در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از عظیم ترین امدادهایی است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفی داشته باشیم. اصلاً دو تا مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح را داشتیم. صحبت که میکردیم، نشان میداد این یاری خداوند نصیبمان شده است. البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام، چون ما پشت سرآنها بودیم و جلویشان نبودیم.
چشمهایمان از خوشحالی درخشید؛ مثل اینکه کار تمام شده بود حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که میخواهد به اجرا در بیاورد. در این طرح اطمینان پیروزی هست؛ یعنی ما پیروزی را در آن جرقه ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.
دو تایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحثهای دیگر کرده بودیم و حالا یکدفعه این طرح را مطرح میکردیم. در ذهن مان بود که میگویند مشورتهایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچههای سپاه، اهل بحث ومشورت و این چیزها بودند و فکر میکردیم اگر یک موقع چیزی را فی البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد.
خداوند یاری کرد و گفتم : من این را ابلاغ میکنم.
یعنی مسئولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت: اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید.
از قرارگاهمان که در شرق کارون بود، آمدیم به طرف غرب کارون و خودمان را رساندیم به قرارگاه جلویی که نزدیکیهای خرمشهر بود. قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع بیایند وجمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخیترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودیم، میدانستم که برای ارتشیها مشکل نیست؛ منتها بچه های سپاه، چون نظامیهای انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه میشدند. برای اینکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ میشود و باید فقط برای اجرا بروند چون وقت کم بود و اگر میخواست فاصله بین عملیات بیفتد این طرح خراب میشد گفتم: من مأموریت دارم ـ این طور گفتم که خودم را به عنوان مأمور قلمداد کنم ـ که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم.
خواهش میکنم خوب گوش کنید و اگر سوال داشتید بپرسید تا روشن تر توضیح بدهم مأموریت بگیرید و سریع بروید برای اجرا.
مأموریت چه بود؟ آن مسئله فرعی است. حالت جلسه مهم بود. محکم مأموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می کردیم پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد برادر شهیدمان-که ان شاءالله جزو ذخیرهها مانده باشد- احمد متوسلیان بود. فرمانده تیپ27 حضرت رسول(ص) بود. ایشان در این چیزها خیلی جسور بوده، گفت : چه جوری شد؟! نفهمیدیم این طرح از کجا آمد؟
منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده یکدفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم : همین طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد.
تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد، احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد- من یک خرده تندتر شدم و گفتم : مثل آنکه متوجّه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را. از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می زند. توصیه به آرامش میکرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح می گفت مسئلهای نیست. او هم متوجّه بود که این طور باید گفت و هم متوجّه بود که این طبیعی است، باید تحمّلش کرد.
آنچه مرا بیشتر ناراحت کرد ، گفته های یک سرهنگ ارتشی بود. از عناصر ستاد خودمان هم بود، از استادان دانشکده فرماندهی و ستاد، استاد خوبی هم بود، ایشان گفت : ببخشید جناب سرهنگ، ما راه کار برای عملیات دادیم. این جزو هیچکدام از راه کارها نبود.
فی البداهه خداوند به زبانم چیزی آورد که به درد این ارتشی بخورد و به زبانی باشد که او بفهمد. گفتم: من از شما تعجّب می کنم که استاد دانشکده فرماندهی و ستاد هستید و چنین سوالی میکنید. مگر نمی دانید تصمیم فرمانده در مقابل راه کارهایی که ستادش به او می دهد، از سه حالت خارج نیست. یا یکی از راه کارها را قبول می کند و دستور صادر *می کند. یا تلفیقی از راه کارها را به دست می آورد و آن را ابلاغ می کند. یا هیچ کدام از آنها را انتخاب نمی کند و خودش تصمیم میگیرد. چون او بایستی به مسئولان بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به تصمیم گیری و اتّخاذ تدبیری است که پیش خدا جوابگو باشد، نه به انسانهای دیگر. این حالت سوم است.
من که غافل شده بودم، در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، یک خرده تحمّل خودم را بیشتر کردم. داشتم نا امید میشدم و فکر میکردم این جلسه به کجا میانجامد. به خودم گفتم: در نهایت، به تندی دستور را ابلاغ میکنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و بایستی یک خرده روح و روان هم آمده باشد.
خداوند متعال میفرماید: فان مع العسر یسرا. (سوره الانشراح-آیه4) او ما را کشاند تا نقطه اوج سختی و یکدفعه آسانی را نازل کرد، بدون اینکه خودمان نقش زیادی داشته باشیم. جریان جلسه یکدفعه برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت : من خیلی عذر میخواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان میرویم به دنبال اجرا، هیچ نگران نباشید.
برادر خرازی هم همین طور، همه شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور، اینطور که شد، گفتم: بسیار خوب اینقدر هم وقت دارید. سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.
اینها که رفتند، یکدفعه غبار غمی دل مرا گرفت. خدایا، با این قاطعیتی که در ابلاغ دستور نشان دادم، با این شرایطی که توی جلسه به وجود آمد و بعد هم خودت حلّش کردی، حالا اگر این طرح نگرفت، آن وقت چکار کنیم؟ دفعه بعد، توی اتاقهای جنگ، نمی شود اینطور دستور داد، چون یاد صحنه های قبلی میکنند.
به آخر خاطرات این عملیات که برسیم، میبینید خداوند متعال چطور یاری و نصرتش را بر ما وارد کرد و از شکرگزاری به درگاه خدا، برای نعمتهایی که به ما داده، غافلیم.
طرح چه بود؟ آن طرحی که به عنوان جرقه امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم، این بود که گفتیم درست است ما 25 روز است در حال جنگیم و فرماندهان میگویند که بریدهایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند ولی این را نمیتوانیم نادیده بگیریم که قرار است خونین شهر آزاد شود. این را هم میدانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم ولی حداقل میتوانیم خونین شهر را محاصره کنیم یعنی از یک جایی برویم بین خونین شهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستیم از شلمچه برویم، حالا از یک جای دیگر میرویم که آسانتر باشد و اعلام کنیم خونین شهر را محاصره کردهایم. همین باعث میشود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. این طور توی ذهن ما بود. آنچه به ذهن آمده این بود. تصویری از آزادسازی نبود. بلکه محاصره خونین شهر بود تا در قدم بعدی شهر آزاد شود.
محور را انتخاب کردیم. بهترین و سهل الوصول ترین محور برای چنین حرکتی، جاده خرمشهر به اهواز و شرق آن یعنی رودخانه عرایض بود. باید از رودخانه هم رد میشدیم. عمق عملیات چهار پنج کیلومتر بیشتر نبود. نیروها باید عبور میکردند و خودشان را به اروند میرساندند و ما اعلام میکردیم که خونین شهر را محاصره کرده ایم. در حالی که این محاصره کامل نبود. یک بخش از خونین شهر- جنوب شهر- را اروند رود تشکیل میداد که آن طرفش دشمن بود. دشمن میتوانست به راحتی، با توپخانه، از اطراف آن بکوبد. همه آتشها هم میرسید. از خمپاره گرفته تا توپخانه. یعنی نیازی نداشت توپخانه اش را ببرد آن طرف. با داشتن جزایر ام الرصاص و سهیل، خیلی راحت می توانست پشتیبانی هایش را هم انجام دهد. ولی ما همین را هم پیروزی می دانستیم.
باید کدام نیروها را انتخاب می کردیم؟ گفتیم از بین لشکرهای ارتش و سپاه، نیروهایی که توانشان بالاتر است، انتخاب میکنیم. دیگر نمیگوییم قرارگاه فلان بجنگد. ببینیم توی لشکرها، کدام واحدها وضعشان بهتر است، آن را که سالم تر است به کار میگیریم.
اگر اشتباه نکرده باشم- چون مساله خیلی مهم بود، هنوز توی ذهن مانده – از سپاه تیپ27 حضرت رسول(ص) بود. تیپ14 امام حسین(ع) ، تیپ 8 نجف و احتمالاً تیپ فجر (احتمالاً ، یعنی یک تیپ دیگر هم بود). از ارتش : تیپ2 لشکر 21 حمزه به فرماندهی سرتیپ شاهین راد و تیپ 3 از لشکر 77 خراسان و تیپ3 لشکر21.
اینها با هم سه محور را تشکیل دادند. محور غربی، یعنی سمت راست را حضرت رسول(ص) با تیپ های2و3 از لشکر 21، محور وسطی را تیپ 3 لشکر 77 و یک تیپ از سپاه (احتمالاً همان فجر است). محور سمت چپ که به خونین شهر وصل میشد، تیپ 8 نجف. البته محور سمت راست و چپ اصلی بودند. محور وسط فقط یک مقدار تعرض میکرد. سمت راست و سمت چپ با دشمن تماس داشتند ولی وسطی فقط از جلو با دشمن تماس داشت و به آب میخورد.
قرار شد با هم تک کنند و این کار را انجام دهند. شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. میگفت : هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می خورم و هم از سمت چپ.
برادر احمد متوسلیان داد و بیداد میکرد. دو محور دیگر جلو نمی رفتند. ما داشتیم ناامید میشدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم نماز را خواندم. دیدم حالم گرفته شده. چشمهایم باز نمیشدند. گفتم بخوابم. ولی دلم نمی آمد از کنار بیسیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن ، ملحفه ای پهن کردم. گفتم دراز بکشم، یک مقدار آرامش پیدا بکنم.
بلافاصله خواب سیّد عالیقدری را دیدم که با عمامه مشکی آمد داخل قرارگاه ما. صورتش را گرفته بود. چهره اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همه مان کرد. همه به احترام بلند شدیم و یکپارچه احترام مان برانگیخته شد. ایشان مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد- برای من هم طبیعی بود- گفت: می خواهم بروم، کسی نیست مرا راهنمایی کند.
بلافاصله دویدم جلو و گفتم : من آمادگی دارم.
آمدم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند. از آنجا هم خارج شدیم. یکدفعه به نظرم آمد که حیف است این سید عالیقدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم راه نرود. همان طوری که روی دستهای من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متأثر کرد و به گریه افتادم. گریه ام آنقدر شدّت داشت که از خواب پریدم.
بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمی آمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بیسیم داشتند تکبیر می گفتند. تکبیر چه بود؟ دو محور که گیر کرده بود، باز شده و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود.
خاطره دوم: نمایش قدرت
گفتند : ما زدیم ، خوب هم گرفت. عراقیها جلوی ما دستها را بالا برده اند ولی تعداد آنها مشخص نیست. باید احتیاط می کردند و کند به طرفشان می رفتند. یک هلی کوپتر214 به آسمان فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد : تا چشمم کار می کند، درخیابانها و کوچههای خرمشهر، عراقیها صف بسته اند و دستها را بالا برده اند. یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً صحنه عجیبی بود.
نمی شد به عراقیها بگوییم شما بروید درسنگر ، ما نیرو نداشتیم! بالاخره باید کارشان را تمام می کردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیروهایی که در خط داشتیم ، گفتیم: به صورت دشتبان، به صورت صف، در یک طرفشان-یعنی طرف غرب- بایستید. منظور ما این بود که نیروها را هدایت کنیم بیایند روی جاده از طریق جاده به طرف اهواز بروند. گفتم : فعلاً پیاده به طرف اهواز بروند! تا اهواز 165 کیلومتر راه بود. ماشین هم نداشتیم که آنها را سوار کنیم. نیروها با دست اشاره می کردند که بروید توی جاده. اینها هم پشت سر هم آمدند و در جاده رفتند. مگر تمام می شدند! آمدن آنها تا بعد از ظهر طول کشید. هر چه می رفتند، تمام نمی شدند. عصر بود. پرسیدم: بالاخره این اسرا چه شدند؟
گفتند : دیگر نمی آیند.
به خرمشهر رفتیم وآن را پس گرفتیم. آماری به ما دادند. حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند. جالب در این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود.
خداوند متعال، در این نمایش قدرت، نشان داد که چه وحشت و رعبی در دل دشمن انداخت. آنها با اینکه هنوز عقبه شان قطع نشده بود و با وجود اینکه در سنگرهای مستحکم بودند و با این وجود اگر باز امکانات به آنها نمی رسید، اقلاً ده الی پانزده روز دیگر می توانستند مقاومت کنند، ولی خداوند رعبی به دل آنها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند.
چهارده هزار و پانصد نفر اسیر اینجا داشتیم و حدود پنج هزار هم قبلاً داشتیم. اسرای بیت المقدس نوزده هزار و سیصد و هفتاد نفر شدند. حدود یکماه طول کشید تا تک تک سنگرها از فشنگ و مهمات و وسائل و خواربار خالی شد.
بگذریم که در همان فاصله ای که ارتباط شلمچه را با خرمشهر قطع کرده بودیم، دشمن مانورهای زیادی در بیسیم میداد. مرتب می گفتند واحد فلان می آید، مقاومت کنید و هیچ کس حق ندارد عقب بیاید.
از طرف دیگر، متوجه شدیم که تعدادی از سربازهای عراقی می خواستند ازطریق رودخانه فرار کنند.در قایق جایشان نمی شود و با هم درگیرمی شوند. دستور از بالا می آید هیچ کس حق ندارد عقب بیاید که ارتباط قطع می شود و همه شان اسیر می شوند.
انتهای مطلب