وقتی به آسایشگاه رفتم، دیدم اکثریت مات و مبهوت بودند. بچهها میگفتند یعنی میشود برگردیم کشورمان! پیش زن و بچههایمان! صدام دستور داد که تمام ملت عراق به جشن و پایکوبی بپردازند. تیراندازیهای هوایی چندین شب ادامه داشت.
خیلیها را میدیدم که گریه میکردند، دانستم که از خوشحالی بود!
به دوستان گفتم؛ ما همه سربازیم و باید به تصمیم و تدبیر امام ایمان داشته باشیم و اطاعت کامل نماییم. نیروهای نظامی حق دخالت در امور سیاسی را ندارند، نظامیان مجری سیاست سیاستمداران هستند و بس.(1)
سربازان عراقی با شک و تردید نسبت به قبول قطعنامه از طرف ما نگاه میکردند، میگفتند که شما میخواهید خود را بازسازی کنید و دوباره به ما حمله کنید، من هم میگفتم شما قرارداد 1975 الجزایر را پاره کردید (2)، در ضمن ایران شروعکننده جنگ نبود بلکه شما به ما حمله کردید، شما متجاوز بودید نه ما، یکی از نگهبان عراقی با شیلنگ محکم پشتم زد و رفت! به بچهها گفتم مثلی است معروف، «که کافر همه را به کیش خود پندارد».
تلویزیون نشان میداد که مردم عراق به کوچه و خیابان ریخته بودند، و برای پایان یافتن جنگ هشتساله به رقص و پایکوبی مشغول بودند.
هر روز انتظار داشتیم که تبادل اسرا شروع شود و بعضیها هم میگفتند: خواب دیدیم که هفته دیگر ایران هستیم، بغلدستیش داد میزد: یعنی چی یعنی ما تا هفته دیگه اینجاییم؟! همین فردا تبادل اسرا آغاز میشه، او هم میگفت احتمالاً خواب من همین فردا بوده نه هفته دیگه!
روز بعد شنیدم؛ نگهبانان با یکدیگر صحبت میکنند و اسم امام خمینی را میآورند، کنجکاو شدم که چه خبر است، نگهبانان میگفتند رهبر شما پذیرش قطعنامه598 را جام زهر دانسته، با شنیدن این کلمه اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده که امام این صحبت را کرده؛ اما میدانستم که امام ازخودگذشتگی بزرگی انجام داده و تمامی مسئولیت پایان جنگ و عواقب احتمالی آن را پذیرفته است. شاید امام هم درگیر با افراطیون بوده؛ ولی پذیرش صلح را بر ادامه جنگ مقدم داشته است؛ و مصلحت مردم و کشور در این بوده.
بعد از اعلام آتشبس رفتار عراقیها با ما کمی بهتر شد، وقت گرفتن آمار از فرمانده تقاضا کردیم با توجه به اینکه وضع لباسهایمان بسیار اسفبار است، لباس نو، شورت، خمیردندان، مسواک، قاشق و بشقاب بدهند. برای ما تقاضا برای گرفتن وسیله از دشمن بسیار سخت و سنگین بود، ولی وضع ظاهری سربازان از من هم بدتر بود. تعدادی از آنان را میدیدم که در محوطه بدون لباس و شلوار راه میرفتند وقتی که آنها را میدیدم بسیار ناراحت میشدم، بالاخره ما فرماندهان، مسئول آنها بودیم، سربازان نزد ما امانت بودند.
سربازان به دلیل کثیفی و عدم نظافت به بیماری گال که همراه با خارش شدید پوست میباشد، دچار شده بودند و آنها را برهنه میکردند و لباسهایشان را در دیگ آب جوش میجوشاندند تا انگل آن از بین برود. به هر چند نفر یک صابون و شامپو داده بودند تا خود را بشویند.
از نظافت و بهداشت در اردوگاه خبری نبود و وضع هر روز بدتر میشد. بعد از مدتی شپش هم به مریضی اردوگاه اضافه شد. به فرمانده اردوگاه گفتم: اسرای شما در ایران بسیار خوب و راحت زندگی میکنند، وضعیت غذای آنان، بهداشت آنان، خواب آنها عالیه، حتی خانوادههای آنان به ملاقاتشان در ایران آمدهاند!
فرمانده دهانش بازمانده بود، نمیدانست چه بگوید، گفتم این وضع ماست، شما با ما مثل یک حیوان رفتار میکنید!
صبح مورخه 29 تیر 1367 برای ما روزنامههای القادسیه، الجمهوریه و الثوره آوردند، تیتر درشت آنها نظرم را جلب کرد. از دوستانی که عربی بلد بودند، پرسیدم چی نوشته، گفتند: نوشته که عراق به ایران حمله کرده! گفتم درست خواندی؟! مگه میشود؟! صلح شده، آتشبس شده، ترجمه کنندگان میگفتند سیزده لشگر زرهی عراق از نقاط مختلف به ایران حمله کردهاند.
بهتزده شدم. گفتم بیخود نبود امام میگفت ما به این جانی نمیتوانیم اعتماد کنیم! واقعاً درست میگفت. دوستان خواندند عراق با چهار تیپ در منطقه عمومی تمرچین و ارتفاعات سه کانیان به منظور دستیابی به ارتفاع حساس منطقه حمله کرده، در محور غربی طلائیه و کوشک و ایستگاه حسینیه با هدف تصرف اهواز انجام عملیات داده، در منطقه قصرشیرین برای دستیابی به مواضعی در عمق خاک ایران حمله نموده، برای تصرف ارتفاعات حساس منطقه میمک و مهران نیز حمله کردهاند، هدف آنان جمعآوری اسیر و زدن ضربات آخر به ایران بود.
اما با پیام امام و حضور حضرت آیتالله خامنهای که در آن زمان به عنوان رئیسجمهور و امامجمعه تهران بود در منطقه، و سیل هجوم مردم به جبههها، نقشه دشمن عقیم مانده و عراقیها را به عقب راندند، این حملات بار دیگر به دنیا نشان داد به صدام هیچ اعتمادی نمیتوان کرد و او یک دروغگو هست.
دوباره رفتار عراقیها با ما تغییر کرد، بد دهنیهایشان، کم کردن جیره غذایی، قطع آب، قطع برق شروع شد. روزها به سختی میگذشت با خودمان فکر میکردیم پس چرا صدام آتشبس را قبول نمیکند؟
صبح مورخه 3 مرداد 1367 در اردوگاه عدهای خارجی را دیدم خیلی تعجب کردم، درب آسایشگاه ما بسته بود. نگذاشتند که ما بیرون بیاییم، از سربازان اسیر پرسیدم چه خبر است؟ گفتند اینها از صلیب سرخ آمدهاند و میخواهند ما را ثبتنام کنند. همگی بسیار خوشحال شدیم، گفتیم: شاید کمی وضع ما بهتر شود اما زهی خیال باطل! اسامی تکتک ما را روی یک سری کاغذهای مخصوص صلیب سرخ نوشتند و یک شماره به ما دادند میگفتند که این شماره شماست، شماره من 19345 بود. بعد از آن یک نامه آبی دادند که روی آن نوشته شده بود رفع نگرانی، باید اسممان را مینوشتیم و یک امضاء میکردیم. اینها نامه را میبردند تحویل هلالاحمر ایران میدادند.
هیچکدام نمیدانستیم چه شانسی آوردهایم؛ زیرا تعداد زیادی از اسرای ایرانی را عراقیها ثبتنام نکردند و ماها تقریباً آخرین نفراتی بودیم که ثبتنام میشدیم.
آغاز کار صلیب سرخ در خصوص اسرا اینگونه بود که مأموران این سازمان در اردوگاههای نگهداری اسرای ایرانی حاضر میشدند و از اسرا لیستبرداری میکردند. آنها به هر اسیر کارت سفیدی میدادند که بر روی آن صلیب سرخ و شماره اسیر مشخصشده بود. سپس به هر اسیر دوبرگه نامه و یک خودکار میدادند و از آنها میخواستند که فقط خبر سلامتی خود را نوشته و از درج هرگونه علامت و یا خبر سیاسی پرهیز نمایند. سپس خودکار را پس میگرفتند و نامهها را در اختیار فرماندهی اردوگاه قرار میدادند.
کار اصلی این هیئت ثبتنام و ارائه کارت اسارت، سرشماری گاه و بیگاه از اسرای ثبتنام شده در طول سال، ارائه فرم خام برگه نامه و ارسال آن به ایران و دریافت جواب از ایران و تحویل آن به اسیر و انعکاس مشکلات و کمبودها به دولت عراق بود.
صلیب سرخ هیچگونه ضمانت اجرایی نداشت و اگر صدام میخواست هرگز اجازه نمیداد پای هیچ هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاهها باز شود.
نامهها معمولاً از60 روز تا شش ماه طول میکشید تا به ایران ارسال شود و جوابیه دریافت کند.
انواع نامههای اسرا:
- نامههای روحیهبخش (نوشتن نامه به مسئولان مملکتی و دریافت جواب از آنان) (4)
- نامههای سیاسی نظامی (به صورت رمز از خانوادهها وضعیت سیاسی نظامی مملکت را میپرسیدند)
- نامههای نگران خبر (معمولاً هر دو ماه یکبار به اسرا میدادند)
بعضی از نامهها هم توسط استخبارات و منافقین سانسور میشدند.
عصر همان روز ما را بردند طبقه پایین، یک فرمانده عراقی آنجا ایستاده بود، چوب تعلیم در دستش و محکم میزد به چکمهاش، بعد از اینکه به ساعتش نگاه کرد، گفت: تا یک ساعت دیگر کرمانشاه در اختیار ماست و فردا صبح در تهران هستیم.
همگی شوکه شدیم. اعصابمان خردشده بود، گفتم: مگر چه شده است؟! گفت: با کمک مجاهدین خلق حمله تازهای به سمت ایران انجام دادهایم. با خودم گفتم اینها هم گول منافقین را خوردند و اطلاعات غلط به صدام و حزب بعث دادند.
شب برای ما تلویزیون آوردند و میخواستند برنامه منافقین را نشاندهند، ولی با اعتراض نفرات روبرو شدند. صبح که شد، دیدیم خبری از فتح کرمانشاه نیست، گفتیم دوباره صدام دچار اشتباه راهبردی شده است. هشت سال پیش هم رویای فتح یکهفتهای ایران را داشت؛ ولی 34 روز پشت دروازههای خرمشهر ایستاد. حالا هم میگوید دوروزه میخواهیم تهران را فتح کنیم، این رویا را صدام باید با خودش به گور ببرد.
منبع: زیارت با دستان خالی، زندی، کامبیز، 1398، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب