طبق معمول، ملاقات ممنوع زده شد و از حضور دستهجمعی در آسایشگاه ۵ جلوگیری شد. صحبت از انتقام، همهجا موج میزد. باید تکلیف کورش یکسره میشد تا هم عراقیها بهانهای برای به هم ریختن اوضاع نداشته باشند و هم بقیه عبرت بگیرند؛ ولی کورش داخل اردوگاه نبود. جراحت صورت محمد و عیسی بسیار خطرناک به نظر میرسید. اگر شکافها کمی پایینتر کشیده میشد، بعید نبود که به قیمت جان هرکدام از آنها تمام شود. کورش، به دستور ستوان عراقی و حمایت او، فقط برای ایجاد آشوب در اردوگاه و دادن بهانه برای اجرای محدودیت بیشتر در اردوگاه، اقدام به این کارکرده بود.
شب که در آسایشگاه بسته شد، همه یقهها را باز کردند و با هر چه دم دستشان بود، خودشان را باد میزدند. آنهایی که زیر پنکه بودند، وضع بهتری داشتند. شام که میخوردیم، از سروصورتمان عرق میریخت. هنوز دم هوای گرم عصر تابستان که در باغچهها لمداده بود، از توری سیمی وارد آسایشگاه میشد. بساط نماز را در راهرو انداختیم و برای فرار از شنیدن صدای برنامه فارسی، مشغول خواندن قرآن شدم. شب تابستان هرچند دیر شروع میشد و زود به پایان میرسید، اما در آن دوران، بسیار طولانی بود؛ خصوصاً که یأس و نومیدی هم همسایه و همراه همه شده بود. عدهای که دیرتر غذا میخوردند، مشغول گرم کردن غذا روی بخارآب المنتها شدند. صدای فریادی در آسایشگاه پیچید و سپس بشقابی به هوا پرت شد. دو سهتکه گوشت که ته بشقاب بود، به اینطرف و آنطرف افتاد. صدا در گرمای هوا گم شد و بعد، سکوت همهجا را پر کرد. همه کارهایشان را رها کرده بودند؛ اما کسی چیزی نمیگفت. هرچند این قضایا زیاد تکرار نمیشد، اما چندان هم دور از انتظار نبود. یأس و ناامیدی که جایی خیمه بزند، تنگخلقی و عصبانیت، اولین ستون این خیمه است؛ چه رسد به اینکه این ناامیدی، زاییده اسارت باشد. کلمات، از توصیف حالات اسرا در چنین وضعیتی قاصر است. باید بود و دید و با گوشت و پوست، احساس و لمس کرد و بعد عرق ریخت و چیزی نگفت. چیزی هم برای گفتن نداشتیم. چه میگفتیم؟ درد همه ما یکی بود. با پشتگرمی به کدام روزنه امید میشد به دیگری دلداری داد؟ هرچند همیشه حرفهایم، چه شوخی و چه جدی، امیددهنده بود و خصوصاً با شمسایی همیشه از امید دم میزدم و میگفتم: «صبح فردا میرسد؛ زودتر ازآنچه به ذهن بیاید، ما آزاد میشویم، زودتر آنکه در خوابهای هیپنوتیزم شمس پیشبینیشده است. ما از شهر امیدواران آمدهایم.
آقای شمسایی، غصه نخور، میرویم. زود هم میرویم.» و شمسایی میخندید و من باز به فکر فرومیرفتم.
هنوز سکوت در آسایشگاه برقرار بود. تلویزیون، آرم اخبار پخش میکرد. همه ترجیح دادند که آرام باشند. حتی کسی آن چندتکه گوشت را هم جمع نکرد. گوینده اخبار تلویزیون، خلاصه اخبار را شروع کرد: «هزت الزلزال الثقيلة الارض الايرانيه في جيلان»
کلمه «ایران» همه نظرها را به خود جلب کرد: زلزله… سنگین ایران… گیلان
ما که نزدیک در بودیم، بهطرف تلویزیون دویدیم؛ اما قبل از رسیدن ما، خلاصه اخبار تمام شد. بیصبرانه منتظر مشروح اخبار بودیم که همراه خبری که گوینده پخش میکرد، فیلمی نیز روی صفحه تلویزیون آمد. فیلم از شهر رشت و رودبار بود. خرابی غیرقابلتصور و شدت زلزله، فوقالعاده به نظر میرسید. اشک در چشمان تعدادی از بچهها جمع شد؛ خصوصاً چهره شمالیها کاملاً اندوهناک بود. آماری که گوینده تلویزیون ارائه میداد، باورنکردنی بود. دهها هزار زخمی و کشته و مفقود و خرابی هزاران واحد مسکونی و تجاری، از آمارهای اولیه تلفات زلزله سنگین شمال بود که در آن شب گرم تابستان، روی قلب ما سنگینی میکرد. دیگر سکوت حالت خاصی داشت. تصور اینکه آیا خبر راست است، چه شده که اینطور زلزله آمده و … دشوار بود. سکوت، بهترین راه برای پنهان کردن غم دل بود.
صبح فردا، موضوعی برای بحث و اظهارنظر و تفسیرهای مختلف پیداشده بود. عدهای به فرمانده عراقی پیشنهاد کردند که در صورت امکان برای ایران خون بفرستند. فرمانده عراقی، در جلسهای که با ارشدها داشت، تسلیت گفت و خواست که به بچهها دلداری بدهند. این طرز صحبت کردن، در نوع خودش جالب بود. شب، اخبار بیشتری از زلزله رسید. آمار تلفات فوقالعاده زیاد بود و خرابیهایی که از تلویزیون نشان داده میشد، باورکردنی نبود و مهمتر از همه، اعلام سازمان هلالاحمر عراق برای اعزام یک هواپیما کمک به ایران بود. پردهای از ابهام و تعجب، چهره همه را پوشانده بود. بعد از جریان بازوفت، چشممان به هواپیمای کمک عراق روشن شد. این هواپیما از فرودگاه عراق بلند شد و در مهرآباد بر زمین نشست.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب