از نظر من ایشان خودش را در اسارت خوب ساخته بود و اسارت را به دانشگاه و این حبس را به یک «حبس مقدس» تبدیل کرده بود.
حسن در کشاورزی هم بسیار علاقهمند و متبحر بود، اسرا از عراقیها اجازه گرفته بودند زمین خالی که در اردوگاه وجود داشت در آن خیار، گوجه، بادمجان، فلفل، سبزی و هویج بکارند. محصول آن را هم بین اسرا تقسیم میکردند. محصول تولیدی اسرا بهقدری خوب بود که حتی نگهبانان عراقی هم از آنان بهره میبردند.
کار کردن در دوران اسارت خودش یک مزیت بود، تا اینکه وقت بگذرد و آدم کمتر فکر کند تا به ناراحتیهای عصبی دچار نشود. اردوگاه دارای یک نظم خاصی بود، از ساعت7:30 الی8:30 ورزش میکردند، از قبیل دومیدانی، پیادهروی، والیبال، فوتبال، پینگپنگ، فوتبال دستی، نرمش و… از 8:30 تا 9:00 صبحانه، و از 9:00 تا وقت ناهار انواع کلاسهای زبان (انگلیسی، عربی، فرانسه) نهجالبلاغه، قرآن، سنگسابی، گیوهبافی، خطاطی و… برقرار بود. بخشهای فرهنگی هم وجود داشت که ترجمه و تفسیر اخبار روزنامهها را به عهده داشتند.
بعد از آمار آسایشگاه، ما که جدیدالورود بود، همه جمع شدیم تا یک ارشد برای آسایشگاه تعیین کنیم و بعد گروهها هم مشخص شود.
ابتدا بین خودمان ارشدترین فرد را به عنوان ارشد آسایشگاه انتخاب کردیم (جناب سرهنگ ارومچی) بعد از آن به پنج گروه دهنفری تقسیم شدیم، بعد برای هر گروه یک ارشد تعیین شد، بعد آسایشگاه را بین گروهها به طور مساوی تقسیم کردیم و منطقه هر گروه را با رنگ مشخص کردیم، بعد قرعهکشی کردیم تا هر گروه کجا بیفتد، قرار گذاشتیم هر ماه هم آسایشگاه را بیرون بریزیم و یک نظافت کلی انجام دهیم و بعد جای گروهها به صورت چرخشی هرماهه تعویض شود.
با ارشد آسایشگاه رفتیم پیش نگهبان عراقی و از او مقداری وسایل نظافت، تی و جارو، سطل آشغال، یک تشت بزرگ پلاستیکی و یک حبانه، گرفتیم. بعد از آن شروع کردیم به نظافت، کف آسایشگاه را از بیرون آب آوردیم و با پودر تمیز شستیم، بعد با طی خشک کردیم، پنجرههای سمت شرق با بلوک سیمانی گرفتهشده بود، پنجرههای سمت غرب نیز با توری فلزی برای جلوگیری از ورود پشه همراه با میلههای آهنی گرفتهشده بود.
پنجاه تخت فلزی سربازی با تشک، دو عدد پتو، یک بالش، به هر نفرمان دادند، بالأخره میخواستیم روی تخت و تشک بخوابیم و زیر سرمان بالش باشد در این مدت فقط روی زمین سیمانی میخوابیدیم و بالشتمان هم دمپایی بود. به هر نفر شصت سانتیمتر جا میرسید، بچهها مشغول جابهجایی بودند، یک تعداد میخواستند گروه خود را عوض کنند، یک عده میخواستند جای خود را عوض کنند، یک عده میگفتند زیاد کار نکنید به زودی تبادل اسرا شروع میشود، همگی امید به رفتن داشتیم، عشق به بازگشت چشمها را از دیدن واقعیتهای موجود، کور کرده بود. شاید هم هر کس فقط نفع خودش را در نظر داشت، ما که اسیر بودیم میخواستیم هر چه زودتر از این جهنم آزادشویم؛ اما مسئولان سیاسی مملکت هم نفع ملت و مملکت را میدیدند و حاضر نبودند جلوی صدام تکریتی کوتاه بیایند و حق هم همین بود.
صبحها که درباز میشد، بعد از گرفتن آمار هجوم به سمت توالت شروع میشد، دیر میجنبیدی باید کلی توی صف میایستادی، یک سطل هم مخصوص توالت کوچک در آسایشگاه بود که مسئولین نظافت عمومی آن را هر روز صبح به بیرون میبردند و در چاه توالت خالی میکردند.
وظیفه مسئولین نظافت عمومی در آسایشگاه عبارت بود از گرفتن نان و تقسیم آن، گرفتن شوربا، گرفتن ناهار و شام، آوردن آب، تمیز کردن حبانه و شستن آن، شستن قسوه، جارو زدن و شستن کف آسایشگاه، تقسیم چای و گاهی وقتها هم تقسیم دسر (خیار، گوجه، فلفل، بادمجان، سبزی و هویج کاشته شده در باغچه اردوگاه) بود.
یکبار به ما دسر (هر دو نفر یک پرتقال) دادند، بسیار تعجب کرده بودیم. با دقت پرتقال را از پوست جدا کردیم و بین خودمان تقسیم کردیم، پوست آن را هم جلوی آفتاب گذاشتیم تا خشک شود. بعد آن را با شکر و آب روی چراغ علاءالدین حرارت داده و تبدیل به مربا میکردیم. برای رفع گرسنگی با نان میخوردیم و به قول امروزیها نقش مکمل غذایی داشت.
محل نزدیک توالت آسایشگاه همیشه بوی ادرار میداد. لذا نزدیک آن محل کسی حاضر نبود بخوابد؛ ولی چارهای نبود، باید هرماه یکی بهنوبت آنجا میخوابید.
شبها بسیار دیر و سخت میگذشت، هر کس به کاری خود را مشغول میکرد، تعدادی درس میخواندند، عدهای روزنامه میخواندند، عدهای میخوابیدند، عده جلوی تلویزیون مینشستند تا خبر آزادی را بشنوند، عدهای قرآن میخواندند، عدهای نهجالبلاغه میخواندند، عدهای زبان میخواندند (انگلیسی، آلمانی، فرانسه) عدهای گلدوزی میکردند، عدهای لباسهای پاره خود را میدوختند. شبها یک نگهبان بیرون ایستاده بود و تمام حرکات افراد را در آسایشگاهها زیر نظر داشت.
در اردوگاه، زمان زیادی برای اوقات فراغت بود ولی اسرا کارهای زیادی کرده را ابداع و به اجرا درآورده بودند که این زمان را پر کنند ازجمله میتوان به دورهم نشینی و داستانسرایی، تعریف حوادث زندگی شخصی، اجرای سنت حسنه صله رحم البته با دوستان، توجه خاص به نماز، تلاوت قرآن، یادگیری لغات جدید عربی و انگلیسی، انجام نرمشهای بدنی، صنایعدستی، باغچه داری، سبزه کاری، پروش گل و گیاه، تسبیح سازی، گلدوزی، منجوقدوزی، پولکدوزی، کیف بافی، گیوهبافی، صحافی کتاب، آلبوم عکسسازی، سنگسابی، ساخت ماکت هواپیما، بافتن شال پشمی، بافتن دستکش پشمی، ساخت عروسک چوبی، بافتن لیف حمام، ساخت آنتن تلویزیون، ساخت چراغخواب، ساخت کفش، کفشدوزی، ساخت سوزن، بافتن کلاه پشمی و … را نام برد.
در اسارت آدمها آیندهنگر میشدند، ترس از گرسنگی، تشنگی، و ناامنی، همیشه وجود داشت، همیشه یک کیسه نان خشک و کمی آب داشتیم برای روز مبادا.
حسن یک روز برای من تعریف کرد: در روزهای اوایل اسارت به علت عدم رعایت بهداشت و نبودن غذای مقوی، تعداد زیادی از بچهها اسهال خونی گرفتند.
و عدهای از این بیماران هم بر اثر عدم رسیدگی به شهادت رسیدند. عراقیها بهانه میآوردند که چون شما نظافت فردی را رعایت نمیکنید، مریض میشوید. یکی از بچهها در جواب گفته بود: وقتی کل اردوگاه بهداشت ندارد، بهداشت شخصی مفهومی نمیتواند داشته باشد.»
روزی فرمانده اردوگاه گفت: «بیماری اسهال خونی، مربوط به خمیر داخل نانهاست. باید از امروز به بعد، خمیر نانها را دربیاورید و تحویل بدهید.» یکی نبود بگوید آخر دو تا نان ساندویچی در روز، چقدر هست که خمیر آن را هم تحویل بدهیم. بالاجبار خمیرها را تحویل دادیم. گرسنگی در اردوگاه کولاک میکرد. فهمیدم جناب سرهنگ ـ فرمانده اردوگاه ـ آن خمیرها را خشک میکند و به گوسفندها و مرغهایش میدهد.
تحلیل و تفسیر اخبار بسیار زیاد بود هرکس یک تفسیری میکرد یک عده تفسیرهایشان بسیار خوشبینانه و یک عده تفسیرهایشان بسیار بدبینانه بود.
یک عده طوری اخبار را تفسیر میکردند که فردا صبح باید ساکها را جمع میکردیم و میرفتیم ایران، یک عده هم میگفتند محال است با صدام بتوانیم به توافقی برسیم.
اینجانب (نفر دوم ایستاده از چپ) و دیگر اسرا در اردوگاه تکریت صلاحالدین5
منبع: زیارت با دستان خالی، زندی، کامبیز، 1398، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب