سه گفتار از 34 روز دفاع و مقاومت در خرمشهر
فصل سوم
خاطرات ناخدا فریدون لنگرا
خاطرات شبهای کارون
خرمشهر قبل از جنگ یکی از بنادر زیبا و قشنگ منطقه جنوب به شمار میرفت. رود کارون و اروند که از پر آبترین رودخانههای جهان هستند، هر دو از کنار بندر خرمشهر میگذرند و جلوه خاصی به این شهر میدهند. خرمشهر قبل از جنگ دارای نخلستانهای زیادی بود که میتوان گفت بهترین خرما از این شهر تولید میشد و به مصرف میرسید. خرمشهر قبل جنگ بسیار خرم و سبز بود، با مردمانی خونگرم و مهماننواز. من بیش از 20 سال از بهترین دوران زندگیام، یعنی دوران کودکی تا جوانی، را در خرمشهر گذراندم و از گوشه گوشه شهر خاطره دارم: از کوچه و پس کوچههایش، از خیابانهایش، از ساحل اروند و کارون، از ایستگاه راهآهن و بندر… شبها تا پاسی از شب در کنار کارون با جوانهای هم سن و سالم و دوستانم روزگار خوشی داشتیم. علی کرمانشاهی، که یک پایش مادرزادی مشکل داشت و در خرمشهر به علی شَل معروف بود؛ حسن بیدل که ایشان هم مادرزادی نابینا بود و بر خلاف نام خانوادگیاش، دلی روشن داشت. علی بچه کرمانشاه و حسن بچه اصفهان بود، اما از کودکی در خرمشهر بودند و آنجا بزرگ شدند. علی صدای قشنگی داشت و از صوت خوبی برخوردار بود. حسن هم نی میزد و در نیلبک استاد بود. خیلی از شبها که ما سه نفر زیر پل خرمشهر جمع میشدیم، علی میخواند و حسن نی میزد. آنقدر محفل کوچک ما گرم میشد که مردم اطراف ما جمع میشدند و به مجلسمان رونق بیشتری میبخشیدند. من هم گاهی همصدا با علی میخواندم.
آن زمان از جنگ و جبهه خبری نبود. مردم خوشذوق خرمشهر با بساط چای و شام، تا دیروقت در حاشیه کارون، به خصوص نزدیک پل، اطراق میکردند و از بزم و بساط ما هم استفاده میکردند. با گذر زمان، دست تقدیر کمکم ما دوستان صمیمی را از یکدیگر جدا کرد. علی و حسن هر دو به خاطر هنر و استعداد خوبی که داشتند، در رادیو آبادان استخدام شدند و به همین خاطر، من آنها را کمتر میدیدم. سرانجام سرنوشت من هم تغییر کرد و استخدام نیروی دریایی شدم. اگر قبل از رفتن من به نیروی دریایی، حداقل ماهی یک بار همدیگر را میدیدم، اما پس از آن، سالها از دیدار هم محروم شدیم، با این حال، از وضع هم بیاطلاع نبودیم.
پل خرمشهر که مردم شاد آن دیار شبهای زیادر در کنار رود مصفای کارون به شادی و پایکوبی میپرداختند، زمانی نه چندان دور که نیروهای انگلیسی در سال1320 وارد خرمشهر شدند، محل درگیری و زد و خورد بین نیروهای ایرانی و انگلیسی بود و قتلگاه نیروهای متجاوز. در همان منطقه و ساحل اروند و کارون جوانانی از وجب به وجب خرمشهر دفاع کردند و شهید شدند. سالها گذشت و نسلی که در زمان انگلیسیها در خرمشهر بودند به سنین پیری رسیدند و هیچ فکر نمیکردند ممکن است خرمشهر بار دیگر محل درگیری و جنگ شود.
از پدرم شنیده بودم وقتی که انگلیسیها شهر را اشغال نمودند، با وجود دفاع جانانه مردم آن دیار، سرانجام سربازان متجاوز چکمه بر پیکر زخمخورده شهر نهادند و به طور کلی نیروی دریایی ایران را ساقط کردند و مدت پنج سال مردم مرزنشین خرمشهر با فقر و فلاکت زندگی کردند و حتی به نان شب هم محتاج بودند و از روی ناچاری هسته خرما را آرد میکردند و با آن نان میپختند و رفع گرسنگی میکردند، اما هرگز تن به ذلت و خواری ندادند و مردانه مقابل متجاوزین ایستادگی کردند، تا اینکه سرانجام سربازان دشمن شهرم را ترک کردند و رفتند. اما چه کسی از آینده خبر دارد!؟ چه کسی جز خداوند میداند که فردای نیامده چه حوادثی را در پی خواهد داشت؟ آیا این خوشی و شادی همیشگی خواهد بود یا اینکه روزگار آبستن حادثههاست و این بار دست تجاوز از آستین صدام بیرون میآید و مردم شهرم را قتل عام میکند، خرمشهر عزیزم را تبدیل به خونینشهر میکند. خرمشهری که 150هزار نفر جمعیت داشت، روزی را ببیند که یک نفر هم در آن نباشد و همه شهر به اشغال درآید و این بار سربازان بعثی عراق چکمه بر پیکر زخمخورده آن بنهند.
روزگاری که ما در اوج شادی و شعف بودیم و در کنار آن پل غزلخوانی میکردیم و مردم هم اطراف ما جمع میشدند، هرگز به ذهنمان نمیرسید که ممکن است همین پل محل هزاران گلوله توپ و بمب هواپیمای دشمن باشد. آن زمان اطراف پل و گوشه و کنار آن سرسبز بود و کافهها و رستورانهای متعدد و رنگارنگ چشم هر بینندهای را به خود جلب میکرد. علاوه بر ساحل کارون، قهوهخانههای سنتی دیگری هم بودند که در وسط آب از مردم پذیرایی میکردند و دیزی و قلیان به مردم میدادند و رستورانها چلوکباب و آش گوشت میفروختند. در کنار آنها دکههایی بودند که جگر و قلوه کباب میکردند، بلال سرخشده، سمبوسه و فلافل هم از خوردنیهایی بود که مشتری جلب میکرد؛ به قول معروف، بچههای خوزستان را به سمبوسه و فلافل و عینک ریبُن میشناسند. قایقها تا پاسی از شب روی رودخانه کارون تردد میکردند و مردم را سوار میکردند. همه زندگی مردم صفا و زیبایی بود و هر مهمانی که وارد شهر میشد از این امکانات استفاده میکرد. بندر خرمشهر به مهماننوازی و امکاناتش مشهور بود، اما غافل از اینکه روزهای خوش مردم این شهر به زودی تمام میشود و خورشید خوشبختی رو به غروب میرود.
در 31 شهریور1359، که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد، تمام آن خاطرات خوش من در خرمشهر به دریای غمناک جنگ و زندگی تبدیل شد و آن روزهای خوش همانند فیلم سینمایی از مقابل دیدگانم عبور کردند و گذشتند.
با شروع جنگ و بر حسب شغل و وظیفهام، خرمشهر را ترک کردم و تا آخر جنگ روی دریا بودم. هنگامی که در بوشهر بودم، پس از سالها بیخبری از علی کرمانشاهی، روزی این دوست قدیمی برای دیدنم به آنجا آمد. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. اما علی نگران و ناراحت به نظر میپرسید. وقتی علت را پرسیدم گفت میخواهم به جبهه بروم و در جنگ شرکت کنم. گفتم علی جان! تو که سالم نیستی، از ناحیه پا ناراحتی داری. گفت مهم نیست، من از اینکه از شما جدا میشوم ناراحتم. گفم مگر تا بحال با من بودید!؟ چند سال است که ما از هم دور هستیم. علی گفت نه فریدون! این جدایی و مفارقت من دائمی خواهد بود. من به جبهه میروم و شهید میشوم. گفتم علی مگر تو علم غیب داری؟ گفت مطمئنم در مسیری که میروم شهادت خواهد بود و جدایی از تو برایم سخت است. من حرف علی را جدی نگرفتم و به او خندیدم. گفتم علی من چند سال است که مستقیم با دشمن درگیرم، اما هرگز به یقین نرسیدم که شهید میشوم. علی گفت چرا! من به این باور رسیدهام که به زودی شهید میشوم و خبرش به تو میرسد. من باز هم حرف علی را جدی نگرفتم و با شوخی گفتم این حرفها را نزن، در عوض، یک دهن برایم از همان غزلهای دوران جوانی بخوان.
علی غزلی حزنانگیز خوان و خودش هم به گریه افتاد. از گریه او من هم گریهام گرفت و او را در آغوش گرفتم. گفتم علی تو مرا به 20 سال پیش بردی. من یک آن خودم را همان جوان 20 سال پیش پنداشتم و پل خرمشهر و زیباییهای آن زمان در نظرم مجسم شد. علی یک روز کنار من بود و از من حلالیت طلبید و گفت هر بدی از من دیدی ببخش. علی با همان پای لَنگش به جبهه رفت و چند ماه بعد خبر شهادتش را از دوستان شنیدم. خیلی متعجب شدم. با خود گفتم علی چطور به این باور رسیده بود که شهید میشود؟ مگر انسان از عاقبت خود خبر دارد؟ علی خیلی زود از میان ما رفت و به آرزوی خود رسید و من خاطراتم با این شهید را هرگز فراموش نمیکنم.
منبع: دفـاع از خـرمشـهر ، کریمی، قاسم ، 1395، ایران سبز، تهران.
انتهای مطلب