در ابتدا اسرا غذایشان را که چند قاشق برنج بود، در لیوانی میریختند و برای سحری نگه میداشتند و افطاری را با غذایی که عصر به عنوان شام توزیع میشد، صرف میکردند. مشکل اصلی اسرا اوقات شرعی بود. افطاری مشکل چندانی را برای اسرا پیش نمیآورد. چون صبر میکردیم تا هوا تاریک شود، ولی تعیین وقت سحر مشکل بود چراکه از درون اتاقها آسمان دیده نمیشد. لذا سعی میکردیم سحرها زودتر از حد معمول امساک کنیم. اسرا قبل از افطار دعای ربنا را میخواندند و به استقبال اذان مغرب میرفتند. سپس بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء به صورت جماعت، افطاری را به صورت گروهی انجام میدادیم.
با فرمانده عراقی صحبت شد که ساعت تقسیم غذا عوض شود یعنی جیره ناهار را افطاری بدهند و جیره شام را سحری، جیره صبحانه را هم بین جیره افطاری و سحری تقسیم کردند. با قرآنی که در آسایشگاه بود برنامهریزی کردیم، همه، هر روز تعدادی آیات را بخوانند، که هر روز بتوانیم یک جزء قرآن را ختم کنیم، بسیار روزهای خوبی بود از اینکه با کمترین امکانات موجود توانستیم تا آخر ماه رمضان روزه را کامل بگیریم.
در شبهای قدر، اسرای ایرانی با خواندن دعاهای وارده و قرائت آیات قرآن مجید شبزندهداری و عبادت میکردند. تعیین روز عید فطر هم مشکل بعدی اسرا بود که با فتوای حاجآقا ابوترابی که اعلام کردند چون ما در کشور عراق هستیم و مجبوریم به آنچه رسانههای عراقی از قول علمای دینی خود اعلام میکنند اعتنا کنیم، مسئله حل شد.
یک روز وقت افطار به هر آسایشگاه دو عدد هندوانه دادند. این اولین بار بود که میدیدم عراقیها به ما دسر دادند، حال باید هندوانه را بین 50 نفر تقسیم میکردیم، برای حل این مسئله در آسایشگاه جلسه گذاشتیم. ارشد آسایشگاه و ارشد گروهها حدوداً یک ساعت بحث کردند که چطور به صورت عادلانه این هندوانه تقسیم شود. ممکن بود به یکی قسمت وسط، قرمز و شیرین هندوانه بیفتد و به یکی قسمت سفید و انتهایی آن. تصمیم بر آن شد که هندوانه را رنده کرده داخل سطل پلاستیکی و با مقداری آب و شکر آن را مخلوطکنیم تا به هر نفر یک لیوان آب هندوانه برسد.
عراقی ها مانع برپایی نماز عید سعید فطر به صورت جماعت شدند لذا هر کس به صورت فرادا در آسایشگاه میخواند. آخر شب تلویزیون یک خبر فوقالعاده اعلام کرد، و آن این بود «ژنرال عدنان خیرالله وزیر دفاع عراق در حادثه سقوط بالگرد کشته شد» او برادرزن صدام و یکی از اعضای اصلی رژیم بعث عراق بود.
مفسرین و تحلیلگران اردوگاه اعلام کردند که کار خود صدام است، چون باسیاستهای جاری صدام مخالفت میکرد و اکثریت ارتش او را به عنوان یک فرد نظامی قبول داشتند، و در بین نظامیان عراقی هم محبوبیت داشت.
اسرا این را به فال نیک گرفتند و گفتند: شاید کشته شدن عدنان خیرالله باعث گشایش در مذاکرات صلح بین ایران و عراق شود!
صبح که شد رفتم پیش حسن هداوند میرزایی دیدم با یکی در حال راه رفتن و صحبت کردن است. منتظر شدم تا صحبتهایشان تمام شود وقتی که صحبتهایش تمام شد رفتم پیشش و سلام کردم، او هم جواب من را داد، گفت دیدی با این فرد صحبت میکردم گفتم بله، گفت نام او محمد شهبازی است. گفتم از چهرهاش مشخص بود که مردی مقاوم و مبارز هست. خندهای کرد و گفت بله. ایشان در تاریخ 25/8/1359 به اسارت نیروهای عراقی درآمده و در بین اسرا به داشتن «اوج مقاومت» مشهور میباشد.
گفت یکبار یکی از اسرای ایرانی رادیوی سربازان عراقی را برای کسب اخبار ایران کش میرود. در مقابل اصرار عراقیها برای نشان دادن محل اختفای رادیو مقاومت مینماید؛ ولی عراقیها دست از سر او برنمیدارند او را دستبسته مورد شکنجههای شدید در مقابل دیگر اسرا قرار میدهند.
او با خود عهد میبندد که برای حفظ روحیه دیگر اسرا در مقابل این شکنجههای شدید بدنش را تکان ندهد، فریاد نزند، آه و ناله نکند، و حتی چینوچروک به صورتش راه ندهد، تا اسرای دیگر از روی دلسوزی محل رادیو را لو بدهند، این مرد بیش از دو ساعت تمام بدون اینکه ابروانش را هم درهموبرهم کند، در زیر شکنجههای طاقتفرسای عراقیها استقامت میکند و رادیو را که بسیار باارزش بود حفظ مینماید.
در محیطی که داشتن اطلاعات از رزمندگان، اخبار کشور برای اسرا از آب و غذا حیاتیتر بود، داشتن یک رادیو در آن شرایط بیخبری حکم کیمیا را داشت. برای اینکه عراقیها و جاسوسان از محل اختفای رادیو خبردار نشوند، آن را در کف آسایشگاه، لای بالش، داخل باغچه اردوگاه، چندتکه کردن قطعات رادیو، هر شب دست یکی از افراد مورد اطمینان باشد، لای نان و… جاسازی میکردند. تأمین تهیه باطری رادیو هم با دادن هدیه به سربازان مسئول (فروشگاه) صورت میگرفت، بعضی وقتها هم در سطل آشغال اردوگاه باطریهای دور انداختهشده توسط سربازان عراقی را جمعآوری میکردیم و میجوشاندیم و دوباره از آنها استفاده میکردیم. اگر رادیو را پیشکسی پیدا میکردند با شدیدترین تنبیهات روبهرو میشد.
از آن روزبه بعد هر موقع محمد شهبازی را میدیدم خیلی بیشتر به ایشان احترام میگذاشتم.
برایم نقل کرد در همان اوایل اسارت، یکی از سربازان را که همراه ما بود گرفتند و از او خواستند به امام توهین کند. او امتناع ورزید. بعد از مدت زیادی ضرب و شتم، باز به او گفتند به امام توهین کن، ولی او همچنان مقاومت میکرد.
در اردوگاه ما، افسر عراقی بسیار سنگدلی بود که مسئول شکنجه بچهها بود. یک روز، او همین برادر ارتشی را به سختی شکنجه کرد؛ به این صورت که دستهای او را بست و محکم با هر دو دست خود به دو طرف صورت و هر دو گوش او کوبید و آنقدر ضربه زد تا از هر دو گوش آن برادر ما خون جاری شد.
با اینحال، ایشان هیچ توهینی به امام نکرد. بعد، ایشان را به یک تیر برق که داخل اردوگاه بود بست و روی پاهایش گازوئیل ریخته و آن را آتش زدند، ولی همچنان این سرباز مقاومت میکرد.
پاهای او کاملاً در آتش سوخت و بوی گوشت پخته در فضای اردوگاه پیچید، ولی در انتها آن افسر ملعون ناکام ماند و به هدفش نرسید. این برادر بزرگوار هم شکنجه را تحملکرد و حدود دو ماه نمیتوانست روی پاهایش بایستد و راه برود.
گفتم باز هم از این ارتشیهای غیور و دلاور در بین اسرا وجود دارد؟ گفت: «تا دلت بخواهد».
منبع: زیارت با دستان خالی، زندی، کامبیز، 1398، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب