برخاستن از خواب، آمار گرفتن توسط عراقیها، صف توالت، دریافت شوربا و تقسیم آن، بازی، گردش، درس خواندن، مشاجرات و فعالیتهای متفرقه تا ظهر؛ بعد، ناهار، نماز، استراحتی کوتاه و سپس تلاش بعدازظهر و غروب، کمی دلگیری، ناراحتی و فکر، قدم زدنهای تند و حرف زدن و شب، آمار و قفل شدن درها… تا
تکرار دوباره.
اوایل که داخل آسایشگاه آمارگرفته میشد، بوی بسیار بدی در آسایشگاه وجود داشت؛ به حدی که سربازان عراقی با حوله دماغ خود را میگرفتند. این وضعیت آنقدر ادامه پیدا کرد که هنگام آمار صبح، تنها نیمتنه ما از پتو بیرون بود و قبل از خروج سربازان عراقی، بیشتر افراد دوباره میخوابیدند.
دومین زمستان، با اذیت و آزار سمیر همراه بود که با طرحی زیرکانه، صبح، بچهها را بیرون میکشید و در زمین فوتبال آمار میگرفت. سرمای سخت، ما را مجبور میکرد تا با پیچیدن پتو به دور خود، با شکلهای عجیبوغریبی بیرون بیاییم که این کار هم ممنوع شد؛ تا حدی که کسی حق نداشت حتی دستمالی به گردن داشته باشد. این فشارها، باکارهای تندی همراه بود که روحیه ما را سخت خرد میکرد؛ بهویژه نحوه برخورد با ارشدها و پیرترها که بدتر بود. در مقابل، هرگاه فشارها بالا میرفت، حس همبستگی و نزدیکی نیز افزایش پیدا میکرد. با صحبتهای زیاد موفق شدیم تا در این مورد نیز بدون داشتن درخواست یا اعتراضی فقط مقاومت کنیم و وانمود سازیم که سرما برای ما مهم نیست.
مدتی که گذشت، خصوصاً بعد از عدم موفقیت در برقراری نمایشگاه عکس فعالیت دیگری را شروع کردم. بعد از کلاسهای متعدد عربی و روان شدنم در ترجمه، وقت آن رسید تا مقالات و مهم روزنامهها را ترجمه کنم. کار، با مقالهای درباره یک
دختر سودانی شروع شد. این دختر سودانی که شش سال داشت زخمی در پای راست داشت که از این زخم، تکههای شیشه بیرون میآمد. جدای از دروغ یا راست بودن گزارش خبرنگار روزنامه رسمی سودان، که مستند به چاپ عکس هم بود، آن را ترجمه کردم. ترجمه مقاله، برای من تجربهخوبی شد. آن را به دیوار کلاس زدم. دیگر، لغتنامهای که باآنهمه تلاش تهیهشده بود، به کار میآمد. ترجمهام مورد استقبال واقع شد. حتی کسانی که فقط انگلیسی میخواندند از آن استقبال کردند. سپس مقالهای را مربوط به سالم ماندن بدن مردهای در ویتنام ترجمه کردم. این مقاله طولانیتر بود و در محل دید عموم نصب شد. تقریباً همه آن را خواندند. در مقاله، از یک عابد ويتنامی سخن گفتهشده بود که هنگام مرگ، چهارزانو نشسته و با دور کردن افراد از معبد، به همان شکل جان داده بود. البته سالها گذشته و جنازه این عابد به فراموشی سپردهشده بود. بعد از جنگ جهانی دوم و جنگ ویتنام، این جنازه بهصورت مجسمهای، بازیچه بچهها قرارگرفته و با کنجکاوی یک خبرنگار، از مجسمه عکس رادیوگرافی گرفتهشده بود. تمامی اسکلت داخلی و جوارح مربوط به آن در بدن، سالم تشخیص دادهشده بود. موفقیت در این ترجمه، ضعف مرا در مکالمه و گفتوگو با عراقیها بهخوبی جبران کرد، تا اینکه تصمیم تازهای گرفتم.
تبلیغات روزنامه الثوره درباره چاپ یک پاورقی جدید، نظر مرا به خود جلب کرد. این پاورقی مربوط به کتاب محمد حسنین هیکل، نویسنده معاصر مصری بود که در موردحمله سال ۱۹۶۷ اسرائیل به اعراب در زمان جمال عبدالناصر نوشتهشده بود. روزنامه مدعی بود که کتاب هنوز به چاپ نرسیده است و همزمان با مصر، در این روزنامه نیز به شکل پاورقی چاپ میشود. مدتها گذشت تا روز شنبهای روزنامه پاورقی را شروع کرد. برخلاف روزنامههای ایران که حداکثر یک ستون مینویسند، آن پاورقی، دو صفحه کامل روزنامه را پرکرده بود. با دیدن دو صفحه کامل، از تصمیم خود منصرف شدم. ترجمه دو صفحه روزنامه، آنهم با متنی تخصصی، کار سادهای نبود. نوشته، از یک نویسنده توانا و صاحبقلم بود و تبلیغات قبلی هم بچهها را به انتظار کشانده بود. حتی عدهای برای همکاری، دفتر و خودکار آورده بودند. محمود هم از فروشگاه مقدار زیادی کاغذ بوکس سیگار در اختیارم گذاشته بود. چارهای نبود؛ باید شروع میکردیم. قاسم، بهترین یار من در این زمینه بود. صفحه دوم را به وی دادم و ترجمه صفحه اول را شروع کردم. این کار دو روز تمام طول کشید. در آن ۴۸ ساعت، شاید ده ساعت هم نخوابیدم.
روز دوشنبه که ترجمه تمام شد و آماده پاکنویس بود، روزنامه الثوره دو صفحه دیگر دنباله پاورقی را چاپ کرد. خستگی دو روز گذشته به تنم مانده بود که دوباره شروع کردم. باز آن را نصف کردم و قاسم را به کار کشیدم. خواب از چشمانم پریده بود. تا صبح بیدار مینشستم. روزی چند ساعت در کلاس مشغول بودم. حالا در سه کلاس متفاوت، به بچهها عربی درس میدادم و نانوایی هم در جای خود باقی بود. دیگر وقتی برای حمام رفتن، بازی کردن و رسیدگی به خودم نداشتم. محمد که همسفره من و برادرم بود، در این زمینه زحمت زیادی میکشید.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب