خاطرات سرهنگ وردائی، همرزم شهید علی اصغرلو
در اینجا به نوشتاری از سرهنگ یدالله وردائی که در این عملیات یکی از رادمردان تیم نیرو مخصوص و از همرزمان نزدیک شهید علی اصغرلو و سایر همرزمان شهید و مجروحش بود و هم در این نبرد بود که پس از رزمی نابرابر و پس از مجروحیت، به اسارت حزب دموکرات درآمد. قریب یکسال هم در بند گروهکهای دموکرات و کومله بود. آن ایام سخت، شکنجهها، ناملایمات را به طور اختصار به شرح زیر نگاشته است:
روز 19/1/59 فرمانده گردان وقت شهید سرهنگ ابراهیم علی اصغرلو نفرات گردان 192 را در سالن توجیه احضار و مأموریت آزادسازی شهر و پادگان بانه را ابلاغ نمود.
دو تیم عملیات (حدود 130 نفر از گردان را انتخاب و عنوان داشت میبایست عملیات هلیبرن انجام شود. پادگان بانه از 360 درجه اطراف کاملا در محاصره است. بنابر این خودم و معاون گردان جناب سرگرد بهمن شهیدی نیز به همراه تیم های عمل کننده خواهیم آمد.
تیم عملیات ب 3 که برای عملیات در دیگر محوری مأموریت یافته بود معترض شدند و مطرح کردند ما نیز باید در این امر خطیر سهیم باشیم و چنانچه امکان دارد در کنار شما باشیم. اما فرمانده گردان به سختی آنان را متقاعد نمود که شما در عملیات الحاق حتماً به ما خواهید پیوست. این نگاه و همدلی، بیانگر اوج روحیه تعاون، ایثارگری، شجاعت و سبقت گرفتن حتی در صحنههای جنگ و نبردهایی است که فرجام آن قابل پیشبینی نیست.
ما پس از توجیه عملیاتی، دریافت سلاح و مهمات مورد نیاز، به فرودگاه مهرآباد تهران رفته و با یک فروند هواپیمای هرکولس C-130 نهاجا عازم شهر ارومیه گردیدیم.
پس از یک شب توقف در ارومیه، روز بعد با چهار فروند بالگرد 214 هوانیروز که با دو فروند بالگرد هجومی کبری تأمین پرواز در مسیر میشد به شهر سقز اعزام شدیم. شهید خلبان شیرودی که از نام آوران و دلیرمردان هوانیروز بود سمت فرماندهی تیم پروازی بالگردها را به عهده داشت. در پادگان سقز تیم های هجومی هلیبرن سازماندهی شد.
در هر بالگرد یک تیم عملیاتی الف (12 نفر) حضور داشت، جناب سرهنگ علی اصغرلو فرمانده گردان گفت: چون از چگونگی وضعیت استقرار ضد انقلاب روی ارتفاعات هدف اطلاعات کافی نداریم، برای مدیریت و حفظ روحیه با اولین بالگرد می روم. فرماندهی دومین بالگرد را شهید سروان کیانیا و فرماندهی بالگرد سوم به ستوانیکم احمد ذوالفقاریان و همچنین چهارمین بالگرد را جناب سرگرد بهمن شهیدی به عهده گرفته بودند.
عملیات در اولین ساعت روز 21/1/59 شروع شد. نفرات سازمان داده شدند و در چهار فروند بالگرد 214 سوار و آماده اجرای مأموریت گردیدیم ضمناً دو فروند بالگرد هجومی کبری برای اجرای هرگونه آتش پشتیبانی در جناحین ما قرار داشتند.
هماهنگ شد هر بالگرد به فاصله زمانی 5 دقیقه بعد از برخاستن بالگرد قبلی، روی هدف فرود آید. برای اینکه نفرات پیاده شده از بالگرد فرصت بیابند برای تأمین سرپل جان پناهی را بیابند. به هر شکل اولین بالگرد ساعت 0800 صبح برفراز ارتفاع آربابا و در حال نشستن روی هدف بود، به محض پیاده شدن آخرین نفر ما، نیروهای کمین کننده ضد انقلاب در سنگرهای مستحکم از قبل آماده شده که با انواع سلاحهای نیمه سنگین خصوصا تیربارهای ضد هوایی هم پشتیبانی می گردیدند. پرسنل پیاده شده از بالگرد را قبل از هرگونه گسترشی، زیر آتش سنگین سلاح خود قرار داده، تعدادی را مجروح و برخی را به شهادت رساندند.
دومین بالگرد ضمن اینکه صحنه درگیری را از بالا مشاهده میکند، بر اساس تعهد و روحیه یک سرباز باشرف و غیرتمند در میان آن آتش و درگیری و با اصرار شهید سروان کیانیا برای کمک به پرسنل قبلی به سمت هدف می روند. آنان نیز به هنگام پیاده شدن، به همان سرنوشت بالگرد پیشین دچار گردیدند و جوانمردانه همه به صورت هلیبرن از بالگرد به پایین میپرند و برای یاری رساندن به اعضای قبلی به نبرد با دشمن می پردازند. بالگرد سوم که ما در آن مستقر بودیم، از این امر مستثنی نبود و قبل از رسیدن به روی هدف درب بالگرد را باز نموده و آماده بودیم به محض رسیدن روی ارتفاع آربابا سریع به پایین بپریم.
از فاصله چند صد متری که به هدف نزدیک میشدیم، خلبان بالگرد گفت اوضاع خیلی پریشان است و نمیشود به هدف نزدیک شد، همه گفتیم نمیشود وجود ندارد ما باید پیاده شویم. با فشار ستوانیکم احمد ذوالفقاریان که افسری شجاع، بی باک و بسیار ورزیده بود، بالگرد به سمت هدف پیش رفت. همچنان لحظه شماری میکردیم که از فاصله 2 متری خود را به پایین ورودی هدف پرت کنیم، با آتش سنگین ضد انقلاب مواجه شدیم، کمک خلبان شدیدا مجروح شد، گروهبانیکم سادگی یکی از همرزمان جسور و فداکار همراه ما در درون بالگرد به شهادت رسید، ستوانیکم کیومرث کیانی از ناحیه پا و شکم مجروح، ولی بقیه اعضاء تیم که سالم بودیم در آنی و به عبارتی در چشم به هم زدنی، خود را از بالگرد به پائین انداخته و درحالی که آتش دشمن لحظه ای قطع نمیشد خود را به جان پناهی رساندیم.
خلبان بالگرد ما با یک شهید و دو مجروح، با مهارت و جسارت زائد الوصف که هر لحظه به سمت سقوط پیش می رفت، بالگرد را کنترل و با وجود اینکه چند گلوله به بدنه آن اصابت نموده بود، با هر ترفند ممکن خود را به پادگان بانه که آن نیز در محاصره کامل ضد انقلاب بود رساند.
و حال به شرح چگونگی اوضاع روی ارتفاع آربابا میپردازم:
پس از آنکه خود را روی هدف یافتیم، با هدایت و مدیریت فرمانده گردان اقدام به یک پدافند ساعتی (دورادور نمودیم). ناگفته نماند، آنقدر حجم آتش دشمن بر روی ما زیاد بود که به محض هرگونه جابجایی، نفرات ما مجروح یا شهید میگردیدند. ولی هیچ راه چارهای به جز مقاومت نداشتیم. ضد انقلاب با صدای بلند ما را تشویق به تسلیم شدن مینمود که انجام این خواسته از سوی ما محال بود و دائم فرمانده گردان ما را به مقاومت و نبرد تا آخرین فشنگ دعوت و تشویق میکرد. در ابتدای حرکت و برای تعقیب ضد انقلاب جناب سروان رضا کیانیا و استوار یکم اژدر (نامبرده از جمله قهرمانان سقوط آزاد ارتش جمهوری اسلامی ایران بود) زیر آتش تیربار با ضد انقلاب قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
در کنار آنها استواریکم اینانلو و گروهبانیکم مسلمی به شدت مجروح و غرق در خون گردیدند. ضد انقلاب که قصد دورزدن ما را داشت، با یکی از تیم های ما روبرو که پس از یک ساعت رزم تن به تن استواریکم سوارزاده و گروهبانیکم وجدانیان به شهادت رسیدند، ستوانیکم ذوالفقاریان و گروهبانیکم عبدالخالق با اصابت چندین گلوله به دست و پایشان مجروح شدند. وضعیت لحظه به لحظه اسفناکتر از آن بود که بتوان گفت و نوشت، نه کسی را توانایی یاری رساندن به ما بود و نه ما را قدرتی افزوده میشد. بر عکس لحظه به لحظه تعداد نیروهای ضد انقلاب بیشتر میشد و نیروهای تازه نفس به یاریشان میشتافتند، و چون درگیری ما به صورت تن به تن بود، متأسفانه بالگردهای هجومی ما قادر نبودند ما را پشتیبانی آتش کنند، زیرا خود ما هم کشته میشدیم. ضمنا سلاحهای نیمه سنگین و تیربارهای ما در همان بالگردی که کمک خلبان و نفراتی از ما هم مجروح شدند و در حال سقوط بود، جا ماند. بنابراین از قدرت آتش ما روی هدف، فقط سلاحهای انفرادی در اختیار بود که مهمات ما هم به علت ساعتها درگیری ته کشید و در حال تمام شدن بود.
ساعتها از این درگیری سنگین و نابرابر میگذشت، ما با ضد انقلاب ده ها متر بیشتر فاصله داشتیم.
پشت صخرههای بلند جان پناه گرفته بودیم و با هم میجنگیدیم. داد میزدند و میگفتند شما به چیزی امید دارید که تسلیم نمیشوید، مگر چند نفرید، جنازههایتان که روی زمین افتاده این همه زخمی دارید بازهم میجنگید. از آن سو فرمانده گردان که خودش نیز تیر خورده بود، داد میزد و میگفت باید موقع اینجا آمدن، پا روی جنازه تک تک ما بگذارند، بجنگید و میجنگیم. لحظهای توصیف نشدنی بر ما میگذشت. میگویند انسان با امید زنده است، برای اولین و آخرین بار بود که ما برای به شهادت رسیدن امیدوار و مصمم بودیم. مسلما وقتی فرمانده گردان مجروح را با آن روحیه ارزشی و بالا در کنار خود می دیدیم افتخار میکردیم و بجز مقاومت به چیز دیگری نمی اندیشیدیم.
حدود سه ساعت از این درگیری میگذشت پنج شهید به خون غلطیده و بیش از ده مجروح در لابلای صخرهها، باز هم در حال مبارزه بودیم. خدای رحمت کند، گروهبانیکم بهداری شهید غفوری که مسئول تیم بهداری بود، در آن شرایط سخت که تک تیراندازهای دشمن روی ما دید و تیر کامل داشتند، صخره به صخره می دوید و با وسایل کمکهای اولیه ابتدایی که در اختیار داشت و با استفاده از باند و سایر وسایلی که ما از قبل تهیه و درون کوله پشتی هایمان نهاده بودیم به مداوای سطحی که همانا بند آوردن خون و بستن رگهای پاره شده بدن مجروحین بود میپرداخت، به امید آنکه چه پیش آید. درست هنگامی که به سمت آخرین مجروحان سینه خیز پیش میرفت، مورد اصابت گلوله دشمن واقع و از ناحیه پیشانی مجروح و در همانجا به درجه رفیع شهادت رسید.
همچنانکه شرح داده شد صحنه دلخراش و غیرقابل باوری بود، تا آخرین فشنگ های در اختیار با همان بدنهای مجروح جنگیده بودیم و دیگر وسیله ای برای ادامه نبرد وجود نداشت. از سوئی همه مجروح و یا به صورت شهید در صحنه نبرد محاصره شده بودیم، به هیچ شکلی قابلیت پشتیبانی وجود نداشت، چون در آن شرایط هر عنصری برای کمک میآمد به آن روزگار می افتاد.
در آن وقت بود که ضد انقلاب فرصت را مغتنم شمرد و سنگر به سنگر پیش آمدند و وارد رزمگاه شدند.
مرحله بعدی زندگی ما از این ساعت شروع شد.
در ابتدا مجروحین را جمع نمودند و با فحش، لگد و ناسزاهای شرم آور در حالی که یک نفر سالم در جمع ما نبود و از بدن همه ما خون میریخت کشان کشان کنار هم نشاندند.
سختترین لحظه زندگیمان آن دم بود که با کتک زدن ما را مجبور به جمع آوری پیکرهای مطهر شهیدان وادار و آنان را در گودالی نهادیم تا دفن نمایند.
آنگاه مجروحینی که قادر به حرکت نبودند به کول آن تعداد از مجروحینی که میتوانستند راه روند نهادند و ما را به روستایی در مرز ایران و عراق هدایت کردند. فردای آن روز گروهکهای کومله، دموکرات، و چریکهای فدایی خلق که در این عملیات متحداً شرکت داشتند، اقدام به تصمیم در تقسیم ما نمودند. ما را به 3 گروه مجزا تقسیم و هر حزب یک گروه را برای بردن به زندانشان رهنمون ساخت.
منبع: دلاورمردان روزهای سخت، اسدی، احمد، 1394، ایران سبز، تهران
انتهای مطلب