کارکنان نیروی هوایی شدم که خلبان موسوی و همسرش نیز در بین آنها بودند. همان دیدار و همسفر بودن با او در مکه معظمه، باعث شد یکبار دیگر آن حال برای من و او تداعی شود و بقیهی افراد کاروان نیز از آن ماجرا آگاه شوند. من در مکه معظمه بهکرات خدا را شکر کردم که آن عملیات "خيبر " باعث شد تا بتوانم منشأ خیری برای نجات یک انسان شوم که مزد آن را از صاحبخانهای که به زیارتخانهاش رفته بودم، بگیرم.
منبع: هوانیروز و حماسه بزرگ خیبر؛ سلطانی، مرتضی،1398 ، سوره سبز، تهران
انتهای مطلب