یک روز جمعه که پشت به تلویزیون در آسایشگاه ۷ نشسته بودم و با یکی از دوستان مشغول خواندن عربی بودم، اتفاقی افتاد. تلویزیون مشغول پخش یک فیلم مصری بود. فیلمهای مصری، به دلیل داشتن صحنههای بسیار زشت سکسی و روابط عاشقانه بین اقشار جوان، بسیار معروف و پرطرفدار بود. خصوصاً فيلم آن روز که مربوط به گذران ایام تعطیل کنار دریا بود. ما مشغول مباحثه بودیم که شمس از کنارم رد شد و بیرون رفت. شمس، یکی از دونفری بود که تعادل روانی خود را ازدستداده بود و ادعا میکرد که پیامبر است و به او وحی میشود. توجهی نکردم. او بیرون رفت و پس از مدتی بازگشت. چیزی در دستش بود که دقت نکردم. هنوز بحث را ادامه نداده بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی، مرا تکان داد. ابتدا فکر کردم بیرون اتفاقی افتاده است؛ اما اوضاع بیرون آرام بود. متوجه انتهای آسایشگاه شدم که تاریک بود. ابتدا تلویزیون را ندیدم. بعد در پوشش غباری که برخاسته بود، قاب توخالی تلویزیون را مشاهده کردم که از آن دود بلند میشد. پسازآن شمس را دیدم که آرام نزدیک ما آمد و روی تخت نشست. همه ساکت بودند. کسی نتوانست حتی از او سؤالی بکند. صورتش برافروخته و قرمز بود و بدنش میلرزید. با اضطراب بلند شد بیرون رفت. ماندن به صلاح نبود؛ بودن ما باعث میشد تا جریان را به ما نسبت بدهند؛ ما هم بیرون آمدیم.
احمد، سرباز قدبلند و شیعهمذهب عراقی، با او صحبت میکرد: « ليش ضربت تلفاز؟» و شمس چیزی نمیگفت.
ارشد اردوگاه، او را فراخواند و با او حرف زد: «پسر جان، چرا این کار را کردی؟ کسی به تو گفته بود؟» شمس جواب داد: «بله.»
– کی گفته بود؟
۔ خدا؛ خدا به من وحی کرد که تلویزیون را بشکنم.
تلاش گسترده عراقیها شروع شد و حادثه شکسته شدن تلویزیون آسایشگاه ۷ برای فشار بیشتر و شاید به میان کشیدن پای حزباللهیها و انجام محدودیتهای موردنظر، بهانه خوبی بود. شمس در مقابل تمامی تهدیدها و وعدهها ایستاد و حتی ضرب و شتمهای بسیار شدید عراقیها نتوانست او را وادار به معرفی کسانی کند که او را تشویق به این کارکردهاند.
آسایشگاه ۷ یا همان جنوب لبنان، بدون تلویزیون ماند و شمس، عابد نشین دیر خرابات شد. شمس بهظاهر دیوانه، روزها روزه بود و شبها نماز شب میخواند. قرآن، یار و مونس همیشگی او بود. ارتباط او با حزباللهیها زیاد شد و مدتی نیز به کلاس عربي آمد. تلاش عراقیها برای دستیابی به اهدافی که داشتند، به نتیجه نرسید.
سال ۱۳۶۸ به پایان میرسید؛ بدون اینکه روزنه امیدی برای آزادی داشته باشیم. این ناامیدی، فکر فرار را دوباره تقویت کرد و ادامه کار در تونلهای فرار از سر گرفته شد. مرمت، بازسازی و ادامه کار، باهماهنگی خاصی صورت گرفت.
تونل، بهطرف خارج اردوگاه پیش میرفت و از طرف داخل نیز به زیر آسایشگاه ۴ رسیده بود؛ اما برای فرار باید نفرات مناسبی در آسایشگاه انتخاب میشدند. عناصر نامناسب باید جابهجا میشدند و نفرات داوطلب و مطمئن به آسایشگاه ۴ میآمدند. هرچند با یکی شدن آسایشگاههای ۴ و ۵، مشکل بسیار بیشتر بود؛ اما هماهنگی ارشدها و زمان طولانی، این کار را میسر میساخت.
در اواخر سال ۱۳۶۸ با موافقت عراقیها و تلاش اسرا، راهروی باریکی که بین آسایشگاهها وجود داشت شد و ازیکطرف مسدود شده بود، از طرف دیگر نیز مسدود شد و با قرار دادن یک در محکم، فضای آسایشگاهها بازتر شد. آسایشگاههای ۳ و ۶ و9 بهطور انحصاری از این راهرو استفاده میکردند و شش آسایشگاه دیگر، هر دو تا باهم اشتراکی از راهرو استفاده میکردند و بعد از آمار به داخل یکدیگر راه داشتند.
کموبیش میدانستیم که عراقیها نیز برای تبلیغات برنامههایی تدارک دیدهاند. یکی از این کارها، راهیابی (منافقان) به داخل اردوگاهها و جذب نیرو و هوادار بود. افراد گروهک منافقان، بهتناسب موقعیت شغلی و اهمیت اردوگاه، با سخنرانی و پخش اعلامیه تبلیغ میکردند. زمينه اردوگاهها برای ورود چنین افرادی آماده نبود. حتی یکبار که یک نوار ویدئویی شامل تبلیغاتشان را آورده بودند، با اعتراض دستهجمعی روبهرو شدند و همان اول، نوار و تلویزیون را بیرون بردند.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب