انتهای مخروط شکل آن باعث تهنشین شدن املاح میگردید و بدنه آن تا حدودی آب را خنک میکرد. با دیدن این ظرف به یاد حمام پادگان الرشيد افتادم. بههرحال باید همه امور یکدیگر مربوط و متناسب باشد. به هر شکلی بود چهارپایهای فراهم کردیم و هبانه را روی آن قراردادیم. آب را که داخل ظرف ریختیم عرق کرد و از تمام منافذ ظرف گلی، مثل چشمه آب بیرون زد و از انتهای مخروطی آن بر زمین ریخت. استفاده از هبانه به آن شکل برای ما، نه ممکن بود، نه قابلقبول. فکرها به کار افتاد. سوراخ کردن پایین هبانه و سپس قرار دادن یک شیر آب در آن سوراخ اولین کار بود. عراقیها با تعجب بسیار به این کار نگاه میکردند. حتی فرماندهان ارشدی که برای بازدید میآمدند، مدتی آن را بررسی میکردند که کار چگونه صورت گرفته است. خبر نداشتند که اسرای ایرانی، سوزن شکسته را هم سوراخ کردهاند!
اما گرمای سرزمین بینالنهرین، با این حرفها خنک نمیشود. فشار برای آوردن یخ به موفقیت انجامید؛ اما برای هر پنج نفر، یک قالب یخ! قدری از حقوق را کسر کردند تا یک یخدان و قدری هم يخ اضافه خریداری کنند. این مسكنها هم چاره درد گرما نمیشد. گاهی آب یخ به جیرهبندی میرسید؛ آنهم بهاندازه لیوانی هنگام صرف غذای ظهر. نصب سه هواکش و پنج پنکه سقفی برای هر آسایشگاه، تنها موجب به هم زدن گرما میشد و این در حالی بود که هنوز زمان زیادی تا پایان فصل گرما باقیمانده بود. بیماریهای تابستانی شروع شد و به دنبال آن، افراد با وسایل ابتدایی ابتکار به خرج دادند. هر نفر، یک یا دو ظرف کوچک و بزرگ پلاستیکی را که با محتوای سرکه یا شربت از فروشگاه خریده بود، خالی میکرد و دور آن را پارچه یا گونی میپیچید و پر از آب میکرد و در معرض باد پنکهها قرار میداد. آب این ظرف نسبتاً خنک میشد و کمک مناسبی برای پایین آوردن درجه حرارت بود.
آسایشگاه، منظره جالبی پیداکرده بود: یک هبانه بسیار بزرگ و حدود پنجاه نفر اسیر عرق کرده و لخت که با وسایل مختلف، خودشان را باد میزدند. هوای بسیار کثیف، بوی تعفن دستشویی سرپایی، گرمای طاقتفرسا و عرق کردنهای بسیار، طاقت ما را کم کرده و توان هر کاری را از ما گرفته بود. در ساعتهای انتهایی شب و آغاز صبح که هوا قدری ملایم میشد آمار گرفتن عراقیها، خواب را از چشمها میربود. گرما شدیدتر و میل به غذا کمتر میشد و ضعف و سستی و بیحالی بین اسرا شیوع پیداکرده بود.
تابستان از راه میرسید و در این رسیدن، حوادثی در شرف وقوع بود که میتوانست برای ما سرنوشتساز باشد؛ سرنوشتی که با ادامه ماههای اسارت کمکم رنگ سیاه میگرفت و ناامیدی بر آن سایه میافکند.
هوای دمکرده و نیمه شرجی، مثل بختک، در چهارگوشه آسایشگاه خیمه زده بود؛ گویی ماده غلیظی بود که پنکه ما هم نمیتوانستند آن را بر هم بزنند. هواکشهای بیرمق برای بیرون کردن بختک لمداده روی بچهها فقط زوزه میکشیدند. شب، پرده تاریک و سیاهی را به دامن آسمان دوخته بود و هرم گرما، ماه را هم به بیتابی میکشاند. بچهها، بعضیها لخت، با پارچه پارهای به نام زیرپیراهنی و یا دستمال مرطوب دراز کشیده بودند. ظرفهای غذای اندک شب، کنار تشت آب افتاده بود و بوی بسیار بدی از توالت سرپایی به مشام میرسید. تلویزیون، اخبار سر شب را پخش میکرد.
به گزارش خبرنگار ما امروز امام خمینی را به بیمارستان انتقال دادند.
نام امام که از تلویزیون شنیده شد، همه سرها را بلند کردند. سکوت، سنگینتر و هوای گرم، غلیظتر به نظر میآمد. همه بیاراده بهطرف تلویزیون کشیده شدند. تنها صدای پنکهها و زوزه هواکشها آرامش را به هم میزد. همراه خبر، چندثانیهای هم تصویر پخش شد. تصویر امام را نشان میداد که روی تخت بیمارستانی بستری است و چند دکتر هم در کنارشان ایستادهاند. خبر و تصویر، بسیار کوتاه بود.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب