ما نیز بدتر از سربازان عراقی، یورش بدون ملاحظهای به خوان نعمت گسترده شده در مهمانسرای حضرت عباس علیهالسلام آغاز کردیم؛ ولی قبل از آنکه این یورش به اعماق سینی برنج نزدیک شود، نجوای مواظب باشید در سالن پیچید. مشکل اساسی، بعد از خوردن حاصل میشد و این مشکل به علت عدم توقف اتوبوسها در مسیر دوچندان مینمود. در کل مهمانسرا نیز تنها یک توالت وجود داشت که بیشتر در اشغال عراقیها بود. هنوز اشتها بهطور کامل در جای خود باقی بود که دست از خوردن کشیدیم. عراقیها اصرار میکردند بخورید و ما از نزدیک فقط تماشا میکردیم؛ هرچند عدهای دلی از عزا درآورده بودند و بعضیها نیز با ریختن مواد غذایی در دستمال و جیبهای خود، شام را هم تدارک میدیدند. صدای سوت، علامت حرکت بود. ساعت، ۲ بعدازظهر را نشان میداد. خیابان جنوبی صحن، پر از جمعیتی بود که لابهلای آنها افرادی ظرفهای خالی را به طمع غذای مانده در دست داشتند. سوار اتوبوسها که شدیم همراه اسکورتی سنگین به راه افتادیم.
زیارت یکروزه به پایان رسید و هرکسی در اندیشه خویش، سکوت را بر هر کار دیگر ترجیح میداد؛ اما وحیدی دوباره شروع کرد. غروب بود. اردوگاه بسیار آرام بود که اتوبوسها جلوی در ورودی توقف کردند. نیم ساعتی وقت دادند تا قضای حاجتی بشود و وضو بگیریم. ساعت ۸، در را بستند. هم خسته بودیم و هم راضی و خوشحال. یکی گفت احساس میکنم که تازه اسیرشدهام…… و راست هم میگفت. وقتی به داخل اردوگاه پا گذاشتیم، احساس کردیم وارد خانهمان شدهایم. همهچیز در مقابل وضعیت خارج بسیار آشنا و مأنوس جلوه میکرد. حتی سیمهای خارداری که اطراف ما کشیده بودند و حتی نگهبانهایی که ما را اذیت میکردند، همه به نظرمان آشنا بود و احساس میکردیم با آنها مأنوسیم. از طرف دیگر نوعی خجالت، احساس غرور یا تأثیرپذیری از شرایط خاص اردوگاه هم گریبان گیرمان بود. فرصتی پیدا نمیشد تا نفرات با ریختن اشک، غم و اندوه خود را سبک کنند؛ حتی اگر گاهی شخصی بهتنهایی گریه میکرد، آنقدر او را شماتت میکردند و یا برای راهنمایی و دلداری او احساس دلسوزی میکردند که از خیر ریختن اشک میگذشت. در چنین شرایطی، کربلا و زیارت عتبات، فرصتی بود تا هرکسی، حتی آنان که نماز نمیخواندند، بدون هیچگونه خجالتی، با صدای بلند گریه کنند و ضجه بزنند و عقدههای گرهخورده از بار اسارت را بگشایند. احساس آرامش بعد از زیارت و خشنود بودن از زندگی در اردوگاه، بیشتر به همین نکته برمیگردد.
جدای از اینهمه، عمق وابستگی ما به مذهب و آرامش یافتن روح بهوسیله آن کاملاً نمایان شد. بیشتر افراد این حالت را احساس کردند و آن را بروز دادند و از آن صحبت میکردند؛ منهای نفراتی که به تعبیر قرآنی، مانند حیوانات بودند و گوش و چشم و قلبشان، آنها را از حیوان هم بدتر معرفی میکرد، که یکی از اینها حسین وحیدی بود.
کیفیت گذران ایام طولانی اسارت، بستگی به وسعت اندیشه و میزان مهارت افراد در انتقال اندیشههای بهجامانده از ایران داشت. شاید اغراق نباشد که ادعا کنم حداقل به تعداد نفرات اسیر در هر اردوگاه، راهی متفاوت از طرق دیگر جهت گذران لحظههای فراغت وجود داشت. تنوع قومیتها و گستردگی صحنهای که به اسارت این چهارصد نفر منجر شده بود، شرایطی را مهیا میکرد که علاقهمندان بتوانند کیفیت بینشی خود را نسبت به مسائل مختلف اجتماعی گسترش دهند.
بهجز سه دکتری که ذکرشان رفت، دکتر دیگری در اردوگاه حضور داشت که برای خودش عالمی ساخته بود. این دکتر، در حقیقت پزشکیار بود که حالا با ارتقای درجه و با توجه به سن و سال خدمتی و عمر طبیعیاش، او را هم دکتر خطاب میکردند. در ایام جوانی ظاهراً آپاراتچی سینما بوده. در ابتدا که نبودن تلویزیون او را به ابتکار واداشته بود تا هم خودشان و هم دیگران را به شکلی سرگرم کنند، این دکتر همدست به اقدام جالبی زد. زمزمه شهرت دکتر پیر ما در اردوگاه پیچید. محل زندگیاش در اردوگاه7 از بند ۳ بود و بقیه آسایشگاهها در استفاده از هنر او در نوبت به سر میبردند تا اینکه نوبت به ما رسید. بعد از انجام کارهای روزانه و شبانه، ساعت 8:30شب آماده شنیدن شدیم.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب