عدهای که از عواقب کار میترسیدند، به داخل رفتند وعدهای هم باقی ماندند. ستوان عراقی گفت: «آنهایی که نمیخواهند به داخل بروند، اینطرف بایستند.» سریع بقيه را بلند کردم و همهجایمان را عوض کردیم. ستوان عراقی که چوبدستی را به کف دست میزد، با ناراحتی گفت: «کسانی که اعتراض دارند، اینطرف بنشینند.» دوباره همه بلند شدند. ستوان عراقی مانده بود که چه کند. نگاهی به جمع کرد و محمود، ماهر، حاجی بصیری و مرا بیرون کشید. به سربازهای عراقی گفت: «اینها را ببرید پشتبند ۳».
ما به پشتبند ۳ رفتیم. حسینی در زندان انفرادی بود. او را بیرون بردند و ما پشت زندان، روی زمین نشستیم. مدت زیادی گذشت تا اینکه اول ماهر را صدا زدند. ماهر، جوانی خوش قامت بسیار خونگرم بود که از حرفه خیاطی خودش برای کمک به دیگران استفاده میکرد. او رفت و بعد از ده دقیقه، محمود را خواستند. به علت دور بودن فاصله نمیتوانستیم بفهمیم که چهکار میکنند. سپس حاجی بصیری را بردند. حاجی بعد از چند دقیقه، در کنار سیمخاردارها روی زمین نشست و نوبت به من رسید.
پشتبند ۳، در کنار زندان انفرادی، اتاق کوچکی هم برای نگهبانهای عراقی درست کرده بودند که در این اتاق ۲ تخت خواب و یک میز کوچک قرار داشت. زمانی که جلوی اتاق رسیدم، سلام کردم. ستوان عراقی با خوشرویی جواب سلام مرا داد. همراه او، یک سروان جلوی در ایستاده بود. چند قدم آنطرفتر، ولید، سرباز کرد عراقی، ما را نگاه میکرد. با اشاره ستوان عراقی وارد اتاق شدم و قبل از آنکه بتوانم خوب اطراف خودم را بررسی کنم، نوک باطوم ستوان عراقی، سینهام را هدف قرارداد و با از دست دادن کنترل، روی یکتخت کوتاه و کهنه پرت شدم. اشیای روی دیوار کاملاً مشخص بود؛ چند چوب و باطوم، کابلهای مختلف، عکسی از صدام و تعدادی لباس نظامی. هنوز در حال بررسی اوضاع بودم که ستوان عراقی گفت: «قم!» ایستادم و او شروع کرد به عربی حرف زدن: «تو شورش میکنی، دیگران را تحریک میکنی، خلاف مقررات عراق عمل میکنی…» تا خواستم کلمهای صحبت کنم دوباره روی تخت افتادم. سروانی که همراه او بود، برای عقب نماندن از قافله مشغول زدن شد. دوباره ایستادم. ستوان عراقی نگاه دیگری کرد و گفت: «ها انت مدرس عربی؟» گفتم: «نعم» و او بار دیگر با باطوم مرا روی تخت انداخت. با خودم گفتم عجب گیری کردهام، این عربی هم کار دست ما داده است. برای رهایی از آن وضعیت، وقتی ایستادم. گفتم: «من این عربی شمارا نمیفهمم، عربی فصیح بلد هستم.» مشکل دو تا شد. وقتی عادی صحبت میکرد، گاهی میزد؛ ولی با فصيح صحبت کردن، بعد از هر جمله، برای اینکه بفهمد من فهمیدهام یا نه، ضربهای وارد میکرد. لازم هم نبود ضربه بهجای مخصوصی زده شود، از بالاترین نقطه آغاز میشد و به پایینترین جا ختم میشد. سروان همراهش نیز برای اینکه به او بفهماند که در اهدافش شریک است و مخالفتی ندارد، از راه دلسوزی، ضربهای وارد میکرد. گرمای شدید و حال و هوای اتاق کوچکی که سقف آن از ورقه آهن ساختهشده بود، حسابی کلافهام کرده بود. عرق از سروصورتم میریخت. هوا آنقدر گرم بود که متوجه بعضی از ضربه تا نمیشدم.
ستوان عراقی بعد از اتمام سخنرانی خود گفت: «بگو متأسفم!» سکوت کردم. او لبخندی زد و گفت: «بگو متأسفم!» باز چیزی نگفتم. سروان عراقی، ضربه دلسوزانه دیگری نواخت. فکر کردم و گفتم: «من برای همهچیز (شما) متأسفم.» سرش را تکان داد و برای خاتمه ماجرا، ضربه نهایی را زد. از اتاق بیرون آمدم. حاجی بصیری را دوباره صدا زدند. من با هدایت محمود، به داخل آسایشگاه رفتم. همه داخل آسایشگاه تا بودند. وقتی وارد شدم، اوضاع تقریباً آشفته بود. با صدای بلند گفت: «تا وقتی ساکت بمانید، وضع به همین شکل خواهد ماند. فردا نوبت یکی دیگر است و اگر قتلی صورت بگیرد، همه شما مسئول هستید. این هم از رفتار برادرانه عراقیها!».
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب