همه در حال انتظار به سر میبردند. اگر جنگ شروع میشد، کار ما هم تمام بود. چه باید میکردیم؟ چه خواهد شد؟ باید با صبوری، انتظار را درگذشت زمان تجربه میکردیم. پنجشنبه 25/5/1369، ۱۷ اوت ۱۹۸۹ مانند همیشه از خواب برخاستم. صبح زود، بعد از نماز، کنار پنجره ایستادم و به انعکاس طلوع آفتاب روی دیوار بند ۱ خیره شدم. هوای نسبتاً خنکی بود. دم داغ گرما از تن زمین کندهشده بود و طراوت ناپایداری، به شاخ و برگ درختان بیبضاعت اردوگاه میپیچید. نگهبان عراقی که با دستهکلید به جان قفل درافتاد، سلام کرد و جوابش را دادم و پرسیدم: «ماکو خبر؟» گفت: «لا و الله؛ ماکو خبر!»
اولین نفری بودم که بیرون آمدم. کمی ورزش کردم و بعد از نفس عمیقی، در امتداد صف اسیرانی که دنبال یکدیگر میدویدند، در افق کوههای شرق عراق، طبق معمول، در جستوجوی راهی برای پرواز بودم. بیاغراق، احساس خوشحالی میکردم و حتی از اسارت راضی بودم. همه میدانستند که من کوچکترین نگرانی از اسیر شدن و حتی طولانی شدن آن ندارم. صف توالت هم کنار حمام قدیم و جدید دراز شد. بدون داشتن میل به شوربای عراقی که معمولاً هم نمیخوردم، مشغول قدم زدن شدم. برای نگهبان بیرون دستی تکان دادم که حالم خوب است. تطبیق با محیط تنها راه رهایی از پوسیدگی است و این مطابقت، با پذیرش شرایط دشمن فرق میکند و کسی اگر میفهمید که برای چه باید بماند، ماندن برایش سخت نبود؛ مشکل این بود که نمیدانستیم!
با چندنفری که در سایه خنک بند ۲ لميده بودند، صحبت کردم و پرسهای در اطراف زدم. همهچیز عادی بود. برگشتم و ترجمه دو مقاله را شروع کردم. ساعت 8:30 صبح، نگهبانها دویدند و تلویزیونها را روشن کردند. تلویزیون آهنگ معمولی پخش میکرد و تصویری ثابت بر صفحه آن بود. تبلیغی دائم پخش میشد که خبری بسیار مهم، به سمع مردم عزیز خواهد رسید. هرچند نمیتوانستیم بیتفاوت بمانیم، اما تقریباً برایمان عادی بود که یا در مورد کویت باشد و یا آمریکا و یا یک ادعای دیگر. ساعت 9:30 پیامی از صدام حسین پخش شد:
« بسمالله الرحمن الرحیم…»
سکوت، همه آسایشگاه را فراگرفته بود. گویی قلبها از حرکت ایستاده بود. همه، گنگ و گیج، به کلمات گوش میکردند.
هاشمی رفسنجانی، قرارداد ۱۹۷۵، مبادله اسرا، جمعه ۱۹ اوت ۸۹ و…»
پیام تمام شد و سرود شیرین و زیبایی پخش گردید. سکوت هنوز ادامه داشت. نمیدانستیم که خوابیم یا بیداریم!
بعد از چند لحظه، ناگهان اردوگاه مرده منفجر شد. کسی آرام و قرار نداشت. اطرافم خیلی شلوغ بود. همه میپرسیدند: «چی گفت جی شد؟ یکبار دیگر ترجمه کن!»
فرار کردم و کنار دیوار شمالی بند ۲، به سیمهای خاردار و کوههای شرق عراق خیره شدم و گذشت ماههای اسارت را در آیینه خیال جستوجو کردم. چه شده است؟
باید نزد دکتر میرفتم. به دکتر گفتم: «یادت هست دو سال پیش گفتم که اگر جنگ را خوب به پایان نبردیم، صلح را خوب آغاز خواهیم کرد.» او از خوشحالی پاسخی نداد.
آن روز بهسختی شب شد؛ اما شب، صبح نمیشد. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. شاید میترسیدیم که بخوابیم و بعد بیدار شویم و ببینیم همهاش خواب بوده است.
برای روز جمعه لحظهشماری میکردیم. پنجشنبه، روزنامهها گزارشی از آماده شدن نقاط مرزی جهت تبادل اسرا چاپ کردند. تلویزیون، مصاحبهای با استاندار بعقوبه داشت. روز جمعه که به پایان رسید، پای تلویزیون، نفسها را در سینه حبس کرده بودیم. خبر مبادله را در دو قسمت پخش کرد. جانمان به لب رسیده بود. اولین گروه اسرای عراقی با قیافههایی شاداب و کتوشلواری مرتب و با در دست داشتن ساکی مناسب، به عراق وارد میشدند گویی از یک سفر تفریحی بازمیگردند. مسیر کامل تبادل از اردوگاه تا مرز، به تصویر کشیده شده بود. اسرای ایرانی با ظاهری آشفته و بدنهایی لاغر و بدون هیچ وسیلهای پیاده میشدند. دیدن قیافه ایرانی چقدر لذتبخش بود.
خبر که تمام شد، تجزیهوتحلیلها، سرنوشت ما را به ناامیدی رساند. ما ثبتنام نشده بودیم و نمیدانستیم چه سرنوشتی خواهیم داشت.
حاجآقا، مداحی را رها نمیکرد و میخواند و شمسایی در فکر رفته بود. خودفروختگان، در آتش ندامت اعمال گذشته خود میسوختند. کارهای عادی تعطیل شد و کارهای اولیه شدت گرفت. سنگسابی، گلدوزی و دوختن ساکهای مسافرتی از پارچه لباسها شروع شد. ظاهراً اسارت پایانیافته بود. دیر یا زود باید راه میافتادیم و همه در اندیشه ایران بودند. اخبار ایران کموبیش میرسید و نام «آزادگان» برایمان تازگی داشت.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب