سروان علي صالحينژاد معاون گردان 303 توپخانه به طور ثابت در پاوه باقي ماند تا ضمن نظارت بر آتشبار يكم امور كليِ قسمتهاي توپخانة جبهه پاوه ـ نوسود را هماهنگ نمايد. به جاي سروان فضايلي ستوان يكم نريمان حيدري به فرماندهي گروهان يكم منصوب شد. سروان پرويز شرفيان كه به عنوان معاون گردان تعيين شده بود، خود را معرفي كرده و مشغول انجام وظيفه گرديد. كار بازسازي و سازماندهي و آموزش پيگيري شد. ما ضمن ساماندهي و فعال كردن قسمتهاي توپخانه و پشتيباني آتش كه طبق برنامه و به صورت ايذايي مواضع عراق را گلوله باران ميكردند، خدمة موشكاندازهاي ميني كاتيوشا(107ميليمتري) اعزامي از لشكر 28 را نيز به فعاليت بيشتر واداشتيم.
ستاد گردان نيز تا حدودي از حالت قبلي خارج شده و با كنترل و نظارت بيشتر و گماردن افرادي جديد و به كارگيري مجدد افرادي كه سرگرد نقدي براي مدتي آنان را متفرق كرده بود، با جديت بهتري فعال شد و كار بازسازي شروع شد. در فاصلة زماني بين عمليات تا نيمة اسفندماه جمع ما دوستان و همكاران جمع بود و اوقات خوبي داشتيم. حضور سروان عليرضا فتحالهي به عنوان رئيس ركن چهارم گردان، سروان پرويز شرفيان معاون گردان، سروان علي صالحينژاد معاون گردان توپخانه، سرگرد نقدي، ستوان سيفالله غياثي سرپرست گروهان اركان، ستوان عباسعلي عبدالله بيگي افسر تعمير و نگهداري، آقاي عليمراد كمالوند، خودم و ديگران كه معمولاً شبها و بعضي از روزها دور هم بوديم و مراجعات افراد ديگري در داخل گردان يا بيرون از گردان سبب ميشد كه سرگرم باشيم و عليرغم مشكلات جنگ به ما خوش بگذرد. حضور افرادي از اقشار مختلف جامعه و از مناطق جغرافيايي و فرهنگهاي متفاوت در جبهه، به منطقة عمليات طراوت و جلوة ويژهاي ميداد. اخلاق، روحيات و حركات و انديشة رزمندگان از اقوام و فرهنگهاي گوناگون كشور مقولهاي بود قابل توجه و هر چند خشونت و مصائب جنگ تحميلي ذهن ما را مشغول كرده و بيشتر فكر و خيال مسئولين حتي در اوقات فراغت درگير مسائل دفاع و مقاومت بود، اما گاهي رفتارهاي همكاران جلب توجه ميكرد. براي مثال ـ نمونههايي از اين مسائل را بيان ميكنم.
يك نفر ستوانيكم نيروي هوايي كه ظاهراً خلبان بود، به عنوان ديدهبان مقدم هوايي و يا افسر «دسك» هوايي مدتي به گردان مأمور شده و ضمن درخواست مأموريتهاي هوايي، مراقبت بر منطقه و ارتباط با پايگاه هوايي همدان يا ديگر پايگاهها را برعهده داشت. اين افسر كه ايمان و اعتقادات مذهبي راسخی داشت، معتقد بود كه فرمانده گروه رزمي، سنگرِ كار و محل هدايت عمليات را به سنگري منتقل كند كه به عنوان نمازخانه احداث شده بود. او ميگفت: «پيغمبر اكرم ستاد جنگ را در مسجد تشكيل داده و كليه دستورات و تصميمات خود را در مسجد به اطلاع مسلمين ميرساند؛ بنابراين فرماندهان بهتر است ستاد جنگ و حتي محل رسيدگي به امور عادي را به حسينيه انتقال دهند. اما حسينية گردان به علت كمبود امكانات و به سبب ريزش برف و باران و نمناك بودن كف و ديوارة آن، قابل استفاده نبود و سردي هوا و نمناكي آن باعث بيماري ميشد. با اين اوصاف و با وجود بعضي ملاحظات امنيتي اين افسر چندين بار از فرمانده گردان يا از ما به عنوان مسئولين ستاد درخواست نمود تا به اين سنت اسلامي عمل كنيم.
سرباز مخلص اما سادهلوحي امور تداركات و آبدارخانة فرمانده گردان را به عهده داشت. يك بار هنگام جابهجايي ستاد گردان، ناهار از آشپزخانه به محل تقسيم در گروهان اركان رسيده بود و چون او ظروف خود را بستهبندي كرده بود به سروان فتحالهي مراجعه كرد و پرسيد غذاي ظهر را داخل چه بريزم؟ سروان فتحالهي گفت من چه ميدانم؟ و بعد به شوخي گفت بريز داخل اين كلمن! ساعتي بعد فتحالهي مرا صدا زد و گفت شير كلمن را باز كن تا نوشابة خوشرنگي ببيني! وقتي شير كلمن را باز كردم آب سبز رنگ خورشت قورمهسبزي را ديدم. و معلوم شد آن سرباز سادهلوح خورشت را داخل كلمن ريخته بود!
زماني كه فرماندهي گروهان يكم را بر عهده داشتم، سربازي به من مراجعه كرده و اظهار داشت سرباز پيماني… وسيلهاي از او به سرقت برده است. سرباز مظنون را احضار كرده و تحت بازجويي قرار دادم ولي او اعتراف نكرده و منكر شد. پيگيري همچنان ادامه داشت و گرچه تخلف فرد خاطي قطعي به نظر ميرسيد اما متهم انكار ميكرد. از يكي ديگر از سربازان پيماني كه با او دوست بوده و فردي بسيار متدين و پرهيزكار بود خواستم تا وارد عمل شود. او نيز نتيجهاي نگرفت اما پيشنهادي به اين شرح ارائه داد: «پدر سرباز پيماني… احضار شود و او فرزند متهم خود را بر روي گردة خود سوار كرده و رو به شاهمحمد بايستد و سه قدم به سمت امامزاده بردارد و هر بار به نام شاهمحمد قسم ياد كند كه فرزندش بيگناه است.» اين باور نشأت گرفته از رسوماتي است كه در گذشته، متهمين و مظنونين به جرم را در صحن امامزادهها سوگند ميدادهاند يا به خاطر گريز از تحمل رنج سفر رو به آن امامزاده ايستاده و البته با غسل و طهارت سوگند ياد ميكردهاند.
بار ديگر زماني كه در يگان تازه تشكيل آموزشي تيپ خدمت ميكردم روزي به من اطلاع دادند كه يكي از سربازان پذيرش شده حاضر نيست آسايشگاه را ترك كند و براي فراگيري آموزش وارد محوطة آموزش نظامي شود. شخصاً نزد او رفته و علت را پرسيدم. او كه فردي لاغر و ضعيف الجثه بود گفت: «من بابيساندز[1]1 مبارز هستم و اعتصاب كردهام و دستور را اجرا نميكنم.» آن سرباز برخورد نامناسب يك نفر درجهدار را دليل تصميم خود بيان ميكرد. او كه به خواستة ديگر افراد از جمله سرگروهبان پاسخي نميداد و فقط ميگفت بابيساندز هستم، در ابتدا حاضر به ترك آسايشگاه نبود ولي با من گفتگو ميكرد. پس از نصيحت و هشدار به او؛ كه عملش جرم است به او فرصت دادم تا ساعاتي به استراحت پرداخته و در مورد تصميم غلط خود تجديدنظر نمايد. نزديك ظهر او را خواسته و قانع نمودم كه به اعتصاب خود خاتمه دهد.
يك بار هم كه در سمت فرمانده گردان آموزشي انجام وظيفه ميكردم، فرمانده گروهاني چند نفر مشمول پذيرش شده را نزدم آورد كه حاضر به كوتاه كردن موي خود نبودند. آن سه نفر كُرد كه خود را از دراويش سلسلة نقشبندي معرفي ميكردند، داراي گيسوهاي بلند بودند كه آن را زير كلاه و عمامة خود پنهان ميكردند. آنان تراشيدن مو را گناهي نابخشودني و مغاير سنت دراويش ميدانستند و مدعي بودند اگر رهبر فرقه بفهمد مريدانش موي بلند خود را تراشيدهاند، آنان را طرد و مجازات ميكند. از طرفي فرمانده و سرگروهبان گروهان را تهديد به نفرين و آسيب رسانيدن به عضوي از اعضاي خانواده و عزيزانشان ميكردند. جالبتر اينكه فرمانده گروهان تحت تأثير تبليغات و تهديد آنان به طور جدي ترسيده بود و از من تقاضا ميكرد که چون يك فرزند دارد و بر جان او از نفرين اين دراويش كُرد واهمه دارد، او را از اجبار آنان به اصلاح موي سر معاف دارم. كردها را نصيحت كرده و به آن افسر گفتم چون دستور قطعي و نهايي را من صادر ميكنم، نفرين دراويش به من بر ميگردد، يا به كساني كه آييننامة ظاهر و لباس نظاميان را تنظيم و تصويب كردهاند. به هر صورت آنان را قانع و ناچار به اصلاح سر نمودم.
اوايل سال 1363 كه گردان ما بر روي ارتفاعات ميمك در خط دفاعي مستقر بود، به عنوان سرپرست گردان انجام وظيفه ميكردم. روزي يك نفر افسر وظيفه كه اخيراً به گردان منتقل و بعد به گروهان دوم اختصاص يافته بود نزدم آمد و درخواست نمود تا او را به خط مقدم نفرستم. به او گفتم ما شديداً با كمبود فرمانده دسته مواجهايم؛ از طرفي در قسمتهاي عقبتر محلي متناسب براي انجام وظيفة شما وجود ندارد. او تقاضا كرد تا به عنوان آبدارچي نزد من بماند! به او گفتم من آبدارخانهاي ندارم و يك نفر سرباز ضعيفالجثه كافي است تا استكاني چايي به من يا مهمانان بدهد. او گفت من خيلي از درگيري با دشمن وحشت دارم، مرا به عنوان آرايشگر بپذير! به او گفتم: «تو ترسو نيستي، اگر مدتي در خط مقدم حضور پيدا كني اوضاع برايت عادي ميشود؛ و ما جوانان سالم و برومندي امثال شما را در گوشه و كنار و بدون مسئوليت رها نميكنيم! تو كه بايد پس از اتمام خدمت مسئوليت مهمي را در سطح جامعه بپذيري، در آينده اين نقطه ضعف خود را چگونه از سوابقات محو ميكني!؟ پس بيش از اين خود را سبك و خوار نكن و مانند بقيه برو در خط مقدم بجنگ!» همين افسر در اثر رفاقت با يك درجهدار و تحت تاثير روحيات او به فردي رزمنده مبدل شد كه بارها به كمين دشمن ميرفت و با نفوذ به مواضع او با آر.پي.جي7 ضرباتي بر سنگرها و مواضع عراقيها وارد مينمود و جزء شجاعترين و فعالترين رزمندگان درآمد و با افتخار و عزت خدمتش به پايان رسيد. روزي كه او يگان را ترك نمود، رزمندهاي شجاع و باروحيه از جمع ما رفت كه جاي خالي او احساس ميشد.
وقايع تلخ و شيرين متعدد غيررزمي ولي مرتبط با جنگ تحميلي خود كتابي است كه از حوصله اين نوشتار خارج است و در همين حد بسنده ميكنم.
منبع: عبور از سیروان، سرتيپ2 ستاد علي عبدي بسطامي ، ۱۳۹۱، ایران سبز، تهران
[1]ـ بابيساندز ايرلندي يكي از مخالفين سلطة انگليس بر ايرلند شمالي بود و براي استقلال ايرلند مبارزه كرد و حدود 40 روز اعتصاب غذا نمود. در آن ايام تبليغاتي دربارة وي از رسانهها پخش ميشد.
انتهای مطلب