– میمک يا سيف سعد، در منطقه عمومی ایلام واقع در خطوط مرزی ایران، از قصر شیرین بهطرف جنوب، بلندترین قله به شمار میآید و از ابتدای جنگ بارها بر سر تصاحب آن، نیروهای دو طرف تکهای محدود و گستردهای را روی آن انجام دادند و بعد از مدت کوتاهی، که در اوایل جنگ این ارتفاعات در تصرف دشمن بود، قسمت اعظم زمان جنگ، در اختیار ایران بود. این وضعیت تا مردادماه سال ۱۳۶۶ ادامه یافت تا اینکه دوم مردادماه ۱۳۶۶، از ساعت ۳ بعدازظهر، فعلوانفعالات عراقیها در منطقه عمومی میمک شروع شد. من با یک گردان، مسئولیت پدافند منطقه را عهدهدار بودم. بعد از گزارش به ردهبالا، سری به دیدگاه زدم. ابتدا احتمال و سپس وقوع صددرصد حمله عراق را دریافتم و آن را گزارش کردم. فرمانده تیپ در منطقه حاضر شد و به بررسی اوضاع پرداخت. شب قبل عراق در منطقه سومار اقدام به تک فریبنده به ارتفاعات ۴۰۲ کرد و اعزام یک یگان همراه توپخانه تیپ به منطقه ۴۰۲، فریب عراق را به هدف رسانده بود. هشتاد کیلومتر عرض جبهه دارای سه قبضه توپ برای پشتیبانی آتش بود. گزارشها کاری صورت نداد. همهچیز به من و گروهانهای در خط محول شده بود. مطلب را بدون کموکاست به فرماندهان گفتم و کلیه اقدامات لازم و ممکن را انجام دادم و تا ساعت ۲۱ برای بر هم زدن سازمان رزمی دشمن، سه بار روی آنها آتش گشودیم؛ ولی عراقیها پاسخی ندادند.
ذخیره کردن مهمات و غذا تا ساعت ۲۲ ادامه یافت. نیروها به داخل سنگرهای آتش رفتند. ساعت 22:30 آتش سنگین عراقیها شروع شد. بسیاری از سنگرها فروریخت و تعداد زیادی شهید شدند. مجروحان بسیاری بودند که امکان تخلیه آنها وجود نداشت. آتش را با توپخانه خودی پاسخ دادیم. هنوز ساعتی از شروع آتش نگذشته بود که خبر دادند دو فرمانده گروهان شهید شده و عراقیها پیشروی را آغاز کردهاند. حالا روی یک تپه، من با بیست نفر دیگر باقیمانده بودم. منورهای عراقی همهجا را روشن کرده بود. مقاومت و تیراندازی شدید ما دشمن را به عقب راند؛ اما آتش شدیدتر شد. ساعت ۱۲ شب بود که حسین گفت: «ما هم محاصرهشدهایم.»
موج انفجار خستگی و آشفتگی روحی و از دست دادن تعداد زیادی از دوستان، نای حرکت را از ما گرفته بود. به افرادی که اطرافم بودند، گفتم: «من نمیتوانم حرکت کنم؛ شما که جوانید و قدرت دارید، میتوانید به عقب بروید.» یکی از آنها گفت: «اگر قرار است کشته شویم، باید همه باهم باشیم.»
احساس لذت میکردم؛ از غرور یا چیز دیگری. پنداری نیرو و توان تازهای یافته بودم که از هرگونه وصف و شرح خارج است. تیراندازی بهشدت ادامه یافت و تا ساعت ۴ صبح از دستیابی عراقیها به تپه جلوگیری کردیم.
آمار تلفات بسیار بالابود. دشمن شکستخورده بود و دیوانهوار روی مواضع ما آتش میریخت. تا ساعت ۱۲ ظهر همان روز سه بار دیگر حمله کرد. یگان سمت چپ من سقوط کرده و سمت راست هم در حال فروپاشی بود. تنها نقطه اتکای ما همین تپهای بود که ما روی آن بودیم، ساعت ۳ بعدازظهر، آسمان پر از هلیکوپتر شد. حدود چهل فروند هلیکوپتر بهقصد هلی برن، به سمت ایران درحرکت بودند. با شلیکهای مداوم، شش فروند ساقط شد و بقیه مانند لشکر شکستخورده پا به فرار گذاشتند. اولین گروه نیروی کمکی هم از راه رسید.
شب دوم آغاز شد. عراقیها با پشتیبانی مداوم آتش توپخانه، برای دستیابی به بالاترین نقطه میمک، تکی را در سمت راست آغاز کردند. به هر شکلی که بود، با تعدادی به کمک جناح راست رفتیم. شب دوم بدون موفقیتی برای دشمن به پایان رسید و روز سوم، ازپاافتاده و درمانده، بدون آنکه توان کوچکترین کاری را داشته باشیم، از بیسیم شنیدم یک تیپ عراقی آماده حمله به تپهای میشود که من و افرادم روی آن هستیم. با خود گفتم، چه کنیم؟
حالا فرماندهان ردهبالا هم در قرارگاه عقب حاضرشده بودند و صحنه یک بازی، یک جنگ واقعی را شکست میدادند. اختیار را به من دادند؛ عقبنشینی با مقاومت. بدون آنکه فرصت فکر کردن داشته باشم، تصمیم به مقاومت گرفتم. با حمایت آتش تقویتشده خودی آماده شدیم و موضع گرفتیم؛ منتظر دشمن. ساعت ۱۱ درگیری شروع شد؛ شديد، بیرحمانه و گاهی تنبهتن و ما با نیرویی از غیب. سادهلوحی است که باور کنیم سی نفر خسته و وامانده بعد از ۴۸ ساعت نبرد بتوانند بهتنهایی جلوی یک تیپ تازهنفس بایستند.
منبع: جهنم تکریت، جعفری، مجتبی، 1375، سوره مهر، تهران
انتهای مطلب