دستور دادند که صورتها را با تیغ اصلاح کنیم. لحظه بسیار سختی بود، عدهای تابهحال صورت خود را با تیغ اصلاح نکرده بودند. چارهای نبود باید اصلاح میکردیم؛ اما عراقیها یک تیغ را برای ده نفر اختصاص داده بودند تا نفر سوم خوب بود از نفر چهارم تا ششم کند بود از ششم تا دهم بسیار عذابآور بود. صورتها پارهپاره میشد. این هم یک اذیت و آزار دیگر از بعثیها بود.
ماه محرم فرارسید؛ سعی داشتیم که نوحههای سنتی بخوانیم، صدای خوبی که نداشتم از سربازان دیگر سلولها کمک گرفتم و چند تا نوحه به صورت پنهانی روی زرورق سیگار نوشتند و به من دادند، شبها با رعایت کامل حفاظتی یک ساعت عزاداری سیدالشهدا(ع) را انجام میدادیم. عزاداری امسال فرق داشت خودمان هم اسیرشده بودیم، اما حالا در کشور عراق نزدیک کربلا بودیم، حال و هوای عجیبی بود.
نگهبان بعثی در قاطع بود بنام جابر، یک فرد بددهن، بدجنس، کینهای و ضد ایرانی، نمیدانم از کجا فهمیده بود که شب قبل در سلول مراسم عزاداری انجام داده بودم، مرا به گوشهای کشاند و یک سیلی محکم توی گوشم خواباند. تهدیدم کرد اگر تکرار شود بدجوری اذیتم خواهد کرد.
با این کار او من هم جدیتر شدم تا هر شب نوحه بخوانم. نگهبانان غیر بعثی کاری با ما نداشتند و مزاحم عزاداریهای ما نمیشدند. خوشبختانه جابر برای مدتی رفت مرخصی و از دستش برای مدتی خیالمان راحت شده بود.
بعد از چند وقت که از اعتراضات ما نسبت به وضع کثافت بار اردوگاه گذشته بود، عدهای برای سمپاشی وارد اردوگاه شدند. بوی سم بسیار آزاردهنده بود به طوریکه عراقیها هم از داخل محوطه به اتاقشان فرار کردند. تعدادی از سربازان بر اثر عفونت شدید زخم، عدم رسیدگی، اعزام نکردن آنان به بیمارستان و بیتوجهی عراقیها به شهادت رسیدند.
وقتی به نگهبانان عراقی میگفتیم به وضعیت مجروحین و بیماران رسیدگی کنید، میگفتند ما به دشمنمان رسیدگی نمیکنیم، میگفتیم آتشبس شده، جنگ تمام شده؛ اما اصرارمان بی فایده بود.
اسرا بسیار مظلوم بودند؛ ولی شهدای اسیر خیلی خیلی مظلومتر بودند. فقط روی بدن آنها یک ملحفه میکشیدیم و بعد یک فاتحه میخواندیم، عراقیها هم بلافاصله آنها را به بیرون از اردوگاه منتقل میکردند.
یکی از بچهها گفت: ما اسرا سربازان خوبی برای امام نبودیم اگر بودیم اسیر نمیشدیم، اگر بودیم امام جام زهر را نمینوشید، اگر بودیم شاهد چنین وقایعی نبودیم. روزها بسیار سخت میگذشت، نمیدانستیم چه رخ خواهد داد.
صبح که برایمان روزنامه آوردند، دیدم همگی دور روزنامه جمع شده و خوشحالی میکنند، پرسیدم چه شده؟ گفتند آغاز مأموریت صلیب سرخ برای بازگرداندن اسیران دو کشور و آغاز مذاکرات وزیران خارجه ایران و عراق با دبیر کل سازمان ملل در ژنو.
نور امیدی بین اسرا تابیدن گرفت، همگی فکر میکردیم مذاکرات سریعاً به نتیجه میرسد، و ما هم به خانههایمان برمیگردیم!
شب صدای باز شدن قفلهای سلول را شنیدیم همگی تعجب کردیم، نمیدانستیم چه شده، نگهبانان گفتند: سریعاً بروید حمام، آن هم با آب داغ، شورت، زیرپوش، شلوار و پیراهن نو هم به ما دادند. از تعجب داشتیم شاخ درمیآوردیم! از مترجم پرسیدیم چی شده؟ گفت: صدام حسین دستور داده به خاطر اعلام آتشبس بین ایران و عراق، تمام اسرای ایرانی را به زیارت نجف و کربلا ببرند. همگی بسیار خوشحال شدیم. خوشحالی وصفناشدنی بعد از چند وقت حمام، لباس نو، زیارت، سر از پا نمیشناختیم.
پارگی لباسها درحالیکه هیچگونه وسایل دوختنی در اختیار ما نبود، بیشترین دغدغه را برای کلیه اسرا فراهم کرده بود. با حضور هیئت صلیب سرخ جهانی در اردوگاه، مقرر شد یک سهمیه لباس دولت عراق برای ما در نظر بگیرد.
عراقیها یکدست لباس زردرنگ، که روی آن علامت اسیر جنگی PW نقش بسته بود که مخفف prisoner of war (زندانی جنگی) بود در اختیار ما قرار داده بودند. رنگ زرد باعث افسردگی و آزار روحی افراد میشد.
رفتن به حمام هم تابهحال اینجوری ندیده بودیم هر نفر پنج دقیقه وقت داشت دو تا یک دقیقه و یک سه دقیقه!
تا صبح هیچکس خوابش نبرد. به بچهها گفتم: خیلیها آرزوی چنین سعادتی را داشتند که به زیارت امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) بروند اما شهید شدند، خیلیها در ایران آرزوی چنین سعادتی رادارند، سعی کنیم از طرف تمامی دوستان، آشنایان، فامیل، شهدا، پدر و مادرمان زیارت کنیم و از طرف آنها هم نمازی بخوانیم.
صبح اول وقت درب سلول را باز کردند. چشمهایمان را بستند و ما را داخل اتوبوس نشاندند، نگهبانان داخل اتوبوس مدام میگفتند: ساکت! ساکت! چشمبند خیلی اذیتم میکرد، یواشکی کمی بالا دادم تا بتوانم اطراف را ببینم؛ ولی دیدم پردههای اتوبوس را کشیدهاند و بیرون را نمیشود دید!
صندلی اتوبوس بسیار نرم و راحت بود بعد از مدتها که روی زمین سیمانی خوابیده بودیم حالا یک جای نرم و راحت گیرمان آمده بود. خواب کمکم همه ما به خواب رفتیم.
یکدفعه با صدای نگهبان از خواب بیدار شدم دیدم جلوی حرم حضرت علی(ع) هستم، گریهکنان پیاده شدیم ما را به خط کردند و با نظم و ترتیب وارد حیاط حرم شدیم، به نگهبانان اشاره کردیم وضو میخواهیم بگیریم. آنها هم با فرمانده صحبت کردند و اجازه دادند. سریع وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم. از درب حرم سینهخیز خودمان را به ضریح رساندیم، غوغایی بود صدای ضجه و گریه فضا را پرکرده بود، اینقدر فضا معنوی شده بود که خود بعثیها هم تحت تأثیر قرارگرفته بودند.
بعد از زیارت به نیابت از همه شهدا، دوستان، آشنایان، پدر و مادر نماز خواندم و یکبار دیگر هم به نیابت از همه زیارت کردم، چند تا مهر تبرکی برداشتم و در جیبم گذاشتم زیر پیراهنم را درآوردم و به ضریح کشیدم تا متبرک شود، بعد نگهبانان گفتند بروید بیرون و سوار اتوبوسها شوید.
وقتی سوار اتوبوس شدیم، انگار در این دنیا نبودیم. اتوبوس بلافاصله به سمت کربلا حرکت کرد. در برگشت چشمبند ما را نبستند؛ ولی پردهها را کشیده بودند. یواشکی کمی لای پرده را باز کردم. به غیراز بیابان و شنزار چیزی ندیدم. دوباره میخواستم پرده را کنار بزنم که نگهبان عراقی آمد گفت: ممنوع! ممنوع!
منبع: زیارت با دستان خالی، زندی، کامبیز، 1398، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب